شاخ (پیمان هوشمندزاده)

بی سیم چی ِ آن طرف خطی ها بود . نامردها بی سیم چی ِ زن داشتند . عوضش ما با عکس خواننده ها حال می کردیم . آن هم عکسی که توی شش تا سوراخ  قایمش کرده بودیم . عربی بلد نبودیم ولی دختره خوب فارسی حرف میزد . صدای خوبی هم داشت . سیا می مرد برای صداش ! یک ناز با مزه ای توی صداش بود که بیشتر به ایرانی ها میزد تا عرب های کت و کلفت . تازه گاهی هم محض خنده لا به لای حرف هاش اصفهانی هم می پراند . مثلا عشوه می آمد . برای ما خودش را لوس می کرد . برای من که نه ، به هوای سیا .

لب مرزی بود . خودش هم نمی دانست کجایی باید باشد . فقط  خانه شان افتاده بود آن طرف مرز ، همین . همین هم کافی بود که دشمن مان باشد .

کتاب: شاخ

نویسنده: پیمان هوشمند زاده

نشر چشمه

دوتا نقطه (پیمان هوشمندزاده)

..خب هر کس دیگری هم جای من باشد لرز به تنش می افتد .دلش می خواهد توی صورتشان خوب نگاه کند و داد بزند : کثافت ها به شما چه ربطی داره ؟

و بعد صدایش را بلندتر کند و باز جمله اش را تکرار کند و تکرار کند و آنقدر داد بکشد که همه ی شهر بفهمند و دیگر کاری به کارش نداشته باشند . ولی خب وقتی کسی جای تو نباشد ، مجبوری خودت جای خودت نشسته باشی . و اگر نشسته باشی که همیشه همین طور است دو حالت بیشتر ندارد ، یا باید لبخند بزنی ، به روی خودت یناوری ، خودت را بخوری ، بعد به فکر گوش هایت  بیفتی که حتمن آرام آرام سرخ می شوند . بند عینکت را دور انگشت بپیچی ،بعد باز کنی و دوباره بپیچی . باز هم بترسی که بالاخره لو رفته ای ،بترسی از اینکه بالاخره تمامش می کنند یا ایستاده اند تا دست هایت هم شروع به لرزیدن کنند و فکر کنی که کاش اصلن گوش نداشتی تا سرخ شود . بند عینکت را سفت تر بپیچی و یکدفعه دفعه به خودت بیایی و لبخند بزنی و شروع کنی به حرف زدن . آرام آرام مسلط شوی و حرف های جور واجور تحویلشان بدهی و فکر کنی حواسشان را پرت کرده ای . فکر کنی زرنگی کرده ای و سوال یادشان رفته . آخر سر هم خیلی عادی خداحافظی کنی و بعد آنها همانطور که خداحافظی می کنند توی چشم هایت نگاه کنند و بگویند : نگفتی ،بالاخره نگفتی چرا چشات برق می زنه.

یا اینکه باید با طرف خیلی دوست باشی و مجبور شوی همه چیز را بگویی. یعنی حقیقتش هر کسی هم جای تو باشد دلش می خواهد با یک نفر درددل کند . حالا اگر آن یک نفر از دوستان صمیمی باشد چه بهتر . ولی این بی شرف ها هم دردی را درمان نمی کنند ، هی می نشینند و زیر زبان آدم را می کشند . اولش که اجباری نیست . خودت هم دلت می خواهد بگویی ولی همین که شروع کردی دیگر گیر افتاده ای . راه فراری هم نداری .هرچه بخواهی درستش کنی هم فایده ای ندارد . تازه مگر می شود دروغ گفت ؟ همه می فهمند .هنوز مقدمه را نچیده همه فهمیده اند . شستشان که خبردار شود دیگر تمام است .  ..

کتاب: دوتا نقطه (مجموعه داستان نا پیوسته)

نویسنده: پیمان هوشمندزاده

نشرچشمه

ها کردن (پیمان هوشمند زاده)

و اما ها کردن

 

ها کردن رو با سر شلوغی های بی جهتم ٬ تو یک روز تمام کردم.خیلی خوشم اومد.راوی مث هولدن در ناتور دشت گاهی همون قدر چرند می گه.نمیدونم جدیدن ها چرا اینقدر عاشق شنیدن ِ حرف های چرت شدم!(و البته زدنش شاید!!) 

 

 

این کتاب مجموعه داستانهای بهم پیوسته ست.کتابِ لاغریه و اگه بخواید می تونید تو ۲ ساعت هم کلکش رو بکَنید! 

من از افکار راوی خیلی خوشم اومد.هرچند گاهی دلم میخواست کله ش رو بکَنم...اما بعد فکر کردم که چرا؟!چون اون حرفهایی رو می زنه که ما هم احساسش رو داریم ولی می ترسیم بگیم؟! 

 

 

و این هم یک تیکه از نوشته ی داخل کتاب: 

 

 

اگر همه چیز برعکس می شد چه؟اگر همه چیز بر می گشت عقب؟اگر یک نفر از یک جایی ٬کنترل دنیا دستش بود و یک دفه هوس می کرد همه چیز را ببرد عقب٬چه افتضاحی میشد!همه ی قوانین جهان عوض می شد!همه مغزهایشان برعکس کار می کرد.زبانشان برعکس می شد.بابا ؛آب آب؛ می شد ٬مادر ؛ردام؛ و حتی شاید نان هم همان نان نمی ماند!و همه همین طور که جوان و جوانتر می شدند همه ی چیزهایی را که می دانستند ٬همه ی کلمه ها٬همه ی درس هایی که یاد گرفتند٬فراموش می کردند!آنقدر فراموش می کردند که دیگر هیچ چیز یادشان نمی آمد. 

 

چه کارت حافظه ی عجیبی باید داشته باشد٬چه کارت گرافیک معرکه ای!چه وضعی میشد.برعکس زندگی می کردیم و همین طور عقب عقب سر می کردیم تا جایی که از دنیا برویم!ولی ایندفه برعکس بود.مُردنمان جوری میشد که وقتی مادرهای ما می فهمیدند که وقتش رسیده ٬خودشان با پای خودشان عقب عقب می رفتند بیمارستان و روی تخت دراز می کشیدند تا بچه ها بیایند و بروند توی شکمشان.آن هم جوری که دقیقن نه ماه طول می کشید تا دقیقا همه چیز را فراموش کنند.! 

 

 

 

 

نام کتاب:ها کردن 

نویسنده:پیمان هوشمندزاده 

چاپ اول:تابستان ۸۶ 

چاپ چهارم:بهار ۸۷ 

قیمت:۱۴۰۰ تومان 

نشر چشمه