پیکر فرهاد(عباس معروفی)

زندگی بی معنا شده بود و این تکرار روزمرگی ،زندگی دستمالی شده ی دم دستی ،کاروان مسخره ی شب و روز که زنجیر شده از پس همدیگر می رفت و می رفت ، اما هیچ وقت تمامی نداشت ، گله های عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده می شدند و جوی خون، یا نه، رودخانه ی خون در خاک غرق می شد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به خاطر این بود که آدمی بیش تر عمر کند تا شاید در بقیه ی زندگی اش یک گاو بیش تر بخورد؟ 

 

 

... و من میلی به غذا نداشتم .لقمه از گلویم پایین نمی رفت. دلم کانادا می خواست که با هر لقمه یک جرعه بنوشم. از بوی پرتقالی اش خوشم می آمد، و گاه پدرم می خرید و من انتظار آمدنش را می کشیدم . حتی بعد از مرگش هم انتظار می کشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه ی امیدی ست در ناامیدی مطلق .من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم . 

 

 

مدت ها بود که چیزی مثل خوره روحتان را می خورد و این فکر آزارتان می داد که به کی باید اعتماد کرد، دست چه کسی را به خاطر انسان بودن می توان بوسید، و به کجا میتوان پناه برد؟ آیا پیش از آنکه آدم با کسی مصاحب شود باید از او بپرسد که اصل و نسبش چیست؟  

چقدر خسته بودید. کاش پنجره را باز می کردید،سرتان را بیرون می بردید و فریاد میزدید که از همه چیز خسته شده اید. یا درددل می کردید تا آرام بگیرید، من که می شنیدم. آدم های بی هویت را چه به سوژه ی نقاشی شدن، زن بی قابلیت را چه به زن شدن. زن بودن خود افتخاری ست . بایستی مرد متولد می شدند، رخت پاسبانی بر تن می کردند، یا شاپو به سر می گذاشتند و سر چهارسوق تلکه بگیر می شدند. یا نه، قصاب می شدند که لاشه ی گوسفند را به قلاب جلو در مغازه شان بیاویزند و یک چراغ زنبوری بالای دنبه روشن کنند و چشمشان مدام این ور و آن ور بدود، از زیر چادر این زن، به گردن و سینه ی آن زن. می توانستند حنایی به ریششان ببندند، گوشه ای بنشینند و دعا نویس بشوند. با رمل و اصطرلاب و قاپ و کاسه آب و استخوان. کتاب دعایشان را روی یک دستمال یزدی پهن کنند و طالع بخت برگشته ها را ببینند. چه مضحک است آدم از تیره بختی مردم نان بخورد و هیچ کاری هم از دستش بر نیاید. نه. نمیتوانستند آدم دیگری غیر از آنچه خودشان هستند باشند. انسان حقیری می شدند که برای همخوابگی تاوانی مطالبه می کردند. انگار که با مرده ای عشق ورزیده بودید  یا جنایتی مرتکب شده بودید ، مکافات سختی پس می دادید. اسیرش شده بودید، دلتان براش پر میزد. اما هر دم که یادش می افتادید مرگش را آرزو می کردید.

 

 

*** 

 

 

این کتاب رو عباس معروفی برای صادق هدایت نوشته و یکجورایی یک نسخه ی عکس از بوف کوره که البته من هرگز کامل نخوندم این کتاب هدایت رو .. 

 

کتاب سبک سورئال داره .. پر از تب و تابه ... و گاهی خود خواننده هم حس میکنه صورتش گر گرفته و داره هذیون میگه.. 

باری 

من دوسش داشتم.. 

 

 

 

 

کتاب: پیکر فرهاد 

نویسنده: عباس معروفی 

نشر: ققنوس

آشوب یادها(سعیدی سیرجانی)

... هیاهوی مستان و شور و نشاط جوانان از خواندن منصرفم می کند ، سری از پنجره بیرون می کشم و نگاهی به حیاط خانه می اندازم . می بینم حق با نویسنده ی "تایم" است . آلمانی ها دلبستگی عجیبی به لخت شدن دارند . یاد جوانی ها درحافظه ام جان می گیرد . به تعداد هر بوسه ای که این جوانان از هم گرفته اند ، من و همسالان و همشهریان من در پای منبر آقاسید مصطفی با کف دست ورم کرده بر سر و صورت خود کوفته ایم .دو برابر شبهایی که اینان گرد هم آمده و با شور و نشاد جوانی ،جشنی برگزار کرده اند ، ما در مجالس روضه خوانی چرت زده و به صدای شیون ناهنجار و دروغین عمه قزی ها از خواب خوش پریده ایم . معادل بشکه ها و بطری های آب جوی که اینان به حکم افراط جوانی تهی کرده اند ، نبات تف آلوده ی آ سید مرتضی و شربت خاک تربت به حلق ما فرو رفته است . صد برابر لذتی که این جوانان از هماغوشی های گرم خاطره انگیز برده اند ، نیم شبها از تجسم قیافه ی شمرخنجر به دست و ابن ملجم کریه المنظر وحشت کرده ایم و از خواب پریده ایم .

این جوانان لبریز از نشاط در عجبند که چرا من به جمعشان نمی پیوندم و با قهقهه های زندگی بخششان هماوازی نمی کنم ، غافل از اینکه آدم حسابی هرگز نمی خندد و انهم به صدای بلند ، دهنی که به خنده ی قاه قاه باز شود باید به ضرب مشت بزرگترها پر از خون شود ، خنده دل را می میراند و گریه بر هر درد بی درمان دواست . به همین دلیل باید ایام عزاداری را مغتنم شمرد ، در مجالس سوگواری شرکت جست و اگر همه ی چشمه ی اشک خشکیده بود ، لااقل "تباکی" کرد و خود را به گریه کردن زد که نشان مرد مومن این است .

اینان بی خبرند که من در آب و هوایی زیسته م که با شادی و حرکت و نشاط سازگاری نداشته است . در دیاری  که در با شکوه ترین مجالس عروسی اش جز روضه ی قاسم نخوانده اند و در ایام عید نوروزش هنوز دهها مجلس عزاداری و سوگواری برپاست .

چون گدایی که حساب شب جمعه را دارد به دقت و صراحت روز شهادت امامان و پیشوایان خود را در خاطر سپرده ایم و یک ماه پیش و یک ماه پس از آن را ایام عزا محسوب می داریم اما با جشن ولادت آنان به کلی بیگانه ایم .

*** 

 

 

...شبی جمله ی عجیبی گفت که سالها ذهن مرا به به خود مشغول داشت .گفت:" استعمار با ما عرب ها و شما ایرانی ها معامله ی کاملن متناقض دارد.همه ی جد و جهدش مصروف این است که ما عرب ها را سیر نگه دارد و شما ایرانی ها را گرسنه ،تا خطری از جانب هیچ یک متوجه منافع او نشود . عرب ها اگر گرسنه بمانند علیه اربابان خود طغیان می کنند ،سر و صدا را می اندازند ، آشوب و بلوا به پا می کنند و با شعارهای الخبز،الخبز(به معنی نان) به حرکت در می آیند و مایه ی خطر می شوند و برای جلوگیری از تحقق این وضع ،استعمارگران به هر قیمتی که هست شکم بی هنر پیچ پیچ ما عرب ها را سیر نگه می دارند در حالی که شما ایرانی ها اگر فکرتان از تلاش نان و گوشت فراغت یابد به ازادی فکر میکنید و در معقولات دخالت می کنید و مایه ی دردسر و منبع خطر می شوید و به همین دلیل محکومید به گرسنگی خوردن و دست به دهان بودن و نقشه ی تامین قوت فردا کشیدن .

 

 

 

 کتاب: آشوب یادها 

نویسنده: سعیدی سیرجانی

در آستین مرقع(سعیدی سیرجانی)

 

آقای پشت ِ پیشخوان ِ کتابخانه ٬‌وقتی دید این همه پاپی ِ گلشیری هستم ٬ پیشنهاد ِ خواندن ِ ؛سعیدی سیرجانی ؛ را داد .آنهم خیلی یواشکی.. 

 

و این شد که ما ؛در آستین مرقع؛ را از آقای سعیدی سیرجانی ٬ خواندیم تمام روزهای عید . مجموعه مقالاتی ست که اگر بخوانیدشان عاشق شخصیت نویسنده میشوید .  

مردی که اگر نقصانی در جامعه ببیند آنچنان شروع به کنایه گویی می کند که آدم می ماند ... آنقدر که زبان این بشر تیز است و برنده و البته پر از لطف . 

 

 

 

کتاب: در آستین مرقع(مجموعه مقالات) 

نویسنده: علی اکبر سعیدی سیرجانی

نون نوشتن(محمود دولت آبادی)

”اگر انسان ایمان نداشته باشد ، چه خواهد بود؟ لابد یک لاابالی ؟! اما مگر ایمان چیست؟ ایمان یعنی باور .ایمان یعنی باور داشتن به ضوابطی خاص . اما کدام ضوابطی در دنیا هستند که تغییرناپذیر باشند ؟هیچ چارچوبی نمی توان شناخت که دچار دگرگونی نشده باشد ،یا نشود . و طبیعی ست که با دگرگونی هر چهارچوب ،باور نسبت به آن هم دچار دگرگونی می شود .پس تنها می توان به دگرگونی باور داشت :دگرگونی! اما مفهومی که باراعصار پیشین را با قطعیت با خود دارد ،نمی تواند دمساز واژه ی دگرگونی بشود. و آن محض مطلق است . چون نفس دگرگونی ،معارض با نفس تعصب است که آن هم گذراست و در نتیجه شاید بتوان گفت"باور به دگرگونی". به واقع در هرحال انسان نمی تواند "باور" نداشته باشد ،بلکه همیشه به آنچه گذران است "شک" دارد و داشتن "باور" چون با "شک" لحظه لحظه توام است ،انسان همیشه معذب باقی می ماند . باور محض به واقعیت زمانه ،و این که تغییر ناپذیر خواهد بود ذهن انسان را کرخت و آسوده می کند ،اما شک هرلحظه بودن برای انسان عذاب جستجو را همراه دارد و امان از این عذاب روح 

 

 

 

***

باید اذعان کنم که سیمای آرمانی انسان ، سیمای آرمانی انسان ایرانی که من آن را در نگاه مثبت خود به رئالیسم ،جستجو می کردم تا حدود واقعی به نسبت های واقعی تغییر یافته است . من به این درک رسیده م که مردم ما در طول مدت اخیر ،دچار پریشانی ِ روحی شده اند به گونه ای که انگار دارند راه اخلاقی را می پیمایند . می بینم و آن به آن تجربه می کنم که اینان به هیچ ارزش و به هیچ هنجاری پابند نیستند ،و البته درک می کنم این نوعی واکنش طبیعی آنهاست در مقابل جزمیتی که در باورهای خود داشتند ، و این بی اعتبار شمردن بیشتر معیارها و ارزش ها از جانب ایشان ،ناشی از فروریختن باورهایشان است .اما چنین ادراکی نتیجه را تغییر نمی دهد .واقعا بدبینانه خواهد بود اگر بگویم ساخت این جامعه تا مفاصل و اجزای خود می رود دچار تباهی بشود ، و آنچه در مقام روحیه در یکایک افراد نضج گرفته و رشد کرده است ،دو وجه یک خصیصه است :بغض و میل دیوانه وار به داشتن و بیشتر داشتن و پامال کردن و گذر کردن از هرچه و هرکس که مقدور باشد ...  

 

 

 

*** 

 

 

 "اینجا ،در این سرزمین هنوز مرز میان تشخص و خودبینی مشخص نشده است ، و از آنجا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکل پذیری شان تحقیر و سرکوب می شوند ، بخت دستیابی به بلوغ را از دست می دهند و همچنان در حالت جنینی باقی می مانند و آنچه در ایشان رشد می کند ، همانا پیچ خوردگی و گره در گره ی غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی، اسیر نگه داشته شده است و در انتظار روزی به سر می برد که بتواند آن زنجیر را بگسلد ، و ان لحظه هنگامه ی وجود فرا می رسد ،هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود ... . در نظم و نظام های جاافتاده ی اجتماعی وابسته به هر دوران ،مردمان دارای صفات و خصایص جاافتاده ای هستند که ترکیبی از نیک و بد و میانه ی این دو است .، خصایصی عمیقا تحت تاثیر مناسبات و شرایط اجتماعی _اقلیمی خودشان . و بشر به نیاز بودگاری اش تعادلی را فرایند می کند تا زندگانی اش ممکن باشد . اما وقتی نظم و نظام قدیم در هم شکسته و ویران شد ،تا نظم و نظام تازه ای جای آن را بگیرد ، شرارت غالب می شود و تا حد توان اوج می گیرد و در چنین شرایطی بی حدی ، حد و بی حسابی ، حساب انگاشته می شود . چون معیار ، معیار محک به غارت رفته است و داد به بیداد جای عوض کرده .در عرصه ی چنین آشوبی ست که تمام انباشت ذخایر شرارت آدمی بروز می یابد تا به کار گرفته شود .اکنون آن سگ هار قلاده گسسته است . ایمان ، باورهای دیرین و ارزشهای نوین ،محورهای بنیادی اخلاق اجتماعی ست که می تواند ضامن تعادل رفتار و کردار اجتماعی باشد و ملاک مناسبات فی مابین آدمیان ، اقشار و طبقات اجتماعی .پس لازمه ی قوام و قرصی یک جامعه ،وجود باورهای نیک دیرین در تفکیک نیک و بد است و آفریدن ارزشهای نوین به جواب آزمندی های انسان و دوری جستن از سردرگمی و به دور افساربند خود گشتن . آزموده شده است که در ادوار تحولات عمیق ، باورهای دیرین ،قربانی ارزشهای نوین شده اند . اما پس از چندی که شعله ها فرو نشسته است ،آن دو هرکدام جای لازم خود را یافته اند تا جامعه تعادل معقول را به دست آورد . در این رهگذر ،جامعه ی خرد ناستیز ، همواره دو پا داشته است ،دو پایی که در حرکت خود گذشته را به آینده پیوند می زند .اما جوامع خرد ستیز ،همواره دچار صرع "مرغ یک پا دارد" شده اند و بر آن خطا پافشرده اند تا سرانجام در لحظه ای به سر در آیند . چون قوی ترین لنگ پا هم نمی تواند فشار بار فرود آمده را یکجا و یک نفس تحمل کند و سرانجام به زانو در می آید .این خرد شدن زیر فشار، تجربه ای ست که ما آزموده ایم و کماکان در کار آزمودن آن هستیم ...

 

 

 

 

 

 کتاب: نون نوشتن 

نویسنده: محمود دولت آبادی 

نشرچشمه

قمارباز(داستایوسکی)

باز هم از خودم این سوال را کردم که "دوستش می دارم؟" و باز هم دیدم که از جوا ب دادن به این سوال عاجزم یا بهتر بگویم ، صدمین بار به خودم گفتم که ازش بدم می آید . آره ، ازش بدم می آمد .لحظاتی پیش می آمد که دیگر به سیم آخر می زدم و به خودم می گفتم حاضرم نصف عمرم را بدهم تا افتخار خفه کردنش نصیبم شود ! به خدا که اگر فرصتی نصیبم می شد که چاقوی تیزی را اندک اندک در دلش فرو کنم ، احتمالن برای گرفتن چاقو دستم را با اشتیاق دراز می کردم .با این حال، به تمام مقدسات عالم قسم که اگر در شلانگنبرگ از من خواسته بود که خودم را پایین بیاندازم این کار را بی حرف و حدیث می کردم و تازه با اشتیاق هم چنین می کردم . این را می دانستم . این موضوع هر طور شده باید فیصله پیدا می کرد. خودش هم این را خوب می دانست و از این فکر که من صد در صد و به روشنی تمام می دانستم دستم به دامنش نمی رسد ، آری حتم دارم که از این فکر قند توی دلش آب می شد . والا دختر محتاط و باهوشی مثل او چرا بیاید و اینقدر با من گرم بگیردو رودربایستی هم نداشته باشد؟تاحالا رفتارش اینطور بوده است که انگار خودش شهبانوی دوران باستان است و من غلامش، و روبه روی این غلام لباس از تن در می آورد چون او را خواجه فرض می کند ... آری، بسا اوقات نخواسته است به چشم مرد به من نگاه کند ...

کتاب: قمار باز

نویسنده: فئودور داستایوسکی

ترجمه ی صالح حسینی

انتشارات نیلوفر

نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی(براتیگان)

....

8

عنکبوتی گرفتم

.

دور دستم وول می خورد.

.

گفتم : " کاریت ندارم."

.

اما عنکبوت همین طور وول می خورد.

.

عنکبوت بزرگ و سیاهی بود.

.

مامان آمد توی اتاق و داد زد: " اون عنکبوت رو بنداز اون ور!"

.

گفتم : "من که کاریش ندارم."






نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم: "با این‌که بزرگترین نویسنده‌ی گمنام جهانم، حریفم تو زندگی، یه قوطی خالیه که با نوک پام هی بهش ضربه می‌زنم و نگاهش می‌کنم"





کتاب: نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی(مجموعه داستان)

نویسنده: ریچارد براتیگان

مترجم: مهدی نوید

نشرچشمه

ابن مشغله(نادر ابراهیمی)

"حال" را می شود با درد گذراند ، اما تصور درد آلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی "حال"، انسان را از پا درمی آورد . بهشت ، وعده ی کاملی نیست .

به گمان من هر آدمی را کله شقی هایش می سازد ، یعنی به اعتبار مقدار کله شقی اش ، آدم است. البته منظورم خودخواهی هایش نیست. حساب خودخواهی از غرور به کلی جداست و کله شقی جزئی از غرور است ، جزء مشاهده شدنی غرور است . 

هر سازش ، یک عامل سقوط دهنده است ؛ حالا چه مقدار باعث سقوط می شود مربوط است به نوع سازش. و منظور من از "سازش"،فدا کردن یک "باور" و "اعتقاد" است در زمانی که هنوز به صحت آن باور و اعتقاد ، ایمان نداریم . 

کله شقی ،زندگی را به طرز خاصی شیرین و دردناک می کند؛اما گذشته از مزه ی زندگی ، به آن مفهوم می دهد،رنگ میدهد، و شکل قابل قبول و ستایش میدهد .

آدم کله شق ،توی بیشتر قمارها می بازد ؛اما باختن آزارش نمیدهد،چون چیزی را می بازد که واقعن برایش اهمیت ندارد و چیزی را توی قلبش نگه می دارد که عزیز و فدانکردنی ست .

آدم کله شق ، در بعضی از شرایط خاص اجتماعی ،از صد درکه وارد می شود ،از نود در با تیپا بیرونش می اندازند ؛اما او در عین حال که عصبانی و ناراحت است،یک جور رضایت عمیق تری در وجودش حس می کند .

"راه بهتر از منزلگاه است ."

کتاب: ابن مشغله(داستان یک زندگی_جلد اول)

نویسنده: نادر ابراهیمی

انتشارات روزبهان

شاخ (پیمان هوشمندزاده)

بی سیم چی ِ آن طرف خطی ها بود . نامردها بی سیم چی ِ زن داشتند . عوضش ما با عکس خواننده ها حال می کردیم . آن هم عکسی که توی شش تا سوراخ  قایمش کرده بودیم . عربی بلد نبودیم ولی دختره خوب فارسی حرف میزد . صدای خوبی هم داشت . سیا می مرد برای صداش ! یک ناز با مزه ای توی صداش بود که بیشتر به ایرانی ها میزد تا عرب های کت و کلفت . تازه گاهی هم محض خنده لا به لای حرف هاش اصفهانی هم می پراند . مثلا عشوه می آمد . برای ما خودش را لوس می کرد . برای من که نه ، به هوای سیا .

لب مرزی بود . خودش هم نمی دانست کجایی باید باشد . فقط  خانه شان افتاده بود آن طرف مرز ، همین . همین هم کافی بود که دشمن مان باشد .

کتاب: شاخ

نویسنده: پیمان هوشمند زاده

نشر چشمه

آرش در قلمرو تردید(نادر ابراهیمی)

"حدیث کرد مارا  علی بن موسی بن متوکل ،گفت که حدیث کرد ما را احمدبن ادریس بن جمهور،گفت که حدیث کرد ما را پدرم از محمد بن حسین بن ابی الخطاب از پدرش و از پدرانش... که شبی هرمز هیربد ، در خفا به خانه ی سلمان عرب که از پارسیان تازه مسلمان بود فرود آمد . پس گفت :" ای سلمان !مرا برگوی که کیش قدیم چه کم داشت که دین تازه پذیرفتی؟" سلمان ،وی را پاسخ داد که هیچ ، الا جهنمی سخت سوزان ، زیرا بی هراس از چنان آتش خوفناکی هرگز هیچ بنده بندگی نکند .

و خدای عزوجل دانست که ثبات نخواهد یافت مگر به تهدید جاوید جهنمی هراس انگیز ... و آدمی را به خویش رها کردن و به نیک گفتاری و نیک کرداری خواندن و مکافاتی عظیم بر دوش گناهکاران و گمراهان نهادن کاریست سخت عبث ،که اگر زمام آدمی بدو سپردی گامی ننهادی مگر به خطا .. گفت دانستم .... "(قیاس الادیان و المذاهب)

اخلاقی که بر تهدید استوار باشد ، پوزخند برا اخلاق است . سر اسر تزویز !( پاسخ ناپذیر)

"مرد تنها از کمترین دره های ناپیدای روان ،حامیان تزلزل ناپذیری می طلبید:" هان ای آرش ،پایدار باش ! تنهایی ،شکوه دردناک فتح تو را بیشتر می کند ." لیکن زمان ،سنگ و تنهایی به دام دل بریدگی اش می کشید .

در اینجا فریاد می زد :" تقدیر با من است ،طبیعت با من است و خدا با من " و آنجا ،چند گامی فراتر به خود می گفت :"کدام تقدیر ،کدام طبیعت ، کدام خدا؟" به کمان کودکانه ی خود می نگرسیت و تیر فراخور آن کمان . تلخ ترین خنده های روزگار بر لبش می نشست . دمی دلش را به این خیال خوش می کرد که "تیر منم ، کمان منم ،قدرت روزگار ، من!" و لحظه ی کوتاهی بعد :" نه...فریبکار من!"....

کتاب: آرش در قلمرو تردید (مجموعه داستان)

نویسنده : نادر ابراهیمی

انشارات روزبهان

دوتا نقطه (پیمان هوشمندزاده)

..خب هر کس دیگری هم جای من باشد لرز به تنش می افتد .دلش می خواهد توی صورتشان خوب نگاه کند و داد بزند : کثافت ها به شما چه ربطی داره ؟

و بعد صدایش را بلندتر کند و باز جمله اش را تکرار کند و تکرار کند و آنقدر داد بکشد که همه ی شهر بفهمند و دیگر کاری به کارش نداشته باشند . ولی خب وقتی کسی جای تو نباشد ، مجبوری خودت جای خودت نشسته باشی . و اگر نشسته باشی که همیشه همین طور است دو حالت بیشتر ندارد ، یا باید لبخند بزنی ، به روی خودت یناوری ، خودت را بخوری ، بعد به فکر گوش هایت  بیفتی که حتمن آرام آرام سرخ می شوند . بند عینکت را دور انگشت بپیچی ،بعد باز کنی و دوباره بپیچی . باز هم بترسی که بالاخره لو رفته ای ،بترسی از اینکه بالاخره تمامش می کنند یا ایستاده اند تا دست هایت هم شروع به لرزیدن کنند و فکر کنی که کاش اصلن گوش نداشتی تا سرخ شود . بند عینکت را سفت تر بپیچی و یکدفعه دفعه به خودت بیایی و لبخند بزنی و شروع کنی به حرف زدن . آرام آرام مسلط شوی و حرف های جور واجور تحویلشان بدهی و فکر کنی حواسشان را پرت کرده ای . فکر کنی زرنگی کرده ای و سوال یادشان رفته . آخر سر هم خیلی عادی خداحافظی کنی و بعد آنها همانطور که خداحافظی می کنند توی چشم هایت نگاه کنند و بگویند : نگفتی ،بالاخره نگفتی چرا چشات برق می زنه.

یا اینکه باید با طرف خیلی دوست باشی و مجبور شوی همه چیز را بگویی. یعنی حقیقتش هر کسی هم جای تو باشد دلش می خواهد با یک نفر درددل کند . حالا اگر آن یک نفر از دوستان صمیمی باشد چه بهتر . ولی این بی شرف ها هم دردی را درمان نمی کنند ، هی می نشینند و زیر زبان آدم را می کشند . اولش که اجباری نیست . خودت هم دلت می خواهد بگویی ولی همین که شروع کردی دیگر گیر افتاده ای . راه فراری هم نداری .هرچه بخواهی درستش کنی هم فایده ای ندارد . تازه مگر می شود دروغ گفت ؟ همه می فهمند .هنوز مقدمه را نچیده همه فهمیده اند . شستشان که خبردار شود دیگر تمام است .  ..

کتاب: دوتا نقطه (مجموعه داستان نا پیوسته)

نویسنده: پیمان هوشمندزاده

نشرچشمه