بیگانه(آلبر کامو)

از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟این سوال مرا بسیار متعجب  ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت می شدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست می داشتم، ولی این مطلب چیزی را بیان نمی کرد. آدم های سالم، کم و بیش مرگ کسانی را که دوست می داشته اند، آرزو می کرده اند. اینجا، وکیل کلامم را قطع کرد و خیلی عصبانی به نظر آمد. از من قول گرفت که این جمله را نه در محکمه و نه نزد رئیس دادگاه، بر زبان نیاورم. با وجود این برایش توضیح دادم که فطرت من طوری ست که اغلب احتیاجات جسمانی ام، احساساتم را مختل می سازد. روزی که مادرم را به خاک می سپردم، خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. آنچه که یقینا" می توانستم بگویم این بود که ترجیح می دادم مادرم نمرده باشد. اما وکیلم قیافه ی رضایت آمیزی نداشت، به من گفت: " این کافی نیست." 

*** 

... از من پرسید آیا به خدا اعتقاد دارم . جواب دادم نه. او با تنفر و تحقیر نشست. به من گفت که این محال است. گفت که همه ی  مردم به خدا ایمان دارند. حتی آن کسانی که از او روی برگردانیده اند. این ایمان ِ وی بود. و اگر روزی در آن شک می کرد، زندگی اش دیگر معنی نداشت. توضیح داد: " آیا می خواهید که زندگانی من معنایی نداشته باشد؟ " به نظرم این مطلب به من مربوط نبود، همین را به او گفتم. اما در این موقع او از روی میز، مجسمه ی مسیح را مقابل چشمانم قرار داد و دیوانه وار فریاد کشید: " من مسیحی هستم. از گناهان تو پیش این آمرزش می طلبم. چگونه به کسی که برای خاطر تو رنج برده است ایمان نداری؟ " در اینجا درست فهمیدم که مرا تو خطاب می کند. ولی دیگر بسم بود. گرما بیش از پیش سنگین می شد. مثل همیشه که وقتی می خواستم خودم را از دست کسی که سخنانش را به زحمت گوش می دادم، خلاص کنم، حالتی تایید کننده به خود گرفتم و تعجب کردم از این که گمان کرد پیروز شده است و گفت: "می بینی؟ می بینی که به او اعتقاد داری؟ و اکنون می خواهی که به او ایمان بیاوری!" واضح بود که یک بار دیگر گفتم نه. و او روی صندلی راحتی خود افتاد.

عاشق این کتاب بودم! 

 

 

کتاب: بیگانه

نویسنده: آلبر کامو

مترجمان: جلال آل احمد. علی اصغر خبره زاده

موسسه ی  انتشارات نگاه

تمام زمستان مرا گرم کن(علی خدایی)

مرد گفت: " همه چیز هست. کاغذهایم را هم برداشتم. شما برگردید." پیاده شد و کیفش را برداشت و به طرف در ورودی فرودگاه رفت. از پشت شیشه های سالن انتظار برای آن دو دست تکان داد.

بلیت که تایید شد، به سالن پرواز رفت. تاخیر نداشت. خواست سیگاری بکشد، کبریت نداشت. به موهایش دست کشید. هنوز نم داشتند. صدایی از بلندگو گفت:" مسافرین پرواز شماره 116 از اصفهان به تهران...."

 

 

کتاب: تمام زمستان مرا گرم کن

نویسنده: علی خدایی

نشر مرکز

برنده ی جایزه ی ادبی منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان دهه ی گذشته

برنده ی جایزه ی گلشیری به عنوان بهترین مجموعه داستان(1379)

(؟)

کجا ممکن است پیدایش کنم(هاروکی موراکامی)

من به هیچ وجه نمی دانم در این دنیا باید چه کار کنم. بی دردسرترین کار این است که بلافاصله فنجان قهوه ام را در نعلبکی بگذارم. گفتگو را با یک نکته ی با مزه فیصله دهم، صورت حساب قهوه را بپردازم و بعد به اتاقم باز گردم. اما درون سرم، همیشه چیزی چرخ می خورد. بعضی وقتها اینطور می شود. توضیح دادنش سخت است. شبیه یک شم درونی ست. نه، آنقدر واضح نیست که بتوان آن را شم نامید. یک چیز پنهان است که بعد از آن لحظه ، دیگر نمی توانم به خاطرش آورم.

در چنین مواقعی معمولا ترجیح می دهم شخصا وارد عمل نشوم. وقتی از پیشرفت کار خیلی خسته می شوم، از جریان امور کناره می گیرم. البته بعضی وقتها این کار به ناامیدی مطلق می انجامد. اما همانطور که همیشه گفته اند، گاه معنادارترین چیزها، از دل بی تکلف ترین آغازها بیرون آمده اند.

 ***


... از ابتدای جوانی همیشه این آگاهی عجیب آشکار را داشت که "من" به عنوان یک فرد، تحت کنترل نیروی خارجی زندگی می کنم. بیشتر وقت ها نیروی تقدیر، نقش زیر بنای آرام و یک نواختی را بازی می کرد که تنها لبه های زندگی او را تحت تاثیر قرار می داد. دام پزشک به ندرت به یاد آن حضور می افتاد. اما گاه گاه معادله عوض می شدو نیروی آن فزونی می یافت و دام پزشک را به موقعیت نیمه فلج تسلیم، هل می داد. او به تجربه می دانست هیچ کار یا فکر او نمی تواند شرایط را تغییر دهد. نه این که او موجودی منفعل باشد، در واقع او از بیشتر آدمها مصمم تر بود و همیشه نظر خود را پیش می برد.مسلما او تقدیرگرا نبود_ با تعریفی که مردم از این واژه می کنند._اما هیچ وقت به طور قطع حس نکرده بود خودش به تنهایی تصمیمی را گرفته است.همیشه  احساس می کرد که تقدیر، او را به تصمیمی وادار کرده تا کار خودش را آسان کند. هربار، از این که خودش به اختیار خود تصمیمی گرفته، لحظه ای احساس رضایت می کرد، اما بعد می دید که نیروی خارجی با هوشمندی،تصمیم گرفته و آن را در لباس اختیار مستتر کرده است.او خود را شبیه یک پادشاه تشریفاتی حس می کرد که هیچ کاری ندارد جز اینکه طبق دستور نایب السلطنه ای که قدرت راستین را در دست داشت، روی نامه ها و اسناد، مهر سلطنتی بزند. شبیه امپراطور سرزمین بازیچه ی منچوری.

 



کتاب: کجا ممکن است پیدایش کنم

نویسنده: هاروکی موراکامی

مترجم: بزرگمهر شرف الدین

نشرچشمه

سالار مگس ها(ویلیام گلدینگ)

سالار مگس ها اگرچه گزارشی درباره ی بچه هاست، برای بچه ها نیست. واژه ها در آثار گولدینگ _ و به خصوص در سالار مگس ها_  با جریان قصه هر لحظه تغییر شکل می دهند، گاهی رنگ می بازند و زمانی به رقص در می آیند. در جاهایی از قصه کلمات نرم و آرام  و در جاهای دیگر سنگین و طنین انداز است. تا آنجا که به میدان کلام مربوط می شود سالار مگس ها قصه نیست، شعر بلندی ست در رثای معصومیتی که دیریست مرده است و پرده  پر آب و رنگی از خونخوارگی و وحشیگری آدمیان که اگرچه دیرزمانی ست از جنگل به خیابان آمده اند، همچنان در ایشان زنده است. جالب آنکه آدم های این شعر_قصه از خیابان به جنگل آمده اند و حکایتکر همان فاجعه ای هستند که در قلب تمدن امروزین جهان هر لجظه شکلی  سهمگین تر و مهیب تر می یابد...




 

کتاب: سالار مگس ها

نویسنده: ویلیام گلدینگ

مترجم:  محمدعلی حمیدرفیعی

انتشارات بهجت