ترجمان دردها(جومپا لاهیری)

  

مادرم گفت:" لیلیا توی مدرسه درسش خیلی زیاد است. ما حالا اینجا زندگی می کنیم، لیلیا اینجا به دنیا آمده است." به نظر می رسید واقعا به این مسئله افتخار می کند، انگار بازتابی از شخصیت من باشد. از نظر او من همه چیز می دانستم، زندگی ام در امن و اسایش و با تحصیلات خوب و همه جور امکانات تضمین شده بود. هرگز مجبور نبودم مثل او و پدرم غذای جیره بندی بخورم، یا مقررات منع عبور و مرور را رعایت کنم، یا از پشت بام خانه م شاهد بلوا و شورش باشم، یا همسایه ام را توی مخزن آب پنهان کنم که تیربارانش نکنند. "فکرش را بکن چقدر باید زحمت می کشیدی تا اسمش را در یک مدرسه ابرومند بنویسی. مجسم کن مجبور بود موقع قطع برق در نور چراغ نفتی درس بخواند. فکر آن فشارها، معلم خصوصی ها و امتحان های پشت هم را بکن." مادرم دستی لای موهایش فرو کرد که تا سرشانه کوتاهشان کرده بود تا با کارش به عنوان صندوقدار نیمه وقت بانک جور در بیاید. "چطور خبر داری از مسئله تجزیه (هند و پاکستان) خب داشته باشد؟ این فکرهای مزخرف را بگذار کنار." 

 

"ولی درباره دنیا چی یاد می گیرد؟" پدرم قوطی بادام هندی را توی دستش تکان داد. " چی یاد می گیرد؟" 

 

 

 

 

 

*** 

 

 

 

 

 

این کتاب اولینیه که از این نویسنده می خونم. متن روون و ساده بود و محتوا داشت. محتواشم همین زندگی ای بود که در ظاهر بسیار عادی و در باطن پر از عمقه و بیشتر دردناک. 

کتاب از چندتا داستان کوتاه تشکیل شده که همه به نسبت خوب بودن هرچند من داستان اولی رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.. یه جورایی یاد "به همین سادگی" انداخت منو. 

 

اینم از اولین کتاب سال 91..! 

 

 

 

 

کتاب: ترجمان دردها 

نویسنده: جومپا لاهیری 

ترجمه: مژده دقیقی 

 

نشر هرمس 

 

 

 

 

 

برنده جایزه ادبی پولیترز سال 2000