عصر قهرمان(ماریو وارگاس یوسا)

او می توانست تنهایی و تحقیری را که از کودکی شناخته و روحش را زخمی کرده بود، تحمل کند. آنچه ترسناک بود، این حبس، این تنهایی عظیم نا آشنایی بود که او انتخابش نکرده و مثل لباس عذاب آور تنگی به او تحمیل شده بود. در مقابل در اتاق ستوان ایستاده بود، اما هنوز دستش را برای زدن ضربه بلند نکرده بود. با اینهمه می بایست که این کار را می کرد. سه هفته را صرف تصمیم گرفتن کرده بود. حالا نه تشویش داشت و نه می ترسید. دستش بود که به او خیانت می کرد: بی حرکت، چلاق و مرده کنار بدنش آویزان مانده بود. این اولین بار هم نبود. در آموزشگاه نظامی ساله سیان هم او را بچه ننه صدا می کردند. روزی بچه ها هنگام راحت باش دوره اش کردند. داد می کشیدند:"بچه ننه گریه کن. بچه ننه گریه کن." او آنقدر عقب عقب رفت تا پشتش به دیوار خورد. چهره بچه ها به او نزدیک می شد، صدایشان بلند و دهان هایشان مثل پوزه ترسناکی آماده بلعیدن بود. او زد زیر گریه....
 
 
"تو می دانی اهداف بی فایده چه چیزهایی هستند؟"
جاگوار زیر لب گفت:"شما چی گفتید؟"
"ببین، وقتی دشمن دستش را بلا می آورد و تسلیم می شود، سربازی که حس مسئولیت داشته باشد به او شلیک نمی کند. نه فقط بابت دلایل اخلاقی، بلکه بخاطر دلایل نظامی، بخاطر اقتصاد. حتی در جنگ هم نباید کسی را بیهوده کشت. تو منظورم را می فهمی. به آموزشگاه برگرد و از حالا سعی کن بفهمی مرگ آرانا چه فایده ای داشته است."
 
 
کتاب: عصر قهرمان
نویسنده: ماریو وارگاس یوسا
مترجم:هوشنگ اسدی
انتشارات کتاب مهناز

شب هول(هرمز شهدادی)

وحشت همیشه با ماست.مثل خدا که همیشه با ماست.باورمان نمی شود که می شود نترسید.همان طور که باورمان نمی شود که می شود خدایی نباشد.حتا تصورش برایمان مشکل است.لاک پشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد.و ترس ما لاک ماست.پوسته ای سخت است که فضای بیرون، از هوای بیرون و از نفس آدم های بیرون جدایمان می کند.همیشه محتاطیم.به کوچکترین حرکت ناآشنایی سرمان را می دزدیم و در درون پوسته ی ترس پنهان می شویم.نفوذ ناپذیر و جامد.در درون این قشر ضخیم است که کابوس هایمان عذابمان می دهد.در درون این قشر ضخیم است که بیداریم، می بینیم، می شنویم، و همه گمان می کنند که سنگیم، نمی بینیم، نمی شنویم، خوابیم.و یا، اگر خیلی هوشیارمان بپندارند، فکر می کنند پذیرفته ایم.خدایمان هم همین جاست.زیر لاک ماست.بند نافی است که ما را به دنیای بیرونی پیوند می دهد. اگر او نباشد چه کسی بازگویی رنجهایمان را بشنود؟باور نمی کنیم که

حیات همین است.همین که برما گذشته است. بر ما که قهرمان نیستیم. لاک پشت هم نیستیم.

 

 

 

 

***




ابوالفضل از سارتر نقل می کند که گفته است ازدواج تدفین است. منظور این فیلسوف فرانسوی را نمی فهمم. شاید می خواهد بگوید که هنگامی که دختر یا پسر جوانی ازدواج کرد یکباره تبدیل به موجود دیگری می شود. نمی دانم. در این تردیدی نیست که پدیده ی اجتماعی ازدواج، زن و مرد را به تدریج دگرگون می کند. نه فقط جاه طلبی و بی پروایی جوانان را از بین می برد، بلکه به مرور زمان، مخصوصن وقتی سر و کله ی بچه ها پیدا شد، ز...

ن و مرد محتاط، سودجو و آزمند می گرداند. شاید به همین دلیل است که خانواده اساس جامعه است.

حتی نظام سیاسی جامعه مبتنی بر چگونگی روابط مرد و زن در هسته ی اصلی، یغنی خانواده است. در جامعه هایی نظیر جامعه ی ما، ازدواج و خانواده نوهی رابطه ی استوار بر استبداد است. ازدواج موجب تدفین مرد یا زن نمی شود. آنها را در تنگنای رابطه ای گرفتار می کند که بنیاد آن مبتنی بر برتری یکی بر دیگری است.

وقتی دو آدم، خاصه به هنگام جوانی، ازدواج کردند، نبرد دائمی شان آغاز می شود. وقتی که آنها اشتیاق اولیه به تن یکدیگر را از دست می دهند و گذشت سالیان و زیستن مشترک و مداوم در لحظات شادمانی و اندوه آنان را چنان در تار و پود روح یکدیگر و در تنهایی یکدیگر اسیر می گرداند که گردش چشم، لرزش پلک و حرکت انگشتی معنی روشن و دقیق خود را برای هر یک از ایشان دارد. دو آدم هنوز نمرده اند. اما وجود هر یک به مرور زمان معنی اش را برای دیگری از دست می دهد. معاشرت مداوم جنبه ی رازآلود و مبهم وجود هر یک را برای دیگری نابود می کند. هر دو در چشم یکدیگر نامحسوس و نامرئی می شوند. زن یا مرد در چشم دیگری چیزی می شود مثل صندلی و کفش و کلاه. قرداد اجتماعی ازدواج حضور زن و مرد را در نزد یکدیگر محتوم و اجباری می کند. نوعی رابطه ی مالکیت و انحصار پدید می آید.

آنچه ازدواج را در میان ما بیشتر از سایر جوامع محدود کننده و لاجرم نابود کننده ی رشد شخصیت می گرداند، ماهیت استبدادی آن است.










کتاب: شب هول

نویسنده:  هرمزشهدادی

انتشارات کتاب زمان

مروارید(جان اشتاین بک)

کینو می دانست که خدایان دوست ندارند انسان ها نقشه بکشند و دوست ندارند موفق شوند، مگر اینکه اتفاقی باشد. می دانست که اگر انسان ها کوشش کنند و موفق شوند خدایان از آن ها انتقام خواهند گرفت. از این رو از نقشه کشیدن می ترسید...





"مروارید" جان اشتاین بک، راستش به پای "موش ها و آدم ها" نمی رسید به نظر من. اما از نظر اجتماعی اثر قوی ای بود. داستان، نمایی ست از زندگی سرخپوستان مکزیک، در نهایت فقر و باز همان نژاد پرستی ها و سیستم برده داری ای که اگرچه منسوخ هم بشود، اما اثراتش گویی تا ابد به جا می ماند...


پیشنهاد می کنم قبل از خرید و خواندن کتاب، در رابطه با ترجمه های بهترش پرس و جو کنید. چون احساس می کنم کتابی که من خواندم، ترجمه ی خوبی نداشت.





خوانا خود را از سنگ های لبه ساحل بالا کشید. صورت و پهلویش درد می کرد. لختی خود را روی زانوهایش نگه داشت. دامن خیسش به پاهایش چسبیده بود. دیگر از دست کینو عصبانی نبود. کینو گفته بود:"من مَردم" و این حرف در نظر او معنی خاصی داشت.

معنی اش این بود که کینو نیمه دیوانه و نیمه خداست. معنی اش این بود که او با تمام نیرو به کوه خواهد کوفت و با تمام نیرو در دریا غوطه ور خواهد شد اما خوانا با روح زنانه اش می دانست که کوه پایدار، می ماند و مردش خرد می شود، موج در دریا می افتد و مردش غرق می شود. اما به خاطر همین، مرد او، نیمه دیوانه و نیمه خدا بود و خوانا به مردی نیاز داشت.




کتاب: مروارید


نویسنده: جان اشتاین بک


ترجمه: محسن سلیمانی


نشر افق

دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد(شهرام رحیمیان)


کتاب راجبه یکی از اعضای کابینه ی دکتر مصدقه، که بعد از سقوط وی، دستگیر می شه و تحت بازجویی شدید ازش میخان علیه مصدق یه سخنرانی رادیویی داشته باشه.. که البته دکتر نون راضی نمیشه و ترجیح میده شکنجه رو  تحمل کنه اما تا وقتی که پای زنش رو وسط می کشن....



کتاب یک جورهایی شبیه "شازده احتجاب" بود، یا دستکم من رو یاد اون انداخت. نثر بسیار جالبی داره و خیلی سریع و با لذت خونده میشه.. نمیدونم از این نویسنده کتابهای دیگه ای هم هست آیا؟ و چرا اینقدر کم اسمش رو شنیدم، هرچند تعریف از این کتاب رو بارها خونده و شنیده بودم..







کار بدی میکنم که اینقدر بعد از خوندن یک کتاب میام که ازش بنویسم.. بهترین زمان برای معرفی یک کتاب هفته ی بعد از خوندنشه... نه دو ماه بعد...



باری

کتاب خوبی بود.

امیدوارم هرکسی خوند لذت ببره مثل من.




کتاب: دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد

نویسنده: شهرام رحیمیان

انتشارات نیلوفر

حدیث دیو و ماهیگیر(هوشنگ گلشیری)



آقایی آمده بود همه ی کتاب های قدیمی اش را ریخته بود توی کتابفروشی و خاسته بود کتاب ها را بفروشد. توی جستجوهایم به "حدیث دیو و ماهیگیر" برخوردم. نه اسمش را پیش از آن شنیده بودم و نه نیازی بود به شنیدن هم. گلشیری بود بهرحال و دلم مسلمن میخاست بخرمش برای خاندن.


کتاب انگار که دلش میخاسته باز آفرینی باشد، اما یکجورهایی بازنویسی ِ یکی از داستان های هزار و یک شب است. قصه ی مرد ماهیگیری که یک دیو اسیر در کوزه ای را از ته برکه پیدا می کند.. 

در افسانه ی هزار و یک شب، صیاد فریب دیو را می خورد و او را آزاد می سازد.. هرچند بعد که می فهمد چه اشتباهی مرتکب شده با هزار و یک ترفند، دیو را دوباره در درون کوزه اسیر می سازد...

توی این کتاب ولی نه/ ماهیگیر ِ فقیر فریب وعده و وعیدهای دیو را نمی خورد، و از آنجا که می داند هرکجا شاهی در رفاه و آسایش می زید، به همان اندازه از رفاه و آسایش مردم کاسته شده است... این است که ماهیگیر مهر بر هوس های خود می گذارد و تسلیم نمی شود..




کتاب البته به پای خیلی از کتابهای گلشیری نمی رسد.. اما باز هم به عقیده ی من باید خانده بشود... بهرحال گلشیری ست و به قول حسین جاوید، هرچند نسبت به باقی آثارش "ضعیف" باشد اما هنوز یک سر و گردن از آثار نویسندگان دیگر بالاتر است..








کتاب: حدیث دیو و ماهیگیر

نویسنده: هوشنگ گلشیری

انتشارات آگاه/1363