ما با هم حرف میزدیم، دست در دست،ساکت،غرق دنیاهای خودمان،هرکس غرق دنیای خود،دست در دست فراموش شده.این طور است که تا حالا دوام آورده م.و امروز عصر هم انگار باز نتیجه میدهد.در آغوشم هستم.من خود را در آغوش گرفته ام.نه چندان با لطافت، اما وفادار..وفادار .حالا بخواب.گویی زیر آن چراغ قدیمی،بهم ریخته،خسته و کوفته،از این همه حرف زدن،این همه شنیدن،این همه مشقت، این همه بازی.
چیزی حس نمی کنم.چیزی نمی گویم.او مرا در بازوانش می گیرد و با نخی لب هایم را تکان میدهد.با قلاب ماهیگیری.نه . به لب نیازی نیست. همه جا تاریک است.کسی نیست.سرم چه شده.لابد در ایرلند جایش گذاشته م.توی پیاله فروشی.باید هنوز همان جا باشد.روی پیشخوان.لیاقتش همین بود.
همه اش در متروی تهران – کرج خوانده شذ.8/8/88
کتاب: متن هایی برای هیچ
نویسنده: ساموئل بکت
مترجم: علی رضا طاهری عراقی
نشر نی
باید بگیرمش ... خوشم اومد
خیلی وقت یه کتاب نخوندم
الان دارین با سرعت برق کتاب می خونین دیگه ؟ :)
یه خورده آرومتر بهتون برسیم :D
انگار تازه رسیده هام!