طبل حلبی(گونتر گراس)

... امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده، و اصلا فرد باوری بر افتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدم ها همه به هم می ماند و هیچکس حق ندارد آن جور که خودش می خواهد تنها باشد و آدم ها آحاد توده ای تنها و بی نام و بی قهرمانند. به عقیده ناصحان این حرف ها  ممکن است به جا و برای خود حاوی حقیقتی باشد اما من از طرف خودم که اسکارم و نیز از طرف پرستارم برونو می خواهم رک و راست خدمتتان عرض کنم که ما هر دو برای خود قهرمانیم و شباهتی هم با هم نداریم. 

او پشت سوراخش مرا می پاید و من این طرف سوراخ پاییده می شوم، وقتی هم که در را باز می کند و پیش من می آید، با همه رفاقت و در عین تنهایی مان، دو فرد از توده ای بی نام و قهرمان نیستیم.



(دامن ِ گشاد)










کتاب: طبل حلبی

نویسنده: گونتر گراس

ترجمه سروش حبیبی

انتشارات نیلوفر

روح پراگ(ایوان کلیما)

وقتی کم کم چهارده سالت بشود،گه گدار فکرت به سمت آن چیزی می رود که می خواهی در زندگی انجام دهی و حتا اگر خودت به فکر این مسئله نباشی دیگران به فکرش هستند،چون زندگی وادارت می کند که تصمیم بگیری به کدام مدرسه بروی یا چه شغلی اختیار کنی.در اردوگاه این حرف ها و فکرها اصلن محلی از اعراب ندارد.مثل هر زندانی دیگری من هم این قدرت را نداشتم که هیچ تصمیمی راجع به خودم بگیرم و فقط تسلیم امر واقع بودم.تسلیم بو...

دم که همان جیره ی اندک غذایم را بگیرم، یک تکه صابون آشغال و در زمستان ها یک سطل زغال؛این ها همه،همه ی چیزهایی بود که می توانستی توقعشان را داشته باشی.آینده در این دو سوال خلاصه می شد:همین جا خواهم ماند،یا مرا به جاهایی خواهند برد که دیگر هرگز کسی حتا اسمشان را هم نخواهد شنید؟ و : وقتی جنگ تمام شود آیا من هم جزو آن هایی خواهم بود که جان سالم به در برده اند؟ و پا به جهانی خواهم گذاشت که آدمی در آن تحصیل می کند،کار می کند،پولی در می آورد و چیز هایی را با این پول می خرد که حالا حتا از خیالش هم نمی گذرد.


***

تا به امروز هم کوچک ترین جزئیات آن روزی را به یاد دارم که در کنار حصار سیم خاردار زندان ایستاده بودم،حصاری که فهمیده بودم هرگز اجازه نخواهم یافت از آن عبور کنم و ستون بی پایان سربازان ارتش سرخ را تماشا می ک...
ردم،با اسب های خسته شان،با نفرات فرسوده شان با تانک های کثیف شان،با توپ ها و ماشین های گل آلودشان که همه به صف بودند و برای نخستین بار شمایل استالین را دیدم، مردی که مدت ها بعد نامش برای من همان لحظه را تداعی می کرد، و من بی اختیار از این که می دیدم آزاد هستم گریستم.در حین این که مشغول تماشا بودم یک آلمانی غیر نظامی را آن قدر کتک زدند که مرد و تانکی از روی بدن یک زندانی عبور کرد که با حرص و ولع زیاد خودش را پرت کرده بود به سمت یک سیگاری که کسی روی زمین انداخته بود،اما هیچ یک از این ها نمی توانست حال و هوایی را که داشتم ضایع کند یا مرا از آن قله های رحمتم پایین بیاورد.سال ها بعد، زمانی که به یاد کودکی ام افتادم و آن چه بر من گذشته بود،یک فکر تقریبن کفر آمیز از خاطرم گذشت: این فکر که همه ی آن سال های محرومیت ارزش درک آن لحظه ی یگانه ی احساس آزادی را داشت.

***

در همین دوره بود که نخستین دوستی های واقعی را درک کردم. دوستی هایی که بعدا فهمیدم فقط نشانی از شیفتگی های دوران نوجوانی دارد. هر برخورد اول، هر گفتگوی تصادفی را بدل به تجربه ای می کند که اهمیتی استثنایی دارد. همه این دوستی ها پایانی تراژیک داشتند: دوستان من، چه دختر و چه پسر، روانه اتاق های گاز شدند، به استثنای یک نفر، یک نفری که واقعا عاشقش بودم، آریه پسر مسئول کمیته اداره شخصی زندانی های اردوگاه، که در سن دوازده سالگی تیرباران شد.

***

در آن زمانی که رژیمی جنایتکار قواعد قانون را به کلی زیر پا می گذارد، در آن زمانی که جرم و جنایت مجاز شمرده می شود، در آن زمانی که عده معدودی که فراتر از قانون هستند می کوشند دیگران را شان و کرامت و حقوق اولیه شان محروم کنند، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می بیند.رژیم های جنایت کار به خوبی از این امر آگاهند و آن را می شناسند و سعی می کنند با ایجاد وحشت شرف و رفتار اخلاقی آدمیان را به مخاطره اندازند، شرف و اخلاقی که بی آن هیچ جامعه ای، حتی جامعه ای تحت حکومت چنین رژیمی نمی تواند بپاید.

***

برای من، نیروهای خیر که عمدتا در ارتش سرخ تجسم پیدا کردند، سرانجام پیروز شدند و مثل بسیار کسانی که در این جنگ جان سالم به در بردند زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالبا این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می کنند، بلکه صرفا نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه جهان رقابت می کنند.

***

در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عده زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفا بارهای اضافه هستند که باید زمینشان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بی سابقگی ، تغییر مداوم، بی مسئولیتی و آوانگاردیسمی بود که همه سنت های پیشین را به سخره می گرفت و به مصرف کنندگان و تماشاچیان در گالری ها و در تئاترها پوزخند می زد، و از به حیرت انداختن خواننده به جای پاسخ دادن به سوالاتی که جان خوانندگان را عذاب می دادند، به وجد می آمد.
مهم نیست که رژیم های توتالیتری که در همین دوران به حاکمیت رسیدند ادبیات آوانگارد را منحط می دانستند و رد می کردند؛ مسئله اساسی این بود که آن ها هم همان نگاه تحقیرآمیز ِ آوانگاردها را به سنت و ارزش های سنتی، به حافظه و خاطره اصیل نوع بشر داشتند، و بعد تلاش می کردند حافظه ای جعلی و ارزش هایی کاذب را به ادبیات تحمیل کنند.


***

میلیاردها نفر به تماشای مارادونایی می نشینند که چنان ماهرانه با دستش توپ را توی گل می کند که از چشم داوران پنهان می ماند و به یمن همین مهارت او، تیم مارادونا به فینال می رسد و قهرمان جهان می شود. اکثر تماشاگران احتمالن از دیدن این صحنه لحظه ای جا خوردند و لحظه ای درد تهدید به جانشان افتاد، نوعی یادآوری دوران کودکی و جهان افسانه های پریان که در آن راستی پیروز می شود و دروغ ها برملا می شوند و نیرنگ و فریب مجازات می شود. اما یک میلیارد آدم در ضمن، به هنگام تماشای این صحنه دریافتند که چنین چیزهایی مال همان افسانه های پریان است، و در جهانی که ما در آن زندگی می کنیم مارادوناها غرق افتخارند. دانشجویان جدی تر و پیگرتری که در میان ما هستند نتیجه گرفتند که هر آنچه راه به پیروزی می برد در نهایت موجه است.

***





کتاب: روح پراگ
نویسنده: ایوان کلیما
مترجم: خشایار دیهیمی
نشر نی

مومیا و عسل(شهریار مندنی پور)

آخر همین نامه خواسته که نصف شب، وقتی همه جا ساکت است بروم شیر آب را طوری باز کنم که چکه کند و توی تاریکی به صدای چک چک گوش بدهم. نوشته این صدا رازی دارد که هرکس آن را بفهمد دیگر همه جای دنیا برایش یکسان می شود..


***

نوشته:"من از سر اینها نمی گذرم تا نفهمم کداممان اصلیم. کداممان حقیقت داریم. نان داغ و پنیر تازه، شیر دوشیدن، قباهای زرکی توی رقص دستمال، لب چشمه، نی لبک دم غروب، همه از خیالاتم ریخته اند؛ مثل چرکی که هرجای تنم دست می مالم، زیر انگشتانم لوله می شود و می ریزد. اینجا همه چیز در لوله بادی می چرخد و غبار می شود. سایه های سیاه روزها و سیاهی شب ها.. نان خشکیده به سق می کشند، دستشان برسد دزدی می کنند، چندرغازشان را توی هفت تا سوراخ از چشم هم پنهان می کنند، مثل سگ، زنهایشان را شب ها می زنند و برای همدیگر تعریف می کنند... همین ها هجوم آوردند به سردابه من. من بهشان نگفته بودم.

گفته بودم که نمی گویم. هیچکس خبر نداشت. نفهمیدم از کجا فهمیدند. حیوان بیچاره را با طناب کشیدند و بیرون بردند. زوزه نمی کشید. رام بود. طناب خفتی گلویش را می فشرد و کاری نمی کرد. کشیدنش بالا از شاخه یک درخت خشکیده که وسط ده است. بچه ها سنگش زدند، می توانستند بکشندش ولی این کارها را عمداً جلوی من می کردند که آزارم بدهند. مرا نگاه می کردند، با چوب به پهلوهایش می زدند و از تقلاهایش می خندیدند... حالا که این ها را می نویسم شب شده و سگ هنوز آنجا آویزان است. خر خر می کند. من وحشت دارم بیرون بروم. لابد مرا صدا می زند..."


***





***


همیشه لابه لای هر خوشی یک چیز کوچکی می شود پیدا کرد که بزرگش کنی برای همیشه... آسانترینشان خود ِ شما بودی.. گفتم با آن بر و رویی که دارد، جوانی و سرخوشی مفرط، تنها نمی ماند، خودم را مطمئن کردم که همان وقتی که این فکر ها را دارم شما تنها نیستی دیگر... چه شوقی داشتید برای مهمانی و مجلس و گردش... بعدش هی یادم آوردم.. آن لبخند توی مهمانی بهمان... خواستگار اولیتان... دلسوزی که برای آن رفیق حزبی شاعرمان داشتید همان سال اول وصلتمان... 


آدم وقتی بخواهد چیزی پیدا کند باور کند، می تواند و دیگر شما از ذهن من رفتید بیرون.. بی رودربایستی ازتان بدم هم می آمد. باقی گذشته ها هم همینطور... سه، چهار سال طول کشید که همه شان شدند نفرت...




***



... تازه این بازی نیست، امتحان است. ضامن نارنجک را می کشیم و نارنجک را با اهرم مانع ضارب توی دست نگه می داریم می بینیم کی بیشتر دوام می آورد. دوساعت... سه ساعت... یک ذره دست آدم شل بشود چاشنی نارنجک ممکن است ضربه بخورد که خیلی وقت ها آدم صدایش را هم نمی شنود و سه ثانیه بعد، بومب... توی دست... هر که ضعیف باشد بعد از مدتی دستش شروع می کند به لرزیدن. ولی اگر دوام بیاورد، بعد که دوباره ضامن را جا می زند و مشتش را باز می کند یک آدم دیگر شده....



***



درست است که ما خیلی چیزها را نمی فهمیم ولی می دانیم که هیچ وقت نباید بپرسیم، هیچ وقت از مردی که پنج سال جبهه بوده نباید بپرسیم چرا زنش را طلاق داده یا چرا زنش ولش کرده و رفته... او هم از ما نمی پرسد که چرا خود شما خورد و خوراکتان کم شده.. چرا مثل قدیم ها سر به سر همدیگر نمی گذارید و چرا برای رفتن به مرخصی میلی ندارید...




***


به من گفت که ما انسان ها، مفهوم زمان را با مفهوم کهولت یکسان می دانیم در حالیکه شاید در قوانین کیهانی چنین نباشد و اضافه کرد که تا قبل از سی سالگی، مرگ بسیار دور و باورنکردنی می نماید، بعد از این سن، آدم به رخنه ی ذره ذره مرگ در تنش پی می برد و وحشت برش می دارد و زندگی را به طرز ابلهانه ای محتاطانه طی می کند.. اما اگر شانس یارش باشد و به پنجاه سالگی برسد دیگر به مرگ انس گرفته و قانع شده است....



***


"همین که آدم شب بیداری داشته باشد، خیلی رازها را می فهمد."

اینچنین در سومین شب تابستان از پس اولین نظربازیش با رعنا خانم، به عشق تباهش اشاره کرد و در جواب نگاه پرسان ابراهیم خاموش ماند. نیمه شبی هنگام بازگشت به خانه، رعنا خانم را دیده بود که از ماشینی پیاده شده بود و  شتابان در پناه دیوارهای کوچه به خانه اش خزیده بود. 

عیدی قربان از آن پس به لاله عباسی ها آب نداده بود و برای اینکه عطر سمج آن ها را که از دریچه توی اتاقش می آمد، نبوید، مدام دست هایش را که بوی استرکنین و گوشت می دادند، می بویید.









کتاب: مومیا و عسل(مجموعه داستان)

نویسنده: شهریار مندنی پور

انتشارات نیلوفر