آشوب یادها(سعیدی سیرجانی)

... هیاهوی مستان و شور و نشاط جوانان از خواندن منصرفم می کند ، سری از پنجره بیرون می کشم و نگاهی به حیاط خانه می اندازم . می بینم حق با نویسنده ی "تایم" است . آلمانی ها دلبستگی عجیبی به لخت شدن دارند . یاد جوانی ها درحافظه ام جان می گیرد . به تعداد هر بوسه ای که این جوانان از هم گرفته اند ، من و همسالان و همشهریان من در پای منبر آقاسید مصطفی با کف دست ورم کرده بر سر و صورت خود کوفته ایم .دو برابر شبهایی که اینان گرد هم آمده و با شور و نشاد جوانی ،جشنی برگزار کرده اند ، ما در مجالس روضه خوانی چرت زده و به صدای شیون ناهنجار و دروغین عمه قزی ها از خواب خوش پریده ایم . معادل بشکه ها و بطری های آب جوی که اینان به حکم افراط جوانی تهی کرده اند ، نبات تف آلوده ی آ سید مرتضی و شربت خاک تربت به حلق ما فرو رفته است . صد برابر لذتی که این جوانان از هماغوشی های گرم خاطره انگیز برده اند ، نیم شبها از تجسم قیافه ی شمرخنجر به دست و ابن ملجم کریه المنظر وحشت کرده ایم و از خواب پریده ایم .

این جوانان لبریز از نشاط در عجبند که چرا من به جمعشان نمی پیوندم و با قهقهه های زندگی بخششان هماوازی نمی کنم ، غافل از اینکه آدم حسابی هرگز نمی خندد و انهم به صدای بلند ، دهنی که به خنده ی قاه قاه باز شود باید به ضرب مشت بزرگترها پر از خون شود ، خنده دل را می میراند و گریه بر هر درد بی درمان دواست . به همین دلیل باید ایام عزاداری را مغتنم شمرد ، در مجالس سوگواری شرکت جست و اگر همه ی چشمه ی اشک خشکیده بود ، لااقل "تباکی" کرد و خود را به گریه کردن زد که نشان مرد مومن این است .

اینان بی خبرند که من در آب و هوایی زیسته م که با شادی و حرکت و نشاط سازگاری نداشته است . در دیاری  که در با شکوه ترین مجالس عروسی اش جز روضه ی قاسم نخوانده اند و در ایام عید نوروزش هنوز دهها مجلس عزاداری و سوگواری برپاست .

چون گدایی که حساب شب جمعه را دارد به دقت و صراحت روز شهادت امامان و پیشوایان خود را در خاطر سپرده ایم و یک ماه پیش و یک ماه پس از آن را ایام عزا محسوب می داریم اما با جشن ولادت آنان به کلی بیگانه ایم .

*** 

 

 

...شبی جمله ی عجیبی گفت که سالها ذهن مرا به به خود مشغول داشت .گفت:" استعمار با ما عرب ها و شما ایرانی ها معامله ی کاملن متناقض دارد.همه ی جد و جهدش مصروف این است که ما عرب ها را سیر نگه دارد و شما ایرانی ها را گرسنه ،تا خطری از جانب هیچ یک متوجه منافع او نشود . عرب ها اگر گرسنه بمانند علیه اربابان خود طغیان می کنند ،سر و صدا را می اندازند ، آشوب و بلوا به پا می کنند و با شعارهای الخبز،الخبز(به معنی نان) به حرکت در می آیند و مایه ی خطر می شوند و برای جلوگیری از تحقق این وضع ،استعمارگران به هر قیمتی که هست شکم بی هنر پیچ پیچ ما عرب ها را سیر نگه می دارند در حالی که شما ایرانی ها اگر فکرتان از تلاش نان و گوشت فراغت یابد به ازادی فکر میکنید و در معقولات دخالت می کنید و مایه ی دردسر و منبع خطر می شوید و به همین دلیل محکومید به گرسنگی خوردن و دست به دهان بودن و نقشه ی تامین قوت فردا کشیدن .

 

 

 

 کتاب: آشوب یادها 

نویسنده: سعیدی سیرجانی

در آستین مرقع(سعیدی سیرجانی)

 

آقای پشت ِ پیشخوان ِ کتابخانه ٬‌وقتی دید این همه پاپی ِ گلشیری هستم ٬ پیشنهاد ِ خواندن ِ ؛سعیدی سیرجانی ؛ را داد .آنهم خیلی یواشکی.. 

 

و این شد که ما ؛در آستین مرقع؛ را از آقای سعیدی سیرجانی ٬ خواندیم تمام روزهای عید . مجموعه مقالاتی ست که اگر بخوانیدشان عاشق شخصیت نویسنده میشوید .  

مردی که اگر نقصانی در جامعه ببیند آنچنان شروع به کنایه گویی می کند که آدم می ماند ... آنقدر که زبان این بشر تیز است و برنده و البته پر از لطف . 

 

 

 

کتاب: در آستین مرقع(مجموعه مقالات) 

نویسنده: علی اکبر سعیدی سیرجانی

نون نوشتن(محمود دولت آبادی)

”اگر انسان ایمان نداشته باشد ، چه خواهد بود؟ لابد یک لاابالی ؟! اما مگر ایمان چیست؟ ایمان یعنی باور .ایمان یعنی باور داشتن به ضوابطی خاص . اما کدام ضوابطی در دنیا هستند که تغییرناپذیر باشند ؟هیچ چارچوبی نمی توان شناخت که دچار دگرگونی نشده باشد ،یا نشود . و طبیعی ست که با دگرگونی هر چهارچوب ،باور نسبت به آن هم دچار دگرگونی می شود .پس تنها می توان به دگرگونی باور داشت :دگرگونی! اما مفهومی که باراعصار پیشین را با قطعیت با خود دارد ،نمی تواند دمساز واژه ی دگرگونی بشود. و آن محض مطلق است . چون نفس دگرگونی ،معارض با نفس تعصب است که آن هم گذراست و در نتیجه شاید بتوان گفت"باور به دگرگونی". به واقع در هرحال انسان نمی تواند "باور" نداشته باشد ،بلکه همیشه به آنچه گذران است "شک" دارد و داشتن "باور" چون با "شک" لحظه لحظه توام است ،انسان همیشه معذب باقی می ماند . باور محض به واقعیت زمانه ،و این که تغییر ناپذیر خواهد بود ذهن انسان را کرخت و آسوده می کند ،اما شک هرلحظه بودن برای انسان عذاب جستجو را همراه دارد و امان از این عذاب روح 

 

 

 

***

باید اذعان کنم که سیمای آرمانی انسان ، سیمای آرمانی انسان ایرانی که من آن را در نگاه مثبت خود به رئالیسم ،جستجو می کردم تا حدود واقعی به نسبت های واقعی تغییر یافته است . من به این درک رسیده م که مردم ما در طول مدت اخیر ،دچار پریشانی ِ روحی شده اند به گونه ای که انگار دارند راه اخلاقی را می پیمایند . می بینم و آن به آن تجربه می کنم که اینان به هیچ ارزش و به هیچ هنجاری پابند نیستند ،و البته درک می کنم این نوعی واکنش طبیعی آنهاست در مقابل جزمیتی که در باورهای خود داشتند ، و این بی اعتبار شمردن بیشتر معیارها و ارزش ها از جانب ایشان ،ناشی از فروریختن باورهایشان است .اما چنین ادراکی نتیجه را تغییر نمی دهد .واقعا بدبینانه خواهد بود اگر بگویم ساخت این جامعه تا مفاصل و اجزای خود می رود دچار تباهی بشود ، و آنچه در مقام روحیه در یکایک افراد نضج گرفته و رشد کرده است ،دو وجه یک خصیصه است :بغض و میل دیوانه وار به داشتن و بیشتر داشتن و پامال کردن و گذر کردن از هرچه و هرکس که مقدور باشد ...  

 

 

 

*** 

 

 

 "اینجا ،در این سرزمین هنوز مرز میان تشخص و خودبینی مشخص نشده است ، و از آنجا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکل پذیری شان تحقیر و سرکوب می شوند ، بخت دستیابی به بلوغ را از دست می دهند و همچنان در حالت جنینی باقی می مانند و آنچه در ایشان رشد می کند ، همانا پیچ خوردگی و گره در گره ی غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی، اسیر نگه داشته شده است و در انتظار روزی به سر می برد که بتواند آن زنجیر را بگسلد ، و ان لحظه هنگامه ی وجود فرا می رسد ،هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود ... . در نظم و نظام های جاافتاده ی اجتماعی وابسته به هر دوران ،مردمان دارای صفات و خصایص جاافتاده ای هستند که ترکیبی از نیک و بد و میانه ی این دو است .، خصایصی عمیقا تحت تاثیر مناسبات و شرایط اجتماعی _اقلیمی خودشان . و بشر به نیاز بودگاری اش تعادلی را فرایند می کند تا زندگانی اش ممکن باشد . اما وقتی نظم و نظام قدیم در هم شکسته و ویران شد ،تا نظم و نظام تازه ای جای آن را بگیرد ، شرارت غالب می شود و تا حد توان اوج می گیرد و در چنین شرایطی بی حدی ، حد و بی حسابی ، حساب انگاشته می شود . چون معیار ، معیار محک به غارت رفته است و داد به بیداد جای عوض کرده .در عرصه ی چنین آشوبی ست که تمام انباشت ذخایر شرارت آدمی بروز می یابد تا به کار گرفته شود .اکنون آن سگ هار قلاده گسسته است . ایمان ، باورهای دیرین و ارزشهای نوین ،محورهای بنیادی اخلاق اجتماعی ست که می تواند ضامن تعادل رفتار و کردار اجتماعی باشد و ملاک مناسبات فی مابین آدمیان ، اقشار و طبقات اجتماعی .پس لازمه ی قوام و قرصی یک جامعه ،وجود باورهای نیک دیرین در تفکیک نیک و بد است و آفریدن ارزشهای نوین به جواب آزمندی های انسان و دوری جستن از سردرگمی و به دور افساربند خود گشتن . آزموده شده است که در ادوار تحولات عمیق ، باورهای دیرین ،قربانی ارزشهای نوین شده اند . اما پس از چندی که شعله ها فرو نشسته است ،آن دو هرکدام جای لازم خود را یافته اند تا جامعه تعادل معقول را به دست آورد . در این رهگذر ،جامعه ی خرد ناستیز ، همواره دو پا داشته است ،دو پایی که در حرکت خود گذشته را به آینده پیوند می زند .اما جوامع خرد ستیز ،همواره دچار صرع "مرغ یک پا دارد" شده اند و بر آن خطا پافشرده اند تا سرانجام در لحظه ای به سر در آیند . چون قوی ترین لنگ پا هم نمی تواند فشار بار فرود آمده را یکجا و یک نفس تحمل کند و سرانجام به زانو در می آید .این خرد شدن زیر فشار، تجربه ای ست که ما آزموده ایم و کماکان در کار آزمودن آن هستیم ...

 

 

 

 

 

 کتاب: نون نوشتن 

نویسنده: محمود دولت آبادی 

نشرچشمه