نغمه ی غمگین(سالینجر)

"احتمالن برای  هر مردی دست کم یک شهر وجود دارد که دیر یا زود به یک دختر تبدیل می شود . اینکه مرد آن دختر را تا چه حد خوب یا بد می شناسد لزوما تاثیری بر این استحاله نمی گذارد . دختر آنجا بود ، تمام شهر بود ، و کاریش هم نمیشد کرد ." 

"شاید صرفا زیادی نگران همه چیز بودم . شاید مدام می خواستم از مخاطره ی خراب شدن آنچه با هم داشتیم به واسطه ی رابطه ی عاشقانه پرهیز کنم . دیگر نمی دانم . قدیم می دانستم اما خیلی پیش دانسته هایم را فراموش کردم . آدم نمی تواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمی خورد ." 

"تنها ایوان ساختمان مال آپارتمان طبقه ی پایین من بود . دختری دیدم غرق در تاریک روشنای غروب پاییزی آنجا ایستاده. کاری نمی کردکه بتوانم ببینم ، مگر آنجا ایستادن و تکیه دادن به نرده های ایوان ،و مانع شدن از فروپاشی جهان ...."

(دختری که می شناختم)

کتاب: نغمه ی غمگین

نویسنده:جی.دی.سلینجر

ترجمه: امیر امجد .بابک تبرایی

انتشارات نیلا

یک زن بدبخت(ریچارد براتیگان)

"آنقدر پول ندارم که زندگی عاطفی ام پیچیده باشد.زندگی عاطفی ساده ای داشتم و در اغلب موارد ، وقتی زندگی عاطفی ام ساده است یک معنی اش این است که اصلن زندگی عاطفی ندارم . سعی می کنم به مشکلات عاطفی بی اعتنا باشم ، اما مشکلات سر وقتم می آیند و من در شب های درازی که بی خوابی به سرم میزند از خودم می پرسم چه اتفاقی افتاد که تسلطم را بر چیزهای بنیادینی که به کار دل ربط دارد از دست داده ام؟"

"بعد از صد روز سکوت ، وقتی در دفترچه ی یادداشت هایم که حالا ، در این لحظه این جملات را در آن می نویسم تامل کردم ، فقط چند ساعت طول کشید تا احساس کنم هیچ وقت از خانه ام به جایی سفر نکرده م . احتمالا در این مدت ،همیشه همینجا بودم . آدم وقتی به خانه اش بر می گردد مثل این است که هرگز آنجا را ترک نکرده است . چون وقتی آدم به مقصد بازگشت به خانه سفر میکند ، بخشی از خودش را در خانه اش جا می گذارد . مگر آنکه به جایی کاملا تازه نقل مکان کند . جایی که هرگز ندیده ،نمی شناسد و هیچ خاطره ای ازش ندارد ."

"احساس می کنم این کتاب هزارتوی ناتمامی از پرسش های ناتمام است که به آنها پاسخ هایی ناتمام ضمیمه شده است . کار زن بدبختی که خود را حلق آویز کرد به کجا کشید ؟کجای این داستان زن را فراموش کردم ؟آیا این زن اکنون در حد یادمانی فروکاسته و داستان او به ابدیت موکول می شود ؟ کودکی او چگونه گذشت ؟آیا گفتم که به چه دلیل خودش را حلق آویز کرد ؟ آیا اصلن دلیل این کارش را می دانم ؟ آغاز این داستان اکنون به یادم می آید و به یاد می آورم که این داستان را با یک  لنگه کفش زنانه شروع کردم که در چهارراهی در هنولولو افتاده بود .خب که چی؟

آیا من و دختر هرگز با هم آشتی خواهیم کرد ؟

گمانم چیزی هم دربارهی شیرینی جات نوشته باشم .

آیا می خواستم با این کار به داستان حال و هوایی طنز آمیز بدهم؟

عشاقی که در این کتاب از آنها سخن به میان آمد چه می کنند؟

آنها الان کجا هستند ؟

چرا من در این جای دور افتاده تنها هستم...؟"

 

 

 

 

کتاب: یک زن بدبخت 

نویسنده: ریچارد براتیگان(عاشق نوشته هاشم!)

شازده احتجاب(هوشنگ گلشیری)

فخرالنساء می گفت:"اینها که کار نشد، خودت را داری فریب می دهی . باید کاری بکنی که کار باشد ،کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند . تفنگ را بردار و برو کنار نرده های باغ  و یکی را که از آن طرف رد میشود ،نشانه بگیر و بزن.بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد ، اگر دیدی طرف دارد یک بیت شعر را غلط می خواند و یا بینی اش را می گیرد و یا حتی پایش را گذاشته  است روی سکوی خانه ی تو تا بند کفشش را ببندد ،ماذون نیستی سرش را نشانه بگیری .انتخاب طرف هرچه بی دلیل تر باشد بهتر است .کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می گردد، هم قاتل است و هم دروغگو ،تازه دروغگویی که می خواهد سر خودش کلاه بگذارد . اگر خواستی بکشی دلیل نمی خواهد .باید سر طرف ، سینه ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی ،همین.ببین،از اجداد والاتبار یاد بگیر . وقتی شکار پیدا نمی کردند آدم می زدند. بچه ها را حتی... می ایستادند و نگاه می کردند ،به دست و پاهایش که جمع می شد و تکان می خورد و به آن چشم هایی که خیره به آدم نگاه می کرد."

"....جلاد به ما نگاه می کند .سر مبارک را تکان می دهیم دو انگشت جلاد در بینی محکوم است. کدام محکوم؟هر کس می خواهد باشد: یکی که سرش ارزش داشته باشد . پشت چین های پیشانی اش چیزی باشد که بدان وقوف نداریم .اما می دانیم که مضر است،که...."

".... وقتی آدم به تاریکی نگاه می کند ،به آنجا ،می داند که چه چیزها می تواند باشد ،اما نمی داند چه ها می گذرد. برای همین است که در تاریکی خیلی خبرهاست. شبهایی که دیر وقت می آمدم می دانستم کنار پنجره نشسته است، توی تاریکی...به تاریکی نگاه می کرده و ... و شاید اصلن در تمام آن مدت فخرالنساء چشم هایش را بسته بوده و یا خواب بوده و... و توی خواب...؟.."

 

 

 

 

 

کتاب: شازده احتجاب 

نویسنده : هوشنگ گلشیری 

 

جامعه شناسی خودمانی(حسن نراقی)

؛وقتی گالیله را برای استغفار "کلیسا پسند" !! به محاکمه می بردند ،تمامی پیروان و شاگردانش با دلهره و اضطراب در پشت درب های بسته مدت ها به انتظار صف کشیده بودند که استادشان و بزرگشان ،رهبر فکریشان علی رغم فشارهای طاقت فرسای ارشادی ! داخل دادگاه سربلند و سرافراز ،با گام های استوار پای به بیرون نهد و بگوید... زمین هنوز می چرخد . اما دریغ که استاد سرافکنده و پژمرده ،رنجور از فشارهای تحمل کرده ،سر به زیر از ابراز آنچه که  خود هرگز به آن ایمان نداشت ،آرام و آهسته به قرائت استغفار نامه !! برای همه ی آنچه که برخلاف عقیده ی کلیسا تا به آن روز گفته بود ،پرداخت...آنچه برای پیروانش مانده بود ،یاس بود و سرشکستگی... از شاگردان یکی فریاد زد: " بیچاره ملتی که قهرمانش را از دست بدهد" و در جایی دیگر برتولد برشت از قول گالیله چه زیبا می گوید: بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز داشته باشد !؛

ژان لارتگی روزنامه نویس فرانسوی در کتاب "ویزا برای ایران" 1962 پاریس: " ما فرنگی ها وقتی در حق کسی می گوییم سخت و استوار است مقصودمان تحسین از اوست در صورتی که در ایران چنین آدمی را احمق و نادان می خوانند و وقتی می خواهند از کسی تعریف کنند می گویند خیلی نرم است.." 

شما در جامعه ای زندگی می کنید که کلمه ی نمیدانم و بلد نیستم کمتر از هر کلمه ی دیگری به گوشتان می خورد . چطور جماعتی تا قبل از اینکه بدانند که نمی دانند ، به دنبال دانستن خواهند رفت ... مگر ممکن است؟! 

این کشور تنها جایی ست که وقتی تلفن می زنی می پرسی آنجا کجاست ؟ و مخاطب بالافاصله می پرسد کجا را می خواهی ؟ هر دو سعی می کنند اول بفهمند طرف کیست ؟به جای آنکه خودشان را معرفی کنند . 

چه زیبا می گوید برتولد برشت :" آن کس  که حقیقت را نمی داند ابله است ولی آنکس که می داند و آن را پنهان می کند ، یک جنایتکار."

تاریخ این ایام را

هر کس که خواهد خواند،

جز این سخن از ما نخواهد راند:

این نسل سر درگم،

بر توسن اندیشه هاشان لنگ،

فرسنگ در فرسنگ

جز سوی ترکستان نمی رانند

 تاریخ پیش از خویش را باری نمی خوانند .

 

  

 

کتاب: جامعه شناسی خودمانی 

نویسنده: حسن نراقی

حریم(ویلیام فاکنر)

... بعد تا نفس می کشیدم صدای وست ذرت بلند می شد . نمی فهمم چطور  روی این جور تخت  ها می خوابند . ولی شاید به عادت است . شاید هم شب ها از خستگی چیزی نمی فهمند .چون تا نفس می کشیدم صدا بلند می شد ، حتی وقتی که فقط روی تخت نشسته بودم . نمی فهمیدم چطور فقط با نفس کشیدنم صدا بلند می شود . آنوقت می نشستم و تا جایی که می شد بی حرکت می نشستم ..ولی باز هم صدا بلند میشد . شاید دلیلش این است که نفس  پایین می رود . صدای مرد ها را می شنیدم که روی ایوان عرق می خوردند . این فکر به سرم افتاد که می توانم جای تکیه ی سرشان را روی دیوار ببینم و به خودم می گفتم : " حالا این یکی دارد از کوزه می خورد . حالا آن یکی . " درست مثل گودی توی بالش بعد از بلند شدن از تخت ،متوجه هستید ؟

آونوقت فکر خنده داری به سرم زد . وقتی آدم بترسد از این جور فکر ها به سرش می زند . با پاهایم نگاه می کردم و سعی می کردم مجسم کنم که پسرم . داشتم فکر می کردم کاش پسر بودم و آنوقت سعی کردم با فکر کردن پسر بشوم . می دانید که چطور از این کارها می کنند . مثل وقتی که توی کلاس جواب مسئله ای را بدانی و به معلمت نگاه کنی و با تمام وجودت پیش خودت بگویی: "صدام کن . صدام کن . صدام کن ." یاد حرفی افتاده که به بچه ها می زنند . بهشان می گویند آرنجت را ببوس . من هم سعی کردم ببوسم . در واقع هم بوسیدم . یعنی این قدر ترسیده بودم . از خودم میپرسیدم که آیا می فهمم کی اتفاق می افتد یا نه . منظورم قبل از نگاه کردنم است . و فکر می کردم که  پسر شده م و می روم بیرون و نشان می دهم . متوجه هستید ... کبریتی را روشن می کنم و می گویم نگاه کنید . دیدید؟؟ حالا دست از سرم بردارید .. آنوقت می توانم برگردم توی تخت . آنوقت پیش خودم می گفتم برمیگردم به تخت و دوباره می خوابم . چون خوابم می آمد .آنقدر خوابم می آمد که نمی توانستم چشم هایم را باز نگه دارم .

بعد چشم  هایم را محکم بستم و گفتم حالا شد . حالا هستم . به پاهایم نگاه می کردم و به تمام کارهایی که برایشان انجام داده بودم فکر می کردم . فکر می کردم که آنها را به چه رقص ها که نبرده بودم . عین همین ، مثل دیوانه ها . فکر می کردم که چه کارها برایشان نکرده م .و حالا مرا کشانده ند اینجا . فکر میکردم بهتر است دعا کنم تا پسر بشوم و دعا کردم و بعد بی حرکت نشستم و صبر کردم . بعد فکر کردم که شاید بفهمم تغییر کرده م یانه و حاضر می شدم که نگاه کنم . بعد فکر می کردم شاید برای نگاه کردن زود باشد . و اگر زود نگاه کنم ممکن است همه چیز ضایع بشود و آنوقت ممکن نباشد . آنوقت شروع کردم به شمردن . به خودم گفتم اول تا پنجاه می شمرم ،بعد فکر کردم هنوز زود است و بهتر است دوباره تا پنجاه بشمرم . بعد فکر کردم اگر به موقع نگاه نکنم ممکن است کار از کار بگذرد .

بعد به فکر افتادم خودم را به طریقی ببندم . یکی  از همکلاسی هایم که تعطیلاتش را رفته بود خارج ،یکجور کمربند آهنی توی موزه ها دیده بود که شاه یا چیزی مثل این وقتی مجبور بود به راه دور برود به کمر ملکه می بست ، فکر کردم کاش این وسیله را داشتم به خاطر همین بلند شدم و بارانی را پوشیدم . قمقمه کنارش آویزان بود ، آن را هم برداشتم و گذاشتمش توی ... "

هوراس گفت:"قمقمه ؟چرا؟"

"نمیدانم چرا .. فکر کنم فقط می ترسیدم همانجا بماند .. ولی فکر می کردم کاش آن وسیله ی فرانسوی را داشتم . فکر می کردم شاید خارهای بلندی رویش داشته باشد و کسی نفهمد  تا از کار از کار بگذرد و بشود با آن تنش را سوراخ کنم . تمام تنش را از این سر تا آن سر سوراخ کنم و بعد فکر می کردم خون روی تنم می پاشد و به همین حال می گویم :" به سزای خودت رسیدی ؟؟ حال دیگر مرا به  حال خودم بگذار !" فکر نمیکردم که درست عکس قضیه اتفاق بیفتد . . تشنه م است .."

میس ربا گفت :"همین الان برایت چیزی میارم و تو ادامه بده ."

" آه ! کار خنده دار دیگر هم ازم سر زد . " و حکایت کرد که در تاریکی دراز کشیده بود و گوان کنارش خرناس می کشید ، به صدای پوست ذرت گوش می داد و می شنید که تاریکی پر از جنبش است ،حس می کرد که به پاپای نزدیک می شود . می توانست صدای خون را در رگ های  خود بشنود ، ماهیچه های کوچک گوشه ی چشمانش آهسته آهسته باز و باز تر می شد و می توانست حس کند که پره های بینی اش متناوبن داغ و سرد می شوند . بعد پاپای بالای سرش ایستاده بود و تمپل می گفت :"زود باش !بیا جلو ! اگر نیایی مرد نیستی . نامرد !نامرد!"

آخر می خواستم بگیرم بخوابم ولی پاپای همینطوری بالای سرم ایستاده بود . فکر کردم اگر تصمیم بگیرد و قالش را بکند ، آنوقت می توانم بخوابم . برای همین گفتم  نامردی اگر نیایی ! و حس کردم که دهنم آماده ی جیغ زدن می شود و حباب کوچک و داغی درونم جیغ می زند . بعد دستش به من خورد ، آن دست کثیف کوچک و یخ زده زیر بارانی تنم را دستمالی می کرد . مثل یخ متحرک بود و پوستم مثل ماهی پرنده های کوچولویی که جلوی قایق ها از آب بیرون می پرند ، شروع کرد به پریدن . طوری بود که انگار قبل از اینکه دستش شروع به حرکت کند ، پوستم می دانست کجا می رود ، همین طور یکریز جلوی دستش می پرید ،انگار می خواست وقتی دستش  جایی رسید ، انجا نباشد .

بعد جایی رسید که دل و روده م قرار داشت .. و از شام روز قبل چیزی پایین نداده بودم و دل و روده م شروع کرد به غلغل و همین طور یکریز ادامه می داد و پوست ذرت ها هم آنقدر به سر و صدا افتادند که انگار داشتند می خندیدند . فکر می کردم به من میخندند ، چون دستش داشت می رفت لای زیر پوشم و من هنوز پسر نشده بودم ....

خنده دار بود ، چون نفسم ابدا در نمی آمد . مدت زیادی بود که نفس نکشیده بودم . فکر کردم مرده م و بعد کار مسخره ای از من سر زد . خودم را دیدم که توی تابوت دراز کشیده م .. خوشگل شده بودم . سرتا پا سفید تنم بود . مثل عروس ها توری داشتم و داشتم گریه می کردم چون مرده بودم ویا خوشگل شده بودم یا یک چیزی در همین ردیف.نه. چون توی تابوت من پوست ذرت ریخته بودند ولی تمام مدت حس می کردم که دماغم داغ و سرد می شود و می توانستم تمام آدمهایی را که دور و بر تابوت نشسته بودند ببینم . همه شان می گفتند گه چقدر خوشگل شده.چقدر خوشگل شده ..

ولی من داشتم می گفتم :"نامرد ! نامرد ! بیا جلو نامرد !" دیوانه شدم چون خیلی لفتش می داد . یکریز باش حرف می زدم . می گفتم :"فکر میکنی خیال دارم تمام شب را اینجا دراز بکشم و منتظرت باشم ؟همین الان می فهمی خیال دارم چه کار کنم."دراز کشیده بودم و پوست ذرت ها به من می خندیدند و من جلوی دستش می پریدم و فکر می کردم به ش چه بگویم .می خواستم مثل معلم های مدرسه باش حرف بزنم ...بعد به خودم گفتم فایده ای ندارد .باید مرد بشوم . آنوقت پیرمردی شدم با ریش بلند سفید ..داشتم می گفتم: خوب دیدی؟؟ حالا دیدی؟حالا مرد شده م .آنوقت راجع به مرد بودن فکر کردم و همین که فکر کردم ،شد . غلغلی بلند شد . مثل باز شدن لوله ی لاستیکی کوچکی که به بیرون باز بشود . سردم شد ..مثل درون دوهن آدم وقتی باز باشد .. حسش می کردم و صاف و بی حرکت دراز کشیدم که جلوی خنده م را بگیرم ، خنده ام از این بود که چقدر تعجب خواهد کرد . تکان پوستم را لای زیر پوشم و جلوی دستش حس می کردم و دراز کشیده بودم و زور می زدم که وقتی حیتی یکی دو دقیقه ی دیگر تعجبش را دیدم نخندم . بعد یکهو خوابم برد . دیگر حتی نمیتوانستم حس کنم که پوستم جلوی دستش می پرد ..ولی صدای پوست ذرت را می شنیدم ...

 

 

نام کتاب: حریم 

نویسنده: ویلیام فاکنر

وکیل تسخیری(جان مورتیمر)

آدم نمی داند که اول یک طوری میشود ، بعد کتابی میخواند که شبیه حالش باشد ، یا اول یک کتابی را میخواند بعد تاثیرش روی آن بشر ، می شود یک حالت ِ خاص.

در رابطه با این این کتاب ولی می دانم که کاملا مورد اول درست بود . نمایشنامه یک جوری همه چیز را حتی مسئله ی مهمی مثل مرگ و زندگی را در نهان به استهزا گرفته . دوباره اینجا به کف ِ همه چیز یعنی یک حالت ِ پوچی می رسیم .

خیلی این کتاب را دوست داشتم . یک جاییش که خیلی شبیه ِ بعضی وقتهای من بود آنجا بود که وکیل بنا بود در دادگاه بعد از کلی برنامه ریزی ِ قبلی حرفهایی بزند تازندگی ِ موکلش که 99 درصد محکوم به مرگ بود را نجات دهد . اما وکیل در همان لحظه ی خاص ، نتوانست هیچ بگوید :

" مورگن هال (وکیل): من از جا بلند شدم ..لحظه ای که سالها منتظرش بودم فرارسیده بود ..آرزوها داشت صورت حقیقی به خودش می گرفت . همه ی سرها به طرف ِ من برگشت .. یه دفه زبونم از کار افتاد .. سکوت... رئیس دادگاه سرش رو پایین انداخت و نماینده ی دادستان ، از سر تواضع خودش رو به خواب زد ..همه چیز آماده بود تا من دهن باز کنم و کلما رو بیرون بریزم ..یک چیزی جلوم رو گرفت.

فول (موکل): چه چیزی ؟

_ ترس نبود .. حتی حرفهام هم یادم نرفته بود ، وقتی بلند شدم دقیقن می دونستم چی می خوام بگم..

_ پس چرا ..؟

_ چیزی نگفتم ؟ همینو می خواستی بگی؟

_ راستش باعث تعجب من شد .

_ باعث تعجیب خیلی ها شد . خاطره ای یام اومد . حوصله ش رو داری بشنوی؟

_ خیلی مشتاق هستم .

_یادت میاد دیروز از زنی صحبت میکردم که ..

_ تصدیق رانندگی گرفت و بلافاصله کشته شد؟

_ بله همون . معمولن کمتر حرفشو می زنم . بله ، سالها پیش از اونکه در اون تصادف رانندگی کشته بشه ، من از دست داده بودمش. سالها باهم آشنا بودیم .تو مهمونی ها . زمین تنیس و این جور جاها همدیگه رو می دیدیم . بعد یه شب بردم برسونمش. باهم قدم زنان رفتیم تا رسیدیم به پل رودخانه ی نزدیک خونه شون و ایستادیم به تماشای آب ... در اون هوای ملام شب تابستون ، همه جا ساکت بود . بهترین موقعیت برای این که حرف بزنم ، اونچه توی دلم هست رو بهش بگم . ولی چیزی بر من غلبه کرد و قوه ی ناطقه مو از کار انداخت . البته نه ترس بود و نه شرم حضور . بعدها تونستم این چیز رو کشف کنم : خستگی ِ مفرط . بله ، انتظار بیش از حد منو از پا انداخت . زبونم رو بند آورد . خستگی ِ مفرط باعث شد درست زمانی که موقعیت مناسب فرارسیده بود ، نای حرف زدن نداشته باشم . در اون لحظه به تنها چیزی که می تونستم فکر کنم خواب بود ..

کتاب : وکیل تسخیری(نمایشنامه)

نویسنده : جان مورتیمر

مترجم : سیروس ابراهیم زاده

نشر قطره

دخمه(ژوزه ساراماگو)

کوری از این اثر ساراماگو ، قوی تر بود . ولی توی این کتاب نویسنده رک گویی ِ بیشتری دارد . خیلی صریح می فهماند که زندگی به چه راحتی ای می تواند معنای پوچی بدهد . خیلی راست و صاف می گوید که انسان چگونه نیاز ِ مبرمی دارد که به "ریسمان ِ هیچ " چنگ بزند . هرچقدر هم که بداند بیهوده است و دارای زوال ، ولی باز هم به امید ِ واهی نیاز دارد . نشان می دهد که چگونه خودمان را توی مرداب ِ زندگی رها می کنیم و چقدر دوست داریم (به وجود اینکه غیر منطقی به نظر میرسد) هیچ وقت نجات پیدا نکنیم و چقدر خودمان را فریب خورده فرض کردن و این را به دوش مشکلات وا نهادن را چه می پسنیدیم . توی کتاب پر از نمادگرایی هست و نیست . شاید همه چیز بسته به نوع نگاه خواننده باشد . که به نظرم خصوصن درباره ی این کتاب ، هست .

" می گویند هر فردی مثل یک جزیره است . ولی این درست نیست . هر فردی مثل یک سکوت است . بله ، یک سکوت . هر کس باید به سکوت خود بچسبد و آن را حفظ کند ."

" غصه ها و دلتنگی ها را کنار بگذاریم ، چون تنها به خودمان زیان می رساند و باعث عقب ماندگی می شود . پیشرفت در همه جا بی وقفه ادامه دارد و لازم است ما هم با آن همراه شویم . وای بر کسانی که از ترس نگرانی های احتمالی آینده ، در کنار راه بنشینند و برای گذشته ای گریه کنند که هرگز بهتر از حال حاضر نبوده است ."

کتاب: دخمه

نویسنده : ژوزه ساراماگو(برنده ی جایزه ی نوبل ادبی1998)

ترجمه ی کیومرث پارسای

نشر روزگار

گور به گور (ویلیام فاکنر)

به این معتقدم که بیشتر نویسنده ها شخصیت های درونی ِ خودشان را وارد داستان هایشان می کنند . و باز هم معتقدم به این که فاکنر حتمن یک جایی از وجودش یک دیوانه ای داشته . قبل از

 آن بگویم دیوانه کسی ست که نمی ترسد . و حرفهایی می زند که باقی انسان ها نمی خواهند بدانند . یعنی به عمد خودشان را زده اند به نادانی . ولی دیوانه حقایقی را می گوید که نباید بگوید . و همین ها باعث می شود باقی انسان ها او راجایی تبعید کنند که دیگر صدای حرفهای ترسناکش شنیده نشود . به قول ونه گات : بله . رسم روزگار  چنین است !

از نظر ادبیات گور به گور به پای خشم و هیاهو نمی رسید ولی از نظر داستانی شاید بشود به جرات گفت به همان خوبی بود ، تقریبن . فاکنر توی این کتابش هم باز فلاکت ِ زندگی را نشان می دهد . نشان می دهد که انسان چگونه اسیر حماقت خود می شود . نشان میدهد که چگونه آدمی خود را در  مرداب دنیا می غلتاند به عمد و از روی نادانی ِ خود خواسته .

اینجا دارل ، عادی تر از بنجی ست و شاید دوست داشتنی تر . اینجا دوباره دیوانه خانه ای هست به نام  "جکسن" . اینجا باز خواهری هست که خواسته یا ناخواسته به رابطه ای تن داده و مورد سواستفاده قرار می گیرد . این کتاب پر از "رقت و بی رحمی " ست.





راستش زندگی زن‌ها سخته. بعضی زن‌ها. مادر خودم هفتاد و خورده‌ای عمر کرد. هر روز خدا هم کار می‌کرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز نگاهی به دور بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانِتِلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ وقت هم تنش نمی‌کرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت دراز کشید پتو رو کشید روش چشم‌هاش رو بست گفت «بابا رو سپردم دست همه‌ی شما. من خسته‌ام.»








برای آدم درست کردن دو نفر لازمه، برای مردن یک نفر. دنیا این‌جوری به آخر می‌رسه.







کتاب : گور به گور

نویسنده : ویلیام فاکنر

فواید گیاهخواری(صادق هدایت)

توی این اوضاع و حال ، از هدایت فقط میشد فواید گیاهخواریش رو خوند! خب از اسم کتاب مشخصه . درش هدایت هزار و یک دلیل معتبر و یا احساسی میاره که آدم رو به گیاهخواری و عدم گوشت خواری ترغیب کنه . که به نظرم دلایلش منطقی میان . شاید اینو میگم چون خودم هیچ وقت با گوشت خوردن میانه ی خوبی نداشتم . باری .. مثل همیشه چند تیکه از کتاب: 

" به راستی چرا زندگانی ظالمانه ی آدمیزاد باید سبب آنقدر درد و زجر دیگران را بیهوده فراهم کند و از هم در شکستن خوشبختی و سرور جنبندگان استفاده ی موهوم بنماید ؟ آیا تمدن اون ناگزیر است که به خون بی گناهان آلوده بشود ؟ هرچه بکارند همان را درو خواهند کرد .انسان خون می ریزد . تخم بیدادی و ستمگری می کارد پس در نتیجه ثمره جنگ و کشتار و درد و ویرانی می درود . انسانیت پیشرفت نخواهد کرد و آرام نخواهد گرفت و روی خوشبختی و آزادی و آشتی را نخواهد دید تا هنگامی که گوشتخوار است ." 

"انسان همیشه پرستش پیچیدگی و ظاهر سازی را می کند . هرچه آسان و طبیعی ست به چشم او خوار می آید از این رو زندگانی را پیوسته دشوار نموده و گمان می کند به خوشبختی خواهد رسید، در صورتی که همیشه از او رو برگردان است. خوراک چیزی ست که به منتها درجه ی پیچیدگی رسیده. پختن یعنی خراب کردن و از حال طبیعی خارج کردن خوراک ها یا برای این است که مزه ی آنرا بپوشاند  مثل گوشت تا به زائقه ی فاسد شده ی ما لذت بکند . و تمام اینها نتایج بدی برای سلامتی خواهد داشت." 

" مثلی ست به فرانسه که گویا از کانت گرفته شده.می گویند: به من بگو چه می خوری، به تو میگویم که هستی " 

" در نتیجه ی گوشتخواری ست که نژاد انسان فاسد شده ، پاکیزگی و سادگی خود را از دست داده است . عادات و اخلاق او پر از آرایش و درشتی گردیده . زیر دست آزاری و درندگی و خونخوای برای آن است که از خون حیوانات تغذیه می کند." 

"(و اینجا شعری از سعدی آورده (:

شنیدم گوسفندی را بزرگی/ رهانید از دهان چنگ و گرگی

شبانگه کارد بر حلقش بمالید/ روان گوسفند از وی بنالید:

گر از چنگال گرگم در ربودی / بدیدم عاقبت گرگم تو بودی" 

"انسان می کشد . برای خوردن می کشد . برای شفا دادن می کشد . برای آمرزیدن می کشد . برای پوشش برای پول برای جنگ کردن برای علم برای تفریح و بلاخره می کشد... فقط برای کشتن ." 

 

کتاب: فواید گیاهخواری

نویسنده : صادق هدایت

نشر جامه دران

لبه ی تیغ(سامرست موآم)

"لبه ی تیغ سرگذشت جوانی ست که در جنگ جهانی اول یکی از دوستاش به خاطر او کشته می شود و این حادثه او را تکان می دهد و به جستجوی مسائل ابدی بر می انگیزد : خدا چیست ؟ چرا درد وجود دارد ؟ غرض از زندگی و مرگ چیست؟"(از پشت جلد کتاب)

برای من کتاب فوق العاده ای بود . داستان واقعی زندگی اشخاصی که نویسنده طی چندین سال متوالی با اونها رفت و آمد داشته و این وسط، کتاب روی زندگی پسری زوم میشه که بعد از برگشت از جنگ ، قادر به برگشت به زندگی عادی پیش از جنگش نیست

لاری برای پیدا کردن خودش و جواب سوال ها درونیش شروع به سفرهای زیادی میکنه تا در نهایت کسی رو پیدا کنه تا حقیقتن اون رو کمکی باشه ..

.بیش از اون که دیگه از کتاب چیزی بگم ،  یه تیکه هاییش رو که دوست داشتمو اینجا میذارم،همه ی اینها صحبت هایی هست که شخصیت اصلی کتاب "لری" طی گفتگوهایی که با نویسنده داشته گفته:

" ودانتیست هاعقیده دارند که "خود" انسان که ما آن را "روح" میخوانیم و آنهاآن را به نام "اتمان" می شناسند ، از جسم و حواس آن ، از فکر و نیروی ذکاوت آن مجزاست ،جزیی از "مطلق" نیست ، چون مطلق لایتناهی ست و بنابرین جز ندارد ،بلکه خود مطلق است . این روح به وجود نیامده ، از اول الاول بوده و چون عاقبت هفت نقاب نادانی از چهره برانداخت به نامحدودی که از آن آمده باز میگردد. در نظر آنها رود به صورت قطره ی آبی ست که از دریابرخواسته و به صورت بارانی در کولابی افتاده و بعد از آن به جویی راه میابد و از آنجا به نهری ملحق می شود و به رودخانه ای می پیوندد.

_اما آخر آن قطره ی بی مقدار آب وقتی باز با دریا یکی شد ، فردیت خودش را از دست می دهد!

_ آدم می خواهد شکر را بچشد نمی خواهد خودش شکر بشود . مگر فردیت غیر از بیان نفس پرستی نیست ؟ روح تا وقتی آخرین اجرام خود پرستی رااز خود دور نکند با مطلق یکی نخواهد شد."

" آدم نمیتواند بگوید مطلق چه ها هست . فقط می تواند بگوید چه ها نیست . مفهوم آن به بیان نمی آید . هندی هاآن را برهمن می نامند .هیچ جانیست و همه جا هست ، همه چیز به آن دلالت می کند و متکی ست .شخص نیست ، شی نیست ، علت نیست ، کیفیت ندارد . از بقا و دگرگونی ، جز و کل، محدود و لایتناهی همه فراتر است . اگر ابدی ست برای آن است که کمال آن به زمان بستگی نمی پذیرد. حقیقت و آزادی ست."

"درسی که شری گانشا به شاگردان خود میداد خیلی ساده بود . به آنهامی آموخت که ماهمه بزرگتر از آن هستیم که خود می دانیم . می گفت راه رهایی دانش است . می گفت شرط رستگاری ترک دنیاست . دست کشیدن از "خود" است . می گفت کاری که انسان بدون در نظر داشتن نفع خود انجام بدهد ، فکر را صفا می دهد . می گفت وظیفه ، فرصتی ست که به آدم بدهند تا بتواند "خود"  رافراموش کند و با"نفس کل" یکی بشود .  "

 

" من آدم بد زیاد دیده ام. در پاریس که بودم عده ای بدکاره دیده بودم و به شیکاگو که برگشتم باعده ی دیگری هم روبه رو شدم . اما بیشتر اینهابدیشان موروثی بود ، خودشان کاری از دستشان برنمی  آمد . یا بدی خود را از محیط کثیف دور و بر گرفته بودند و چون انتخاب محیط با خودشان نبود ،نمی شد آنها را مقصر دانست ،چون به نظر من تقصیر بدی آنها بیشتر به گردن اجتماع بود . می دیدم من اگر خدابودم  ، هرگز راضی نمی شدم حتی بدترین آنها را به مجازات ابدی محکوم کنم .انشایم کشیش روشن فکری بود و جهنم رامحرومیت از حضور خدامی دانست . اما اگر محرومیت از حضور خدا مجازاتیانقدر سخت است که آن را جهنم گویند ، آیاقابل قبول است که خدایی که ما به خوبی و مهربانی قبولش داریم ، چنین مجازات سختی را بر کسی هموار کند ..؟"

کتاب: لبه ی تیغ

نویسنده: سامرست موآم