آینه های دردار(هوشنگ گلشیری)

آینه های دردار ٬ حکایت نویسنده ایست که مدتی ست خارج از کشورش به سر می برد و در مکان های مختلف برای هم میهنان و علاقمندانش ٬ داستان های اغلب ناتمام و چاپ نشده اش را می خواند . نویسنده ای که ریشه هایش سفت به خاک وطن چسبیده و خاطرات کودکی رهایش نمی کند . و بعد از مدت ها زنی را می بیند که خیلی خیلی پیشتر علاقمندش بوده و جزء  اساسی ِ خاطرات کودکی و نوجوانی اش به حساب می آید .  

 

روایت مردی که زیادی خسته ست و باید بنویسد تا بداند اوضاع از چه قرار است . کسی که زندگی اش را لا به لای صفحات ِ کتاب می گذارد و بی نظم ..

 

مثل ِ دو کتاب ِ پیش ٬ این بار هم گلشیری را بسیار دوست داشتم . محال است بخوانیَش و تا مدت ها تاثیر نگیری از نوع ِ نثر ِ به خصوصش . دلم به آوردن ِ قسمت هایی که به چشم من توی متن پررنگ تر می آمد رضاست : 

 

 

؛ گفت : اواخر موشک باران متوجه شدیم که گل های سرخ برگ داده اند ٬ برگ های سبز روشن و کوچک . غنچه هاشان هم باز شده بودند . بی آنکه کسی باشد که نگاهشان کرده باشد . بر ساقه های لخت ِ انار هم برگ های سرخ و ریز جوشیده بود ٬ انگار آدمها باشند یا نباشند ٬‌مهم نیست . آن وقت گربه ها آن قدر لاغر شده بودند و طوری دور پر و پای آدم می لولیدند و با صوت ِ زیر و کشدار میو میو می کردند که دلمان مالش می رفت که ما در این جشن بهار بیگانه ایم . اما حالا فکر می کنم که شاید حق با بهار بود ٬ با همان ساقه های لخت . بر این پهنه ی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می دهد . نفس ِ بودن به راستی موکول به بودن ِ ما نیست .٬ و این خوب است ٬ خوب است که جلوه های بودن را به غم و شادی ما نبسته اند ٬ خوب است که غم ما ٬ با استناد به قول شاعر ؛اگر غم را چو آتش دود بودی ؛ دودی ندارد ٬ تا جهان جاودانه تاریک بماند.؛ 

 

 

؛مینا آینه ای دردار خرید و گفت: آدم وقتی هر دو لنگه اش را می بندد ٬ دلش خوش است که تصویرش در پشت ِ این درها ثابت می ماند ..؛ 

 

 

؛گریه و خنده هر جا بسته به موقعیت است ٬زمان و مکان حادثه و موقعیت بیننده.به فرض اگر طناب چرثقیلی پاره شود و آدمی که قرار بوده است آن بالا باشد ٬ آویخته از طناب فرار کند ٬ نصفه ی طناب به گردن ٬خب هر آدمی بسته نسبت به محکوم یا این وضع عکس العملی نشان می دهد . بیشتر البته می خندند ٬ یکی دو نفر گریه کنان رو بر میگردانند و یا می آیند که بروند به خانه هاشان.  در این میان اگر یکی از تماشاچیان یخه ی محکوم را بگیرد و سر طنابش را به بقیه طناب گره بزند ٬ بعد هم بچه ی پنج ساله اش را بلند کند و بگذارد پشت ِ گدرنش تا بهتر ببیند.... ؛ 

 

 

؛گفته بود : زن ها فقط خال نیستند یا موی سیاه ریخته بر شانه٬ به قول تو . جسم البته مهم است  . برای وصف این بابا که پشت ِ آن نشسته و هی دسته را تکان می دهد که ببرد البته می شود از این پیراهن آستین کوتاهش گفت یا آن موهای خرمایی بلندش و نمی دانم نیمرخش که به مجسمه های رمی می ماند ٬ اما اینها را او به عمد آشکار کرده تا چیزی را پنهان کند که به گمانم در خلوت فقط بشود دید ٬ در یک لحظه که خواب باشد یا نشسته باشد ٬ خیره به فنجان ِ قهوه اش.....؛ 

 

 

 

 

کتاب: آینه های در دار 

نویسنده : هوشنگ گلشیری 

انتشارات نیلوفر 

 

 

 

 

 

 

جنایت و مکافات(داستایوسکی)

توی این کتاب هم مثل ؛همیشه شوهر؛ (که کمی پیشتر از آن نوشتم) ٬‌شخصیت ِ اصلی ــ باز ــ آدمی ست : نجیب ٬ موقر ٬‌ پر احترام به نفس ٬ شریف و .. که مثل ِ خیلی از انسان های ذهن باز ِ دیگر دچار مشکلاتی شده که تناقض های زندگی را توی چشم می زنند . 

 

جنایت و مکافات از نظر حجمی کتاب ِ سنگینی بود ولی واقعن ارزش خواندن را داشت  . شخصیت های کتاب اکثرن از طبقه ی نجیب و اشرف زاده هستند که زندگی زیاد مطابق میلشان راه نیامده و بیشتری به فقر گرفتار آمدند و با این همه حاضر به زیر پا گذاشتن ِ شرفشان نمی شوند  و در مقابل انسان های نو کیسه ای هستند که با وجود متمول بودن و ظاهر اشرافی ِ خود ٬‌شریف نیستند و همواره برای گروه اول مشکلند و انگار عذاب ِ الهی!  

دلم به تعریف کتاب نمی آید . تنها چند تکه اش را اینجا می نویسم تا هر که مایل بود  کتاب را بخواند .( همگی اندیشه های شخصیت اصلی کتاب یعنی راسکلنیکف هستند .)

 

 

 

 

؛... مردم بنا به قانون طبیعت به دو قسمت تقسیم می شوند : مردم ِ طبقه ی عادی یعنی آنهایی که فقط به کار تولید مثل می خورند ٬ و مردم واقعی یعنی کسانی که توانایی و استعداد آن را دارند که در محیط خود حرف نویی بزنند . البته طبقه بندی های بی شمار فردی هم زیاد می توان کرد . اما صفات متمایز آن دو طبقه کاملا بارز است . دسته ی اول یعنی ماده به طور کلی مردمی هستند طبعتا محافظه کار و موقر که در رضا و اطاعت زندگی می کنند . به نظر من آنها باید هم مطیع باشند ٬ زیرا این وظیفه ی آنهاست و این امر به هیچ وجه آنها را کوچک نمی کند . دسته ی دوم همه از قانون تجاوز می کنند و بسته به استعدادشان مخربند یا متمایل به این امر . تجاوز و جنایت این مردم البته نسبی و بسیار متفاوت است . در بیشتر موارد اینها با بیان متفاوت طالبآنند که حال را به نام آینده خراب کنند . اما اگر لازم باشد یکی از اینها به خاطر فکر و عقیده ی خود حتی از روی جنازه یا خونی هم بگذرد ٬ به نظر من او باطنن و از روی وجدان می تواند به خود اجازه دهد که از روی خون بگذرد. روشن است که این کار بستگی با فکر و نقشه ی او و وسعت ِ حدود این دو  دارد. به هر حال نگرانی ِ زیاد بی مورد است . چون توده ی مردم تقریبا هرگز این حق را به آنها نخواهند داد ٬ و آنها را کم و بیش می کشند و یا به دار می آویزند و با این عمل ِ کاملا منصفانه محافظه کاری خود را انجام می دهد و نسل های بعدی همین مردم برای این محکومان و کشتگان ٬ تحسین و ستایش زیادی قائلند . گروه ِ اول همیشه ارباب ِحالند و گروه دوم ارباب ِ آینده . اولی ها حافظ و نگهبان  ِ جهان و زندگی اند و بر تعداد افراد آن می افزایند ٬ اما دومی ها زندگی را حرکت می دهند و آن را به سوی مقصدی می کشانند . هم اینان و هم آنان هر دو به طور مساوی حق ِ وجود دارند ! ؛ 

 

 

 

؛... من بیشتر دوست داشتم دراز بکشم و فکر کنم . همه اش فکر می کردم .. همه اش خوابهایی میدیدم عجیب و غریب .نمی ارزد بگویم چه خوابهایی!من آن همه وقت همه اش از خودم می پرسیدم چرا آنقدر احمقم. اگر دیگران نفهم هستند و من یقین می دانم که نفهمند ٬ پس چرا خودم نمی خواهم عاقلتر شوم . بعددانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند ٬ خیلی وقت لازم است ... بعد دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد ..مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمی ارزد انسان سعی ِ بیهوده کند ! بله همین طور است .. این قانون آنهاست .. من اکنون می دانم کسی که عقلا و روحا محکم و قوی باشد ٬ آن کس برآنها مسلط خواهد بود . کسی که جسارت زیاد داشته باشد ٬ آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت.آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آنها تف بیاندازد ٬ او قانونگذار آنها ست.کسی که بیشتر از همه جرات کند ٬ او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا بحال چنین بوده و بعدها هم چنین خواهد بود ! باید کور بود که این ها را ندید...؛
 

 

 

؛... آنچه در دنیا برایش باقی مانده بود ٬ همان نگرانی ِ بی دلیل و هدف زمان ِ حال بود و فداکاری ِ پیوسته ی بی حاصل ٬‌در آینده . برای چه زنده باشد ؟ برای رسیدن به چه منظوری تلاش کند ؟‌چه هدفی داشته باشد ؟‌ زندگی کند تا فقط وجود داشته باشد ؟ اما او که سابقا هزاران بار آماده بود وجودش را به خاطر عقیده ٬‌به خاطر امید و حتی به خاطر تخیلی فدا کند . تنها وجود داشتن برای او همیشه کم می نمود. پیوسته در پی ِ چیز بیشتری بود . شاید فقط به سبب نیروی خواسته هایش بود که در آن زمان خود را انسانی خوانده بود که می توانست بیش از دیگران مجاز باشد . 

 

ای کاش سرنوشت پشیمانی نصیبش می کرد ٬ پشیمانی سوزانی که قلبش را در هم بشکند و خواب را از او بربارد ٬ آنچنان پشیمانی ای که در نتیجه ی عذاب آن چوبه ی دار و غرقاب در نظرش مجسم شود ! بی شک از چنین پشیمانی ای خشنود می گشت ! عذاب و اشک‌! این خود نوعی زندگی ست ! لکن از جنایت خود پشیمان نبود ... ؛ 

 

 

 ؛آن کسی زندگانی ِ بهتری خواهد داشت که بتواند بهتر از دیگران خود را بفریبد ؛ 

 

 

 

 

 

 

 

 

کتاب : جنایت و مکافات 

نویسنده : فئودور داستایوسکی  

مترجم: مهری آهی 

انتشارات خوارزمی 

 

خشم و هیاهو(ویلیام فاکنر)

اینجا ٬ ؛جیسن؛ مثل ِ ؛اورهان؛ ِ‌ سمفونی مردگان است . و شاید ؛کونتین؛ هم ؛آیدین؛ باشد ٬ ؛کدی؛ هم ؛آیدا؛ باشد و ؛بنجی؛ همان برادری که دیوانه بود .. 

 

باری بین خشم و هیاهو و سمفونی مردگان شباهت زیادی نیست ٬‌ فقط کمی ..

 

 

کتاب از چهار فصل ِ بی زمان (!) ٬‌ تشکیل شده که سه بخش ِ اول از سه برادر ِ یک خانواده روایت می شود که پر است از خشم و هیاهو ..  

 

در آخر ِ کتاب هم نقد و تفسیری از سارتر آمده که خواندنی ست .  

 

نویسنده هیچ زمان را جدی نگرفته . آنرا مدام در هم می شکند . به گونه ای که طول می کشد تا خواننده زمان ها را به درستی بفهمد . در این باره از زبان ِ یکی از شخصیت ها نوشته شده : 

 

؛انسان مساوی ست با حاصل جمع ِ بدبختی هایش. ممکن است گمان برند عاقبت روزی بدبختی خسته و بی اثر می شود ٬ اما آن وقت خود ِ زمان است که سرچشمه ی بدبختی ِ ما خواهد شد.؛ 

 

و 

 

؛دوباره خود را در زمان میدیدم و صدای ساعت را می شنیدم.این ساعت ِ پدربزرگ بود و هنگامی که پدرم آن را به من می داد گفت : کونتین٬ من گور همه ی امید ها و همه آرزوها را به تو می دهم . به طرز دردناکی محتمل است که تو آن را برای تحصیل پوچی ِ همه ی تجارب بشری به کار ببری ٬ و حوایج ِ تو از این طریق برآورده نخواهد شد ٬ همچنان که حوایج پدرت و حوایج ِ پدر ِ پدرت نشد .من این را به تو میدهم نه برای آنکه زمان را به یاد بیاوری ٬ بلکه برای اینکه گاهی بتوانی لحظه ای آن را از یاد ببری ٬ برای اینکه از این خیال درگذری که با کوشش برای تسخیر زمان ٬ خود را از نفس بیاندازی. سپس گفت : زیرا هیچ جنگی به پیروزی نمی رسد . حتی جنگ در نمی گیرد . صحنه ی جنگ فقط دیوانگی و نومیدی ِ انسان را به او نشان می دهد و پیروزی چیزی نیست مگر توهم فیلسوف ها و احمق ها .؛ 

 

 

 

 

فصل ِ‌اول ِ کتاب از زبان بنجامین ٬‌فرزند ِ عقب افتاده ی خانواده ی کامپسن نقل میشود . و جایی که دنیا  از چشم یک همچو انسانی روایت شود ٬‌مهارت ِ نویسنده  بیشتر توی چشم می خورد: 

 

 

؛ کدی بوی درخت ها را می داد .توی آن سه کنج ِ تاریک بود ٬ اما پنجره را میدیدم .آنجا چمبک زدم و دمپایی را محکم گرفتم . دمپایی را نمی دیدم ٬ اما دست هایم آن را می دید ٬ و می شنیدم که دارد شب می شود ٬ و دست هایم دمپایی را میدید اما خودم نمی دیدم ٬ و آنجا چمبک زدم و شنیدم که دارد شب می شود .؛ 

 

 

 و فصل ِ دوم از زبان ِ کونتین : 

 

؛...باور کردن ِ این فکر سخت است که عشق یا اندوه سند ِ قرضه ای ست که بدون ِ نقشه خریداری می شوند و خواهی نخواهی موعدشان سر می رسد و بدون ِ اطلاع ِ قبلی بازخرید می شوند تا جایشان را به  هر موضوع ِ دیگری بدهند ... ؛ 

 

 

و در نهایت : 

 

؛ زندگی ٬ افسانه ای ست که از زبان ِ دیوانه ای نقل شود ٬‌ آکنده از خشم و هیاهو که هیچ معنایی ندارد ..؛ 

 

 

 

 

 

 

کتاب : خشم و هیاهو 

نویسنده : ویلیام فاکنر 

مترجم : صالح حسینی  

انتشارات نیلوفر 

 

هویت(میلان کوندرا)

مرز نامشخص بین وهم و واقعیت و اصلن اینکه واقعیتی هست؟...همه چیز به طرز تفکر ما بستگی داره... همون طوری که توی خواب خیلی وقتها فکر میکنیم بیداریم ٬ برعکسش هم ممکنه! 

 

مثل همیشه من از کتاب کوندرا لذت بردم... از نوع نوشتن این نویسنده که طرز تفکر دو نفر رو در یک عمل ِ یکسان و به ظاهر ساده به قلم میاره.. 

 

این کتاب پر بود از سوء تفاهم . چه قدر گاهی قدرتمندانه توجیه می کنیم همه چیز رو . گفتم که همه چیز به نگاه ما بسته ست و طرز فکر ما. 

 

  

 

 

؛ انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند ٬ به دوستی نیاز دارد . گذشته را به یاد آوردن ٬‌آن را همیشه با خود داشتن ٬ شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی ست که تمامیت ِ من ِ آدمی نامیده میشود . برای آنکه ؛من؛ کوچک نگردد برای آنکه حجمش حفظ شود ٬ باید خاطرات را همچون گلهای درون گلدان ٬ آبیاری کرد و این مستلزم تماس ِ منظم با شاهدان ِ گذشته ٬‌یعنی ؛دوستان؛ است . آنان آینه ی ما هستند ٬ حافظه ی ما هستند . از آنان هیچ خواسته نمی شود ٬ مگر آنکه گاه گاه این اینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن ببینیم. ؛ 

 

 

 

 

کتاب : هویت 

نویسنده: میلان کوندرا 

مترجم: پرویز همایون پور 

نشر گفتار  

مهمانسرای دو دنیا(امانوئل اشمیت)

از بلاگ ِ    توکای مقدس برمیگردم . یادداشت ِ ؛آخرین بار را بخاطر بسپار؛ ش را خواندم . بعد فکر میکنم که اگر ما همه وقت و همه جا فکر ِ ؛آخرین بارمان؛ بودیم ٬ شاید زندگی ِ خیلی بهتری می داشتیم ٬ شاید این همه چنگ به جریم آرامش ِ یکدیگر نمی انداختیم شاید آسوده تر بودیم ..شاید .. 

 

مهمانسرای دو دنیا را صبح تمام کردم .( تا آخرش هرچه نمایشنامه یا داستان ِ کوتاه از اشمیت بدهندم میخوانم . من این کارهایش را قبول دارم. ) این کتاب (همانگونه که از اسمش برداشت میشود ) داستان ِ انسان های توی اغماست . وقتی همه با هوشیاری ِ کامل ــ جدا از جسمشان ــ به بررسی گذشته و قضاوت درباره ی زندگیشامن می پردازند و بعد شاید همان فرصتی را بخواهند که بناست هرکسی زندگی خوبی نساخته برای خودش ٬‌دم مرگ از خدا طلب کند . برای اینها گاهی این فرصت هست و گاهی نیز نه. 

 

 

 

؛..بی اشتهایی چه بسا بدترین دردهاست . وقتی سیر به دنیا می آین ٬ قبل از اینکه فریاد بزنین دهنتون رو پر خوراکی می کنن٬ پیش از اینکه درخواست کنین بوسه می گیرین ٬ قبل از اینکه پول درآرین خرج میکنین٬ اینها آدم رو خیلی اهل مبارزه بار نمیاره. برای ما بی اقبال ها ٬ چیزی که زندگی رو اشتها آور می کنه اینه که پر از چیزاییه که ما نداریم .زندگی برای این زیباست که بالاتر از حد امکانات ماست.؛ 

 

؛خودم خوب میدونم کله م برای افکار بزرگ زیادی باریکه. ولی با این حال اقلا ای کاش تنگ تر بود و اونقدر احمق بودم که خودم حالیم نشه . خواهرم این طوریه .تا این حد احمق قاعدتا دیگه نباید حرف بزنه ٬ باید جو بخوره . اما اون آی حرف میزنه!... نه هیچی باعث تعجبش میشه و نه کسی میتونه جلودارش شه . آدم باید اینطوری باشه.من فقط اونقدر باهوشم که بتونم عذاب بکشم ..؛ 

 

؛...اگر دلهره ی عدم و نیستی رو نداشتم ٬ شاید به چیزها بیشتر دل می بستم ٬ به آدمها هم همین طور. هر وقت یه کاری ٬ یه برنامه ای رو میخواستم شروع کنم به خودم میگفتم :؛فایده ش چیه؟؛ چرا باید وقت و نیروم رو برای خاکستر هدر بدم...و هربار یه زنی فریاد میزد :؛همیشه دوستت خواهم داشت ؛ ٬ باز هم به چی فکر میکردم؟...به خاکستر...؛ 

 

 

 

 

 

کتاب: مهمانسرای دو دنیا (نمایشنامه)

نویسنده: اریک امانوئل اشمیت 

مترجم: شهلا حائری 

نشر قطره

اوهام(ریچارد باخ)

پیش از خرید این کتاب ٬ فراموشم شده بود که از ریچارد باخ ؛جاناتان٬ مرغ دریایی؛ اش را هم خوانده بودم. شاید اگر یادم مانده بود هرگز ؛اوهام؛ را نمی خریدم. 

 

با این حال این روزها میزان لجبازی ام کمی کمتر شده و این شد که وقتی اوهام را باز کردم دیدم که ای داد ! بازهم یک چیزی مثل کتاب های کوئیلو یک چیزی مثل کتاب های روانشناسی ای که خیلی پیش از اینها خوانده م باز هم ... 

 

ولی زیادی غر نزدم و خواندم . و خدایی به نیمه که رسیدم دیگر اکراهی درونم نمانده بود . خب کتاب حقیقت را می گوید . شاید باور نکردنی باشد ٬‌ ولی غیرممکن و همین طور غیر قابل باور نیست . مگر خود ِ ما انسان ها هزار و یک چیز ِ به ظاهر غیر ممکنی را که در متون دینی مان آمده٬‌باور نکرده ایم!؟ 

 

 

 

؛اوهام؛ می گوید ٬ میسح ِ هر کس درون خود ِ اوست و منجی ای که همه منتظر ظهور او هستیم ٬ خود ِ واقعی ِ ماست که درون ِ ما به تجلی می رسد .  

و فهمیده م این روزها که ایمان و اعتقاد به هر پایه و اساسی ٬‌حسابی کار ساز است . کافی ست که باور کنیم از دل . 

 

 

؛... آرزویی در سر نمی شکفد ٬ جز آنکه توان ِ برآوردنش نیز به تو ارزانی شده باشد . آرزومند را اما ٬ کوشش ها باید ...؛ 

 

(در کتاب ؛چهار اثر از فلورانس اسکاول شین؛٬ از انجیل آمده بود : برای هر عرضه ٬ کالایی هست.

 

 

 

 

کتاب : اوهام 

نویسنده : ریچارد باخ 

مترجم : سپیده عندلیب 

انتشارات نیلوفر

جنگل واژگون(سلینجر)

 

جنگل واژگون را تابستان گذشته خریدم . بعد آن قدر نخواندمش که یکی گفت خوب نیست . بعد نخواندمش تا پاییز ِ گذشته که با خودم بردمش تهران . نخواندمش و همان جا ــ ندانسته ــ جا گذاشتمش و برگشتم و مدتی گذشت . 

الناز که داشت از شیراز برای همیشه می رفت ٬ ؛ رقص مادیان ها ؛ را خریدم و به عنوان ِ یادگاری دادمش . الناز از شیراز رفت و چند هفته بعد کتابی را به عنوان ِ تلافی یادگاری ٬‌ برایم فرستاد. 

 

جنگل واژگون بود . و من گذاشتمش توی قفسه ی کتاب هایم و امروز بی فکر رفتم سراغش ٬‌برش داشتم و خواندنش را شروع کردم و دو ساعته تمام شد. 

 

عالی نبود . ولی خوب بود . خصوصن برای هرکسی مثل من که سلینجر را دوست داشته باشد .  

 

 

 سلینجر توی کتابش می رساند که بدبختی ای که با تنت عجین شود ٬‌اگر نباشد ٬ بدبختی   .

 

 

 

؛ نه سرزمین هرز ٬ که بزرگ جنگلی واژگون 

 

شاخ و برگ هایش ٬‌همه در زیر ِ زمین  ؛ 

 

 

 

 

کتاب : جنگل واژگون 

نویسنده : جی .دی . سلینجر 

مترجمان : بابک تبرایی و سحر ساعی 

انتشارات ِ نیلا

برف و سمفونی ابری(پیمان اسماعیلی)

این کتاب سرتاسر خیس از برف ٬ باران و انباشته از مه ِ غلیظی بود که تخیلات ِ خواننده را در تجسم فضای داستان ها ٬‌هیچ کمکی که نمی کرد هیچ٬‌حتی تا حدی مانع هم میشد . البته واضح است که نویسنده این کار را آگاهانه انجام داده .  

 

کتاب ِ زیاد ؛به چسبی؛ نبود . شاید دوباره گول ِ هزار و یک جایزه ی گرفته اش شدم ٬ که روی جلد کتاب خودنمایی می کردند .. نه .. تعریفش را هم یکی دوبار از این طرف و آن طرف شنیده بودم. باری.. سلیقه است دیگر... شاید شما خیلی بیشتر از من بپسندیدش. 

 

برف و سمفونی ِ ابری ٬‌شامل ِ هفت داستان ِ کوتاه است که همگی مثل ِ طرح روی جلد که فضایی ست سفید و آبی و برفی که در نهایت به رنگ سرخ رسیده ٬ تا حدی خون آلود است . خود ِ من داستان آخر را بیش از همه دوست می داشتم . (گرای پنجاه و پنج ) این داستان مرا خیلی یاد ِ  فیلم ِ ؛چند کیلو خرما برای مراسم تدفین ؛ انداخت.

 

انگار که نویسنده کُرد باشد ٬‌بیشتر مکان های اتفاقی در داستان ٬‌در کردستان است و یک جاهایی لب ِ مرز. جایی که سرما و بی آذوقه ای انسانیتت را از یادت می برد .  

  

 

؛ ...ریزش سنگین شده . چهار طبقه ی اول رفته اند زیر برف . محبوبه را خوابانده م روی تخت . دست هایش لَخت و نرم ٬‌آویزان شده اند . سرش خم طرف ِ من . زیر چشمی نگاهم می کند . روی موهایش هنوز برف هست . محبوبه امشب همسر ِ من است . 

 

جسد ِ آن یکی زن را گذاشته م کنار دیوار . به زودی نوبتش می شود . اول باید چهارقسمتش کنم . چهار قسمت . محبوبه بین برف هاست.. ؛ 

 

 

 

 

کتاب : برف و سمفونی ِ ابری 

نویسنده : پیمان اسماعیلی 

نشر چشمه 

 

 

برنده ی جایزه ی مهرگان 

برنده ی جایزه ی ادبی هوشنگ گلشیری 

برنده ی تندیس بهترین مجموعه داستان ِ ۱۳۸۷ ِ روزی روزگاری 

برنده ی دهمین دوره ی جایزه ی منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان ۱۳۷۸ 

 

 

اطاق آبی(سهراب سپهری)

خواندن ِ ؛طراحی به شیوه ی ذن؛ از فردریک فرانک و مدتی بعد ؛اطاق آبی؛ از سهراب سپهری هر دو پر از لطف بودند برایم. فرانک که هرگز نخواسته بود توی کتابش طراحی را بیاموزد تنها گفته بود که طراحی ؛آموختن؛ نمی خواهد...برای طراحی چیزی لازم است که در درون ِ همه ی ماست.. همان جوهر وجودیمان..کافی ست یکی شویم .. 

و اطاق آبی ..دست نوشته های سهراب سپهری ..این بار به نثر...نثری زیبا گیرا و دل نشین... این کتاب فوق العاده بود برایم..  

 کتاب حاوی ِ سه بخش ِ مجزاست. ؛اطاق آبی؛ که شرحی ست بر اطاقی آبی و خالی در ضلع جنوبی ِ خانه ی پدری ِ سهراب و پر از زیبایی . این متن پر از توضیحاتی ست از تاریخ اسطوره ها ٬‌روانشناسی رنگ ها و فرمها و معماری ایرانی و سبک و سیاق آن. 

بخش دوم ؛معلم ِ نقاشی ِ ما؛ نام دارد که قسمتی از آن را چند سال پیش در یکی از کتابهای فارسی مان خوانده ایم . این بخش شرحی ست بر نحوه ی آموزش ِ آن زمان که انگار آن وقت ها هم مدرسه لفظی توخالی و سردرگم کننده بوده است. 

و در نهایت بخش سوم که ؛گفتگو با استاد؛ عنوانش است و انگار نویسنده مجالی برای تکمیل آن نداشته و این بخش نیمه تمام به نظر می رسد . گفتگویی ست بین سپهری و یکی از اساتیدش بر سر قرینه نگاری در هنر شرق و غرب که کمی مشکل فهم بود برای من یکی دست کم! 

 

 

 

 

؛... روی بام همیشه پا برهنه بودم.پا برهنگی نعمتی بود که از دست رفت . کفش٬ ته مانده ی تلاش آدم است در راه انکار هبوط . تمثیلی از غم دورماندگی از بهشت . در کفش چیزی شیطانی ست . همهمه ای ست میان مکالمه ی سالم زمین و پا . من اغلب پا برهنه بودم.و روی بام ٬ همیشه زیر پا ٬زبری ِ کاهگل٬‌جواهر بود. ترنم ٬ زبر بود . تن بام زیر پا می تپید... ؛

  

 

؛...کاغذ ما سفید معمولی بود. و قلم هر چه بود واسطی نبود . سرمشق‌٬‌همیشه شعر بود . و سعدی همیشه سرمشق بود . سرمشق ِ خط فقط . وگرنه ؛به جان زنده دلان؛ که دل ها آزردیم . و نظر تنها ؛بدین مشتی خاک ؛ کردیم .؛گل ِ بی خار جهان ؛ نشدیم .؛زمام عقل به دست هوای نفس ؛ دادیم. ؛نابرده رنج گنج ؛ خواستیم.  باور داشتیم سعدی شعرش را برای مشق خط گفته . وگرنه ؛بار درخت علم؛ این نبود ... ؛  

 

 

؛...بهداشت هم در برنامه بود . کتاب سال اول دبیرستان را در خانه دارم. در فصل هفتم آن شرحی می رفت از مسکرات .ابتدا به ما‌٬ که در آن سن و سال با مِی بیگانه بودیم ٬ می آموخت که چگونه آبجو می کنند ٬ و شراب و عرق و کنیاک . پس درس پرهیز از مِی میداد ..؛ 

 

 

 

 

 

کتاب : اطاق آبی (نثر) 

نویسنده: سهراب سپهری 

ویراستار : پیروز سیار 

انتشارات سروش