باران تابستان(مارگریت دوراس)

باران تابستان.مارگریت دوراس 

 

باران تابستان کتابی بود که خوندنش به منگ بودنم در این روزها دامن زد.این کتاب که نوشته ی مارگریت دوراس هست ٬شیوه ی بیان خیلی خاصی داره.قصه ی ارنستو پسر یک خانواده ی ۹ نفره ست که یک نابغه ست .راستش رو بخواین نوشتن راجع به این کتاب برام کمی مشکله.بنابراین دلم میخواد از متنی که از خود کتاب در آوردم ، تصمیم بگیرید که بخونیدش یا نه. 

این صحبتها بین ارنستو   و پدرو مادر و یک خبرنگار و غیره رد و بدل میشه:  

 

ارنستو: گوش کنید..چیزی که میخواهم بگویم٬قضیه ای ست که فقط یکبار اتفاق افتاده٬یک شب.صبح فرداش هم همه چیز ساخته و پرداخته بوده٬همه ی جنگل ها ٬کوهها٬بچه خرگوش ها٬خلاصه همه چیز.فقط در یک شب.همه چیز همین جوری به وجود آمده.تنها در یک شب.حساب شده هم بوده.همه چیز دقیق بوده.بجز یک چیز....فقط یک چیز.

مادر:اگر این نقص و کمبود از اول وجود داشته چطور همان موقع نفهمیده اند؟

سکوت.

ارنستو:آدم خیال میکند که میشود گفت چه چیز بوده...ولی بعد آدم می بیند که گفتنش محال است٬نمیشود گفت..قضیه شخصی ست...آدم فکر میکند که میشود گفت....و میشود از پس ِ گفتنش برآمد...ولی نه نمیشود گفت... در واقع تقریبن غیر ممکن است که بشود گفت دقیقن چیست.همه چیز وجود داشته و دیگر به زحمتش نمی ارزیده٬اصلا و ابدا.

سکوت.

پدر:چیزهای کوچک و جزئی هم وجود داشته....

ارنستو:بله٬چیزهای خیلی جزئی و چیزهای خیلی کوچکی که به چشم نمی آمده ٬از هرنوع٬حتی از چیزهای خاص و کوچک هم غفلت نشدهوحتی یک سنگ ریزه٬یا یک بچه ی خردسال هم فراموش نشده٬ولی با این حال به زحمتش نمی ارزیده.حتی یک برگ درخت هم کم نبوده٬و باز هم به زحمتش نمی ارزیده.

سکوت.

پدر: تو میگویی به زحمتش نمی ارزیده.

ارنستو:بله.نمی ارزد.

مادر:قصه را میتونای ساعت ها کش بدهی.

سکوت.

ارنستو:قاره ها٬حکومت ها٬اقیانوس ها٬رودها٬فیل ها٬کشتی ها٬...هیچ چیز به زحمتش نمی ارزد.

خواهر:موسیقی...

نگاه ملایمی دارد ارنستو ضمن جواب دادن.

ارنستو:به زحمتش نمی ارزد.

پدر:کمی تو ضیح بده!این که می گویی به زحمتش نمی ارزد ..حوصله ی آدم را سر میبرد..

ارنستو:توضیح دادنی نیست.گفتنش هم به زحمتش نمی ارزد اصلا.

مادر:مدرسه هم همین طور؟به زحمتش نمی ارزد؟

ارنستو:آره٬به زحمتش نمی ارزد.شما خودتان بهتر از همه میدانید.

سکوت.

ارنستو:زندگی برای کی میتواند به درد بخور باشد؟مدرسه هم همین طور٬برای کی؟به چه درد میخورد؟بقیه چیزها هم همین طور..به زحمتش نمی ارزد.

سکوت.مادر خشمگین میشود.

مادر:کی این حرفها را زده؟کی گفته به زحمتش نمی ارزد؟

ارنستو:هیچ کس.

مادر:عجب!!..این حرفها اصلا درست نیست اصلا! 

 

 

*** 

 

مادر از ارنستو برای خبرنگاری که میخواهد هرچه بیشتر راجع به او بداند،حرف میزند: 

یک روزی وقتی (ارنستو)سه سالش بود ..از راه می رسد...گریه میکند،فریاد میزند:هرچه می گردم قیچی ام را پیدا نمی کنم...قیچی ام را پیدا نمی کنم...بهش می گویم حالا که طوری نشده،فکر کن ببین کجا گذاشته ای..فریاد میزند:نمیتوانم فکر کنم.بعد من می گویم:بهتر که نمی توانی فکر کنی،حالا چرا دیگر فکر نمیتوانی بکنی؟این را که می شنود می گوید:نمیتوانم فکر کنم چون اگر فکر کنم ،مجبورم باور کنم که آن را از پنجره انداخته ام بیرون.(!) 

سکوت.تعلیق کامل

 

*** 

 

خبرنگار:شما آقای ارنستو...منظورتان این است که تا وقتی انسان در جستجوی خداست، این موضوع به همان صورت باقی می ماند..؟ 

ارنستو:بله. 

خبرنگار:پس خدا مساله ی اصلی جامعه ی بشری ست؟ 

ارنستو:بله،تنها اندیشه ی جامعه ی بشری ،همین فقدان اندیشیدن به این مساله است،اندیشیدن به خدا

خبرنگار:فکر نمیکند مساله ی اصلی جامعه ی بشری صیانت باشد،صیانت از جامعه ی بشری؟ 

ارنستو:نه.این چیز پوچی ست.هیچ وقت این طور نبوده.مدت ها بشر خیال می کرده که این طور است.ولی نه،مساله ی اصلی هیچ وقت این نبوده. 

سکوت

 

*** 

 

ارنستو

 

طاعون ها..دریغم برای طاعون ها بود. 

برای جستجوی نافرجام خدا. 

برای گرسنگی .شوربختی و گرسنگی. 

جنگلها،دریغم برای جنگل ها بود. 

برای تجملات زندگی. 

وتمام خطاها. 

برای دروغ،بدی و برای شک دریغم آمد. 

برای سروده ها و آواز ها. 

و برای سکوت دریغم آمد. 

نیز برای هرزگی و جنایت. 

 

 

برای مرگ...برای سگ ها... 

 

دریغ هوای طوفانی را خورده ام. 

دریغ باران تابستان را. 

و دوران کودکی. 

 

(ارنستو ادامه میدهد:) 

سرانجام پادشاه میل شدیدی پیدا کرده است که بسان سنگ زندگی کند. 

بسان مرده و سنگ. 

 

به گفته ی ارنستو او دیگر دریغ نخورده است،دریغ هیچ چیز را. 

 

ارنستو خاموش می ماند. 

 

 

 

 

 

 

و از ضمیمه ی کتاب از زبان مارگریت دوراس:در سال 1984 فیلمی ساختم به اسم بچه ها که هزینه ی تهیه اش را ژاک لانگ،وزیر فرهنگ وقت،شخصا تقبل کرد. 

در ساختن فیلم بچه ها ،ژان ماسکولو و ژاک مارک تورن همکاری داشتند.حتی هنر پیشه ها هم به اتفاق هم انتخاب کردیم. 

تنها روایت ممکن از آن سرگذشت،تا چند سال همین فیلم برایم باقی مانده بود.البته فکرم اغلب به آدمهای آن سرگذشت مشغول بود.به کسانی که ترکشان کرده بودم.و سرانجام روزی شروع کردم به نوشتن جا و مکانی در ویتری که محل فیلمبرداری بود.تا چند ماهی عنوان کتاب "هوای توفانی،باران تابستان"بود .بعد قسمت اول عنوان را حذف و قسمت دوم _ باران تابستان _ را حفظ کردم. 

در مدتی که مشغول نوشتن بودم حدود پانزده بار به ویتری سفر کردم.و همیشه هم در آنجا گم میشدم.ویتری حومه ی غریبی ست...نمیشود آن را بازیافت...نا مشخص است...من دیگر با ان اخت شده ام.... 

 

 

 

نام کتاب:باران تابستان

نویسنده:مارگریت دوراس

مترجم:قاسم رویین

نشر نیلوفر