طاعون(آلبر کامو)

 

آنها هیچ به فکر پایان این دوره بدبختی نبودند و آینده را هم پیش بینی نمی کردند و با این حال این وضع نمی توانست ادامه پیدا کند،زیرا همه مجبور بودند خود را فریب بدهند. سعی داشتند بیماری را از یاد برده و این زندگی پر حرارت را یک نوع زندگی جدید تلقی نمایند.


 

 

البته وقتی مصیبت عمومی شد تحمل آن آسانتر می شود به همین جهت کسانی که مجبور بودند در منزل زندانی شوند، به فکر اینکه دیگران هم بایستی در منزل بمانند، زیاد اظهار ناراحتی نمی نمودند و به هم دیگر می گفتند چه مانعی دارد اگر ما زندانی هستیم دیگران هم مثل ما هستند، و باید در منزل بمانند.


 

 

من می دانم که کسی که در این جهان دیگری را آلوده نکند کسی ست که عرضه و لیاقت نداشته، و برای اینکه انسان بی عرضه باشد باید خیلی ارده داشته باشد. بلی آقای دکتر. بد بودن بسیار بد است، اما کسی نیست که بتواند از بدی دوری کند. از اینجاست که من همیشه فکر می کنم برای جامعه ارزشی ندارم و از روزی که نخواسته م کسی را بکشم خود را از جمع مردم جدا می دانم، دیگران بمانند و تاریخ انسانیت را درست کنند.. من حق ندارم درباره دیگران قضاوت کنم.

 

 

 

 

کتاب: طاعون

نویسنده: آلبر کامو

مترجم: عنایت الله شکیباپور

موسسه مطبوعاتی فرخی

بیگانه(آلبر کامو)

از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟این سوال مرا بسیار متعجب  ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت می شدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست می داشتم، ولی این مطلب چیزی را بیان نمی کرد. آدم های سالم، کم و بیش مرگ کسانی را که دوست می داشته اند، آرزو می کرده اند. اینجا، وکیل کلامم را قطع کرد و خیلی عصبانی به نظر آمد. از من قول گرفت که این جمله را نه در محکمه و نه نزد رئیس دادگاه، بر زبان نیاورم. با وجود این برایش توضیح دادم که فطرت من طوری ست که اغلب احتیاجات جسمانی ام، احساساتم را مختل می سازد. روزی که مادرم را به خاک می سپردم، خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. آنچه که یقینا" می توانستم بگویم این بود که ترجیح می دادم مادرم نمرده باشد. اما وکیلم قیافه ی رضایت آمیزی نداشت، به من گفت: " این کافی نیست." 

*** 

... از من پرسید آیا به خدا اعتقاد دارم . جواب دادم نه. او با تنفر و تحقیر نشست. به من گفت که این محال است. گفت که همه ی  مردم به خدا ایمان دارند. حتی آن کسانی که از او روی برگردانیده اند. این ایمان ِ وی بود. و اگر روزی در آن شک می کرد، زندگی اش دیگر معنی نداشت. توضیح داد: " آیا می خواهید که زندگانی من معنایی نداشته باشد؟ " به نظرم این مطلب به من مربوط نبود، همین را به او گفتم. اما در این موقع او از روی میز، مجسمه ی مسیح را مقابل چشمانم قرار داد و دیوانه وار فریاد کشید: " من مسیحی هستم. از گناهان تو پیش این آمرزش می طلبم. چگونه به کسی که برای خاطر تو رنج برده است ایمان نداری؟ " در اینجا درست فهمیدم که مرا تو خطاب می کند. ولی دیگر بسم بود. گرما بیش از پیش سنگین می شد. مثل همیشه که وقتی می خواستم خودم را از دست کسی که سخنانش را به زحمت گوش می دادم، خلاص کنم، حالتی تایید کننده به خود گرفتم و تعجب کردم از این که گمان کرد پیروز شده است و گفت: "می بینی؟ می بینی که به او اعتقاد داری؟ و اکنون می خواهی که به او ایمان بیاوری!" واضح بود که یک بار دیگر گفتم نه. و او روی صندلی راحتی خود افتاد.

عاشق این کتاب بودم! 

 

 

کتاب: بیگانه

نویسنده: آلبر کامو

مترجمان: جلال آل احمد. علی اصغر خبره زاده

موسسه ی  انتشارات نگاه