وکیل تسخیری(جان مورتیمر)

آدم نمی داند که اول یک طوری میشود ، بعد کتابی میخواند که شبیه حالش باشد ، یا اول یک کتابی را میخواند بعد تاثیرش روی آن بشر ، می شود یک حالت ِ خاص.

در رابطه با این این کتاب ولی می دانم که کاملا مورد اول درست بود . نمایشنامه یک جوری همه چیز را حتی مسئله ی مهمی مثل مرگ و زندگی را در نهان به استهزا گرفته . دوباره اینجا به کف ِ همه چیز یعنی یک حالت ِ پوچی می رسیم .

خیلی این کتاب را دوست داشتم . یک جاییش که خیلی شبیه ِ بعضی وقتهای من بود آنجا بود که وکیل بنا بود در دادگاه بعد از کلی برنامه ریزی ِ قبلی حرفهایی بزند تازندگی ِ موکلش که 99 درصد محکوم به مرگ بود را نجات دهد . اما وکیل در همان لحظه ی خاص ، نتوانست هیچ بگوید :

" مورگن هال (وکیل): من از جا بلند شدم ..لحظه ای که سالها منتظرش بودم فرارسیده بود ..آرزوها داشت صورت حقیقی به خودش می گرفت . همه ی سرها به طرف ِ من برگشت .. یه دفه زبونم از کار افتاد .. سکوت... رئیس دادگاه سرش رو پایین انداخت و نماینده ی دادستان ، از سر تواضع خودش رو به خواب زد ..همه چیز آماده بود تا من دهن باز کنم و کلما رو بیرون بریزم ..یک چیزی جلوم رو گرفت.

فول (موکل): چه چیزی ؟

_ ترس نبود .. حتی حرفهام هم یادم نرفته بود ، وقتی بلند شدم دقیقن می دونستم چی می خوام بگم..

_ پس چرا ..؟

_ چیزی نگفتم ؟ همینو می خواستی بگی؟

_ راستش باعث تعجب من شد .

_ باعث تعجیب خیلی ها شد . خاطره ای یام اومد . حوصله ش رو داری بشنوی؟

_ خیلی مشتاق هستم .

_یادت میاد دیروز از زنی صحبت میکردم که ..

_ تصدیق رانندگی گرفت و بلافاصله کشته شد؟

_ بله همون . معمولن کمتر حرفشو می زنم . بله ، سالها پیش از اونکه در اون تصادف رانندگی کشته بشه ، من از دست داده بودمش. سالها باهم آشنا بودیم .تو مهمونی ها . زمین تنیس و این جور جاها همدیگه رو می دیدیم . بعد یه شب بردم برسونمش. باهم قدم زنان رفتیم تا رسیدیم به پل رودخانه ی نزدیک خونه شون و ایستادیم به تماشای آب ... در اون هوای ملام شب تابستون ، همه جا ساکت بود . بهترین موقعیت برای این که حرف بزنم ، اونچه توی دلم هست رو بهش بگم . ولی چیزی بر من غلبه کرد و قوه ی ناطقه مو از کار انداخت . البته نه ترس بود و نه شرم حضور . بعدها تونستم این چیز رو کشف کنم : خستگی ِ مفرط . بله ، انتظار بیش از حد منو از پا انداخت . زبونم رو بند آورد . خستگی ِ مفرط باعث شد درست زمانی که موقعیت مناسب فرارسیده بود ، نای حرف زدن نداشته باشم . در اون لحظه به تنها چیزی که می تونستم فکر کنم خواب بود ..

کتاب : وکیل تسخیری(نمایشنامه)

نویسنده : جان مورتیمر

مترجم : سیروس ابراهیم زاده

نشر قطره

دخمه(ژوزه ساراماگو)

کوری از این اثر ساراماگو ، قوی تر بود . ولی توی این کتاب نویسنده رک گویی ِ بیشتری دارد . خیلی صریح می فهماند که زندگی به چه راحتی ای می تواند معنای پوچی بدهد . خیلی راست و صاف می گوید که انسان چگونه نیاز ِ مبرمی دارد که به "ریسمان ِ هیچ " چنگ بزند . هرچقدر هم که بداند بیهوده است و دارای زوال ، ولی باز هم به امید ِ واهی نیاز دارد . نشان می دهد که چگونه خودمان را توی مرداب ِ زندگی رها می کنیم و چقدر دوست داریم (به وجود اینکه غیر منطقی به نظر میرسد) هیچ وقت نجات پیدا نکنیم و چقدر خودمان را فریب خورده فرض کردن و این را به دوش مشکلات وا نهادن را چه می پسنیدیم . توی کتاب پر از نمادگرایی هست و نیست . شاید همه چیز بسته به نوع نگاه خواننده باشد . که به نظرم خصوصن درباره ی این کتاب ، هست .

" می گویند هر فردی مثل یک جزیره است . ولی این درست نیست . هر فردی مثل یک سکوت است . بله ، یک سکوت . هر کس باید به سکوت خود بچسبد و آن را حفظ کند ."

" غصه ها و دلتنگی ها را کنار بگذاریم ، چون تنها به خودمان زیان می رساند و باعث عقب ماندگی می شود . پیشرفت در همه جا بی وقفه ادامه دارد و لازم است ما هم با آن همراه شویم . وای بر کسانی که از ترس نگرانی های احتمالی آینده ، در کنار راه بنشینند و برای گذشته ای گریه کنند که هرگز بهتر از حال حاضر نبوده است ."

کتاب: دخمه

نویسنده : ژوزه ساراماگو(برنده ی جایزه ی نوبل ادبی1998)

ترجمه ی کیومرث پارسای

نشر روزگار

گور به گور (ویلیام فاکنر)

به این معتقدم که بیشتر نویسنده ها شخصیت های درونی ِ خودشان را وارد داستان هایشان می کنند . و باز هم معتقدم به این که فاکنر حتمن یک جایی از وجودش یک دیوانه ای داشته . قبل از

 آن بگویم دیوانه کسی ست که نمی ترسد . و حرفهایی می زند که باقی انسان ها نمی خواهند بدانند . یعنی به عمد خودشان را زده اند به نادانی . ولی دیوانه حقایقی را می گوید که نباید بگوید . و همین ها باعث می شود باقی انسان ها او راجایی تبعید کنند که دیگر صدای حرفهای ترسناکش شنیده نشود . به قول ونه گات : بله . رسم روزگار  چنین است !

از نظر ادبیات گور به گور به پای خشم و هیاهو نمی رسید ولی از نظر داستانی شاید بشود به جرات گفت به همان خوبی بود ، تقریبن . فاکنر توی این کتابش هم باز فلاکت ِ زندگی را نشان می دهد . نشان می دهد که انسان چگونه اسیر حماقت خود می شود . نشان میدهد که چگونه آدمی خود را در  مرداب دنیا می غلتاند به عمد و از روی نادانی ِ خود خواسته .

اینجا دارل ، عادی تر از بنجی ست و شاید دوست داشتنی تر . اینجا دوباره دیوانه خانه ای هست به نام  "جکسن" . اینجا باز خواهری هست که خواسته یا ناخواسته به رابطه ای تن داده و مورد سواستفاده قرار می گیرد . این کتاب پر از "رقت و بی رحمی " ست.





راستش زندگی زن‌ها سخته. بعضی زن‌ها. مادر خودم هفتاد و خورده‌ای عمر کرد. هر روز خدا هم کار می‌کرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز نگاهی به دور بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانِتِلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ وقت هم تنش نمی‌کرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت دراز کشید پتو رو کشید روش چشم‌هاش رو بست گفت «بابا رو سپردم دست همه‌ی شما. من خسته‌ام.»








برای آدم درست کردن دو نفر لازمه، برای مردن یک نفر. دنیا این‌جوری به آخر می‌رسه.







کتاب : گور به گور

نویسنده : ویلیام فاکنر

فواید گیاهخواری(صادق هدایت)

توی این اوضاع و حال ، از هدایت فقط میشد فواید گیاهخواریش رو خوند! خب از اسم کتاب مشخصه . درش هدایت هزار و یک دلیل معتبر و یا احساسی میاره که آدم رو به گیاهخواری و عدم گوشت خواری ترغیب کنه . که به نظرم دلایلش منطقی میان . شاید اینو میگم چون خودم هیچ وقت با گوشت خوردن میانه ی خوبی نداشتم . باری .. مثل همیشه چند تیکه از کتاب: 

" به راستی چرا زندگانی ظالمانه ی آدمیزاد باید سبب آنقدر درد و زجر دیگران را بیهوده فراهم کند و از هم در شکستن خوشبختی و سرور جنبندگان استفاده ی موهوم بنماید ؟ آیا تمدن اون ناگزیر است که به خون بی گناهان آلوده بشود ؟ هرچه بکارند همان را درو خواهند کرد .انسان خون می ریزد . تخم بیدادی و ستمگری می کارد پس در نتیجه ثمره جنگ و کشتار و درد و ویرانی می درود . انسانیت پیشرفت نخواهد کرد و آرام نخواهد گرفت و روی خوشبختی و آزادی و آشتی را نخواهد دید تا هنگامی که گوشتخوار است ." 

"انسان همیشه پرستش پیچیدگی و ظاهر سازی را می کند . هرچه آسان و طبیعی ست به چشم او خوار می آید از این رو زندگانی را پیوسته دشوار نموده و گمان می کند به خوشبختی خواهد رسید، در صورتی که همیشه از او رو برگردان است. خوراک چیزی ست که به منتها درجه ی پیچیدگی رسیده. پختن یعنی خراب کردن و از حال طبیعی خارج کردن خوراک ها یا برای این است که مزه ی آنرا بپوشاند  مثل گوشت تا به زائقه ی فاسد شده ی ما لذت بکند . و تمام اینها نتایج بدی برای سلامتی خواهد داشت." 

" مثلی ست به فرانسه که گویا از کانت گرفته شده.می گویند: به من بگو چه می خوری، به تو میگویم که هستی " 

" در نتیجه ی گوشتخواری ست که نژاد انسان فاسد شده ، پاکیزگی و سادگی خود را از دست داده است . عادات و اخلاق او پر از آرایش و درشتی گردیده . زیر دست آزاری و درندگی و خونخوای برای آن است که از خون حیوانات تغذیه می کند." 

"(و اینجا شعری از سعدی آورده (:

شنیدم گوسفندی را بزرگی/ رهانید از دهان چنگ و گرگی

شبانگه کارد بر حلقش بمالید/ روان گوسفند از وی بنالید:

گر از چنگال گرگم در ربودی / بدیدم عاقبت گرگم تو بودی" 

"انسان می کشد . برای خوردن می کشد . برای شفا دادن می کشد . برای آمرزیدن می کشد . برای پوشش برای پول برای جنگ کردن برای علم برای تفریح و بلاخره می کشد... فقط برای کشتن ." 

 

کتاب: فواید گیاهخواری

نویسنده : صادق هدایت

نشر جامه دران

لبه ی تیغ(سامرست موآم)

"لبه ی تیغ سرگذشت جوانی ست که در جنگ جهانی اول یکی از دوستاش به خاطر او کشته می شود و این حادثه او را تکان می دهد و به جستجوی مسائل ابدی بر می انگیزد : خدا چیست ؟ چرا درد وجود دارد ؟ غرض از زندگی و مرگ چیست؟"(از پشت جلد کتاب)

برای من کتاب فوق العاده ای بود . داستان واقعی زندگی اشخاصی که نویسنده طی چندین سال متوالی با اونها رفت و آمد داشته و این وسط، کتاب روی زندگی پسری زوم میشه که بعد از برگشت از جنگ ، قادر به برگشت به زندگی عادی پیش از جنگش نیست

لاری برای پیدا کردن خودش و جواب سوال ها درونیش شروع به سفرهای زیادی میکنه تا در نهایت کسی رو پیدا کنه تا حقیقتن اون رو کمکی باشه ..

.بیش از اون که دیگه از کتاب چیزی بگم ،  یه تیکه هاییش رو که دوست داشتمو اینجا میذارم،همه ی اینها صحبت هایی هست که شخصیت اصلی کتاب "لری" طی گفتگوهایی که با نویسنده داشته گفته:

" ودانتیست هاعقیده دارند که "خود" انسان که ما آن را "روح" میخوانیم و آنهاآن را به نام "اتمان" می شناسند ، از جسم و حواس آن ، از فکر و نیروی ذکاوت آن مجزاست ،جزیی از "مطلق" نیست ، چون مطلق لایتناهی ست و بنابرین جز ندارد ،بلکه خود مطلق است . این روح به وجود نیامده ، از اول الاول بوده و چون عاقبت هفت نقاب نادانی از چهره برانداخت به نامحدودی که از آن آمده باز میگردد. در نظر آنها رود به صورت قطره ی آبی ست که از دریابرخواسته و به صورت بارانی در کولابی افتاده و بعد از آن به جویی راه میابد و از آنجا به نهری ملحق می شود و به رودخانه ای می پیوندد.

_اما آخر آن قطره ی بی مقدار آب وقتی باز با دریا یکی شد ، فردیت خودش را از دست می دهد!

_ آدم می خواهد شکر را بچشد نمی خواهد خودش شکر بشود . مگر فردیت غیر از بیان نفس پرستی نیست ؟ روح تا وقتی آخرین اجرام خود پرستی رااز خود دور نکند با مطلق یکی نخواهد شد."

" آدم نمیتواند بگوید مطلق چه ها هست . فقط می تواند بگوید چه ها نیست . مفهوم آن به بیان نمی آید . هندی هاآن را برهمن می نامند .هیچ جانیست و همه جا هست ، همه چیز به آن دلالت می کند و متکی ست .شخص نیست ، شی نیست ، علت نیست ، کیفیت ندارد . از بقا و دگرگونی ، جز و کل، محدود و لایتناهی همه فراتر است . اگر ابدی ست برای آن است که کمال آن به زمان بستگی نمی پذیرد. حقیقت و آزادی ست."

"درسی که شری گانشا به شاگردان خود میداد خیلی ساده بود . به آنهامی آموخت که ماهمه بزرگتر از آن هستیم که خود می دانیم . می گفت راه رهایی دانش است . می گفت شرط رستگاری ترک دنیاست . دست کشیدن از "خود" است . می گفت کاری که انسان بدون در نظر داشتن نفع خود انجام بدهد ، فکر را صفا می دهد . می گفت وظیفه ، فرصتی ست که به آدم بدهند تا بتواند "خود"  رافراموش کند و با"نفس کل" یکی بشود .  "

 

" من آدم بد زیاد دیده ام. در پاریس که بودم عده ای بدکاره دیده بودم و به شیکاگو که برگشتم باعده ی دیگری هم روبه رو شدم . اما بیشتر اینهابدیشان موروثی بود ، خودشان کاری از دستشان برنمی  آمد . یا بدی خود را از محیط کثیف دور و بر گرفته بودند و چون انتخاب محیط با خودشان نبود ،نمی شد آنها را مقصر دانست ،چون به نظر من تقصیر بدی آنها بیشتر به گردن اجتماع بود . می دیدم من اگر خدابودم  ، هرگز راضی نمی شدم حتی بدترین آنها را به مجازات ابدی محکوم کنم .انشایم کشیش روشن فکری بود و جهنم رامحرومیت از حضور خدامی دانست . اما اگر محرومیت از حضور خدا مجازاتیانقدر سخت است که آن را جهنم گویند ، آیاقابل قبول است که خدایی که ما به خوبی و مهربانی قبولش داریم ، چنین مجازات سختی را بر کسی هموار کند ..؟"

کتاب: لبه ی تیغ

نویسنده: سامرست موآم

سلاخ خانه ی شماره ی پنج(کورت ونه گات)

  

در این کتاب زمان های در هم آمیخته اند (یک جاهاییش منو یاد ِ بنجامین باتن انداخت)و پایان ِ ماجرا را ما در اول ِ رمان در می یابیم. اما در میان این دو نقطه ٬ از جملگی رخدادهای زندگی قهرمانان آگاه می شویم . وقایع زندگی قهرمانان یک خطی و مستقیم نیست و همین دور بودن از توالی زمانی ٬ نمایانگر این واقعیت است که او فقط یک موجود شناخته شده و معمولی نیست که تحولات مختلفی را از سر می گذراند ٬ بلکه معجونی از چیزهای گوناگون و زمان های مختلف است. جنگ و فجایع جنگ هم به صورت استعاره های مهمتری از سرگردانی و وحشت ِ بشری ارائه می شود. 

  

ونه گات در ماه دسامبر ۱۹۴۴ در جبهه ی جنگ به اسیر نازی ها شد و در انباری زیر زمینی که محل ِ نگهداری ِ لاشه های گوشت بود زندانی شد . در همان هنگام متفقین شهر ؛ درسدن؛ را  بمباران کردند و در این بمباران ۱۳۴٬۰۰۰  تن جان خود را از دست دادند . بعد از این حمله ی وحشتناک ٬ زندانیانی که جان سالم به در برده بودند را مامور کردند تا اجساد کشته شدگان را از زیر آوار بیرون بکشند . ونه گات جزئیات این واقعه را بعد ها در همین کتاب شرح داد . (از مقدمه ی کتاب)  

 

 

تارانتینو تو فیلماش چطوری  آدم میکشه ؟ براتیگان با چه بی خیالی ای یه مرگ رو توصیف می کنه؟ ونه گات هم کمی مثل این دو ماجرا رو با یک تلخند اساسی تعریف می کنه . جوری که گاهی میای لبخند بزنی ناخودآگاهو همون آن چشمات پر از اشک میشه. ونه گات تو فصل ِ اول یک سری ماجراها درباره ی کتابش میگه و از بخش دوم داستان ِ مردی رو میگه به نام بیلی که جنگ زندگی اون رو هم مثل بقیه تغییر داده بود . انگار که بیلی دچار نوعی مالیخولیا باشه ٬ ونه گات اون رو در چند بُعد از زمان به صورت ِ درهم نشون میده و یک جایی به هوشمندی فیلم ِ جنگی ای رو تعریف می کنه که از آخر به اول دیددش و همه چیز بد شروع میشه و به یک پایان ِ خوش میرسه . (که در واقع روند ِ معمولی ِ فیلم عکس ِ اینه)  

 

 

چند تیکه از کتاب:

 

 

 

؛ویری برای بیلی از شکنجه های تر و تمیزی که در کتاب ها خوانده بود یا در فیلم ها دیده بود یا از رادیو شنیده بود٬ حرف زد ـــ و از شکنجه های تر و تمیزی که خودش اختراع کرده بود . یکی از اختراعاتش فرو کردن ِ مته ی دندان پزشکی در گوش ِ آدم بود . از بیلی پرسید به نظر او بدترین شکل اعدام کدام است ؟ چیزی به فکر بیلی نرسید . معلوم شد جواب درست این است : (( طرف رو می بری تو بیابون و جلوی لونه ی مورچه ها محکم به چوب می بندیش ــ حالیت هست؟ صورتش رو رو به بالا قرار می دی ٬ و به بیضه هاش و فلانش عسل می مالی ٬ بعدم پلک ِ چشماش رو با کارد از ته می بری ٬ تا طرف مجبور باشه تا لحظه ی مرگ به خورشید نگاه کنه.))بله . رسم روزگار چنین است.؛ 

 

 

؛اگر تصمیم بگیرید به ظاهرتان ننازدی ٬ به زودی می میرید .گفت شخصا چند نفر را دیده است که بدین طریق مرده اند . (( اول تصمیم گرفتند خبردار نایستند ٬ بعد تصمیم گرفتند صورتشان را اصلاح نکنند یا خودشان را نشویند ٬ بعد تصمیم گرفتند از توی رختخواب بیرون نیایند ٬ بعد تصمیم گرفتند حرف نزنند ٬‌بعد مُردند .در مورد این روش می شود گفت : این روش آشکارا آسانترین و بی دردترین روش برای رفتن به آن دنیاست.)) بله رسم روزگار چنین است.؛ 

 

؛ساختمان یک مکعب یک طبقه بود که با بلوک های سیمانی ساخته شده بود و قسمت جلو و پشت آن درهای کشویی داشت. در این ساختمان ٬ خوک ها را قبل از کشتن نگاهداری می کردند . و اکنون به منزله ی خانه ی صد آمریکایی دور از وطن بود . در ساختمان تخت های چند طبقه ٬ دو بخاری شکم گنده و یک شیر آب کار گذاشته بودند . پشت ساختمان مستراح بود که عبارت بود از یک حصار تک نرده ای با چند سطل زیر آن. روی ساختمان عدد پنج به چشم می خورد . از آمریکایی ها خواسته شد ادرس محل سکونتشان را که بسیار ساده بود از حفظ کنند.تا در صورت گم شدن در آن شهر بزرگ بتوانند پیدا کنند . 

آدرس چنین بود : ؛ اشلاخ توف ـ مونف؛ اشلاخ توف یعنی سلاخ خانه و مونف هم همان پنج خودمان.؛ 

  

 

 

 

کتاب: سلاخ خانه ی شماره ی ۵ ( دو تا  فیلم هم ازش ساخته شده) 

نویسنده : کورت ونه گات 

مترجم : ع.ا.بهرامی