وداع با اسلحه(همینگوی)

نجف دریابندری در "پیرمرد و دریا" مروری بر آثار و زندگی ِ همینگوی داشته، که بسیار خاندنی ست. 

طبق توافقی که با دریابندری درباره ی آثار همینگوی داشته م، چیزی که بیش از همه میان کتابهاش مطرح است، شخصیت ِ "شریف" آنهاست. شخصیت هایی که جدا از مکان و زمان و موقعیت، همیشه طبق فطرت خود، انسانیت شان را حفظ کرده اند، حتی در شرایط بسیار سختی همچون جنگ.


نمیدانم چرا در این بین، یادم به اشخاص کتابهای داستایوفسکی افتاد.. 

شخصیت های اصلی داستایوفسکی اغلب، انسان های "اشراف زده" ای هستند که عوض مشکلات بیرونی، درگیر مشکلات و درگیریهای درونی خودشانند. آن ها که انگار همه ی شرافتشان را مدیون ِ اصل و نصب خود می دانند، بعد از مدتی زده می شوند از هرچیزی و حس می کنند فریب خورده اند یا نه، پی می برند که شرافت در درون آدمی و از سرشت او برمیخیزد نه از سابقه ی فامیلی اش.



باری... من همیشه شخصیت های هر دو نویسنده را دوست داشته م. "همینگوی ای ها"! را ستوده م و "داستایوفسکی ها را" توی خودم مدام جستجو کرده م. 




و اما برویم سراغ "وداع با اسلحه"..


همینگوی مثل همیشه همان نثر بی تکلف و بی پیچیدگی خاص خودش را داشت. شخصیت اصلی، در ابتدا مردی ست بی هیچ وابستگی، به قدر کافی محکم و کاردان. احساساتی نمی شود و هیچ چیز آنطور که باید بر نمی انگیزدش. با این همه دختری در همان حوالی دلش را ناخاسته می رباید...


من که نقد نمیدانم، دلم هم نمیخاهد قصه را تعریف کنم!



تنها بگویم که همه ی داستان شیفته بودم. جریان داستان همه ی شما را با خودش می برد. دوباره همه مان نرسیده به نقطه ی پایان شروع به امیدواری می کنیم... دلمان چیزی می خاهد که میدانیم کمابیش شدنی نیست. میدانیم این بار هم زندگی کم و کسری می آورد، ولی ما باز امیدواری خودمان را ادامه می دهیم....




و قسمت هایی از کتاب:



"اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند، گیرم با این لاشه های گوشت کاری نمی کردند جز اینکه دفن شان کنند. کلمه های بسیاری بود که آدم طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند... کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام های دهکده ها و شماره ی جاده ها و شماره فوج ها و تاریخ ها پوچ و بی آبرو شده بودند."




"... فقط یک فرق است میون اینکه آدم با یه دختری باشه که همیشه هم دختر خوبی بوده، یا با یک زن.

فرقش اینه که دخترها همیشه می ترسند."




"_..من فقط دو چیز دیگرو دوست دارم.: یکیش برای کارم بده، یکی دیگه ش هم فقط نیم ساعت یا پونزده دقیقه طول می کشه. گاهی هم کمتر.


_چیزهای دیگه ای هم خاهی داشت.


_ نه، هرگز چیز دیگه ای نخاهیم داشت. ما با همه ی آنچه ممکنه به دست بیاریم و ممکنه یادبگیریم متولد می شویم و هیچ وقت هم چیزی یاد نمی گیریم. بعد از اون هرگز چیز تازه ای گیرمون نمیاد. ما همه وقتی زندگی رو شروع می کنیم کامل هستیم. تو باید خوشحال باشی که لاتین نیستی.


_ اصلن چیزی به اسم "لاتین" وجود نداره. این رو می گن طرز تفکر لاتین. تو به عیب های خودت افتخار هم می کنی."




"زیر باران ایستاده بودیم و یک به یک ما را می بردند، بازپرسی می کردند و گلوله می زدند. تا آن هنگام همه آن هایی را که بازپرسی کرده بودند زده بودند. بازپرس ها دارای آن انصاف و عدالت و بی نظری زیبای کسانی بودند که با مرگ سر و کار داشته باشند از یک سرهنگ تمام متعلق به هنگ خط مقدم جبهه بازپرسی می کردند...."



"_ شما مومن به خدا هستید؟


_ شب ها بله.


کنت گرفی لبخندی زد و لیوان را بین انگشت هایش چرخاند.


_ من منتظر بودم همینطور که پا به سن می گذارم ایمانم بیشتر بشود. ولی مثل اینکه نشده. بسی جای تاسف است."






کتاب: وداع با اسلحه

نویسنده: ارنست همینگوی

ترجمه نجف دریابندری


انتشارات نیلوفر

زنگ ها برای که به صدا در می آید؟(همینگوی)

کتاب رو خوندم. و همون روزی که تموم شد اینها رو صفحه ی آخرش نوشتم: 

 

" زیادی مستند. نمیدونم. اولین کتابی بود که از همینگوی می خوندم، هرچند پیش از این هم شنیده بودم که بازی های کلامی نداره و فقط حول محوری که منظورش رو می رسونه، داستان رو "فقط" میگه.بی هیچ پیچ و خمی.انگار که نویسنده میخاد منظور و احساسش رو به روشنی بیان کند و انتقال بده. نمیدونم. شاید اگر با ساخت فیلم هم می تونست اینکار رو میکرد.اول نمی دونمِ قبلی بر ای این بود که نمیدونم فکرم درسته یا غلط. ولی احساس می کنم هرکسی ادبیات و بیان خوبی داشته باشه برای نوشتن چنین چیزی فقط کافیه در معرض حوادثی که سبب به وجود اومدن این احساس ها هستن، قرار بگیره.

(به چه جراتی اینو گفتم؟!)---×(( در واقع این سوال رو پرسیدم که از شدت بی شرمیم کم کنم)) 

 

 

 

 

 

به هر حال همه ی اینها بدیهی هستن. ولی کتاب رو وقتی میخونی به راحتی میتونی بفهمی که جنگ چه به روز زندگی آدمها میاره. بعد فکر میکنم همینگوی حق داشته خودکشی کنم .. فکر کنم ... فکر میکنم به چیزی رسیده که فهمیده که چرا و فهمیده که باید چیکار کنه. و در ضمن این فکرو هم میکنم که اگه همین طوری ادامه بدم این فکرامو به جای خوبی نمیرسم.پس: 

 

 

 

کتاب: زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟

نویسنده: ارنست همینگوی

مترجم:نامور

بنگاه مطبوعاتی صفیعلیشاه(کتاب برا 60 سال پیشه!)