حدیث دیو و ماهیگیر(هوشنگ گلشیری)



آقایی آمده بود همه ی کتاب های قدیمی اش را ریخته بود توی کتابفروشی و خاسته بود کتاب ها را بفروشد. توی جستجوهایم به "حدیث دیو و ماهیگیر" برخوردم. نه اسمش را پیش از آن شنیده بودم و نه نیازی بود به شنیدن هم. گلشیری بود بهرحال و دلم مسلمن میخاست بخرمش برای خاندن.


کتاب انگار که دلش میخاسته باز آفرینی باشد، اما یکجورهایی بازنویسی ِ یکی از داستان های هزار و یک شب است. قصه ی مرد ماهیگیری که یک دیو اسیر در کوزه ای را از ته برکه پیدا می کند.. 

در افسانه ی هزار و یک شب، صیاد فریب دیو را می خورد و او را آزاد می سازد.. هرچند بعد که می فهمد چه اشتباهی مرتکب شده با هزار و یک ترفند، دیو را دوباره در درون کوزه اسیر می سازد...

توی این کتاب ولی نه/ ماهیگیر ِ فقیر فریب وعده و وعیدهای دیو را نمی خورد، و از آنجا که می داند هرکجا شاهی در رفاه و آسایش می زید، به همان اندازه از رفاه و آسایش مردم کاسته شده است... این است که ماهیگیر مهر بر هوس های خود می گذارد و تسلیم نمی شود..




کتاب البته به پای خیلی از کتابهای گلشیری نمی رسد.. اما باز هم به عقیده ی من باید خانده بشود... بهرحال گلشیری ست و به قول حسین جاوید، هرچند نسبت به باقی آثارش "ضعیف" باشد اما هنوز یک سر و گردن از آثار نویسندگان دیگر بالاتر است..








کتاب: حدیث دیو و ماهیگیر

نویسنده: هوشنگ گلشیری

انتشارات آگاه/1363

شازده احتجاب(هوشنگ گلشیری)

فخرالنساء می گفت:"اینها که کار نشد، خودت را داری فریب می دهی . باید کاری بکنی که کار باشد ،کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند . تفنگ را بردار و برو کنار نرده های باغ  و یکی را که از آن طرف رد میشود ،نشانه بگیر و بزن.بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد ، اگر دیدی طرف دارد یک بیت شعر را غلط می خواند و یا بینی اش را می گیرد و یا حتی پایش را گذاشته  است روی سکوی خانه ی تو تا بند کفشش را ببندد ،ماذون نیستی سرش را نشانه بگیری .انتخاب طرف هرچه بی دلیل تر باشد بهتر است .کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می گردد، هم قاتل است و هم دروغگو ،تازه دروغگویی که می خواهد سر خودش کلاه بگذارد . اگر خواستی بکشی دلیل نمی خواهد .باید سر طرف ، سینه ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی ،همین.ببین،از اجداد والاتبار یاد بگیر . وقتی شکار پیدا نمی کردند آدم می زدند. بچه ها را حتی... می ایستادند و نگاه می کردند ،به دست و پاهایش که جمع می شد و تکان می خورد و به آن چشم هایی که خیره به آدم نگاه می کرد."

"....جلاد به ما نگاه می کند .سر مبارک را تکان می دهیم دو انگشت جلاد در بینی محکوم است. کدام محکوم؟هر کس می خواهد باشد: یکی که سرش ارزش داشته باشد . پشت چین های پیشانی اش چیزی باشد که بدان وقوف نداریم .اما می دانیم که مضر است،که...."

".... وقتی آدم به تاریکی نگاه می کند ،به آنجا ،می داند که چه چیزها می تواند باشد ،اما نمی داند چه ها می گذرد. برای همین است که در تاریکی خیلی خبرهاست. شبهایی که دیر وقت می آمدم می دانستم کنار پنجره نشسته است، توی تاریکی...به تاریکی نگاه می کرده و ... و شاید اصلن در تمام آن مدت فخرالنساء چشم هایش را بسته بوده و یا خواب بوده و... و توی خواب...؟.."

 

 

 

 

 

کتاب: شازده احتجاب 

نویسنده : هوشنگ گلشیری 

 

آینه های دردار(هوشنگ گلشیری)

آینه های دردار ٬ حکایت نویسنده ایست که مدتی ست خارج از کشورش به سر می برد و در مکان های مختلف برای هم میهنان و علاقمندانش ٬ داستان های اغلب ناتمام و چاپ نشده اش را می خواند . نویسنده ای که ریشه هایش سفت به خاک وطن چسبیده و خاطرات کودکی رهایش نمی کند . و بعد از مدت ها زنی را می بیند که خیلی خیلی پیشتر علاقمندش بوده و جزء  اساسی ِ خاطرات کودکی و نوجوانی اش به حساب می آید .  

 

روایت مردی که زیادی خسته ست و باید بنویسد تا بداند اوضاع از چه قرار است . کسی که زندگی اش را لا به لای صفحات ِ کتاب می گذارد و بی نظم ..

 

مثل ِ دو کتاب ِ پیش ٬ این بار هم گلشیری را بسیار دوست داشتم . محال است بخوانیَش و تا مدت ها تاثیر نگیری از نوع ِ نثر ِ به خصوصش . دلم به آوردن ِ قسمت هایی که به چشم من توی متن پررنگ تر می آمد رضاست : 

 

 

؛ گفت : اواخر موشک باران متوجه شدیم که گل های سرخ برگ داده اند ٬ برگ های سبز روشن و کوچک . غنچه هاشان هم باز شده بودند . بی آنکه کسی باشد که نگاهشان کرده باشد . بر ساقه های لخت ِ انار هم برگ های سرخ و ریز جوشیده بود ٬ انگار آدمها باشند یا نباشند ٬‌مهم نیست . آن وقت گربه ها آن قدر لاغر شده بودند و طوری دور پر و پای آدم می لولیدند و با صوت ِ زیر و کشدار میو میو می کردند که دلمان مالش می رفت که ما در این جشن بهار بیگانه ایم . اما حالا فکر می کنم که شاید حق با بهار بود ٬ با همان ساقه های لخت . بر این پهنه ی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می دهد . نفس ِ بودن به راستی موکول به بودن ِ ما نیست .٬ و این خوب است ٬ خوب است که جلوه های بودن را به غم و شادی ما نبسته اند ٬ خوب است که غم ما ٬ با استناد به قول شاعر ؛اگر غم را چو آتش دود بودی ؛ دودی ندارد ٬ تا جهان جاودانه تاریک بماند.؛ 

 

 

؛مینا آینه ای دردار خرید و گفت: آدم وقتی هر دو لنگه اش را می بندد ٬ دلش خوش است که تصویرش در پشت ِ این درها ثابت می ماند ..؛ 

 

 

؛گریه و خنده هر جا بسته به موقعیت است ٬زمان و مکان حادثه و موقعیت بیننده.به فرض اگر طناب چرثقیلی پاره شود و آدمی که قرار بوده است آن بالا باشد ٬ آویخته از طناب فرار کند ٬ نصفه ی طناب به گردن ٬خب هر آدمی بسته نسبت به محکوم یا این وضع عکس العملی نشان می دهد . بیشتر البته می خندند ٬ یکی دو نفر گریه کنان رو بر میگردانند و یا می آیند که بروند به خانه هاشان.  در این میان اگر یکی از تماشاچیان یخه ی محکوم را بگیرد و سر طنابش را به بقیه طناب گره بزند ٬ بعد هم بچه ی پنج ساله اش را بلند کند و بگذارد پشت ِ گدرنش تا بهتر ببیند.... ؛ 

 

 

؛گفته بود : زن ها فقط خال نیستند یا موی سیاه ریخته بر شانه٬ به قول تو . جسم البته مهم است  . برای وصف این بابا که پشت ِ آن نشسته و هی دسته را تکان می دهد که ببرد البته می شود از این پیراهن آستین کوتاهش گفت یا آن موهای خرمایی بلندش و نمی دانم نیمرخش که به مجسمه های رمی می ماند ٬ اما اینها را او به عمد آشکار کرده تا چیزی را پنهان کند که به گمانم در خلوت فقط بشود دید ٬ در یک لحظه که خواب باشد یا نشسته باشد ٬ خیره به فنجان ِ قهوه اش.....؛ 

 

 

 

 

کتاب: آینه های در دار 

نویسنده : هوشنگ گلشیری 

انتشارات نیلوفر 

 

 

 

 

 

 

جُبه خانه(هوشنگ گلشیری)

  

 

اول بگم که جُبه خانه در قدیم به اسلحه خونه گفته میشده و در اصفهان اما به خونه هایی گفته میشه که پر از عتیقه جات و اینهاست. 

 

این کتاب ۴ تا داستان داره که جبه خانه اسم داستان اصلی اونه.(و به نظر من بهترین داستانش!) 

 

جبه خانه: فوق العاده بود برای من.۱۰۰ صفحه ای که دو ساعته با کلی وقفه تموم شد.دوسش داشتم.و البته کمی من رو یاد ؛ماه تلخ؛ انداخت و ؛سانست بلوار؛ 

 

به خدا من فاحشه نیستم: آدم یاد کتاب های قدیمی میفته.وقتی تو وسط یک جمع که اتفاقن خیلی هم سعی میکنن غریبه نباشی و به خیال خودشون وضع آروم و خوب و رضایت بخشه برات تنهایی.به شدت!!! 

 

بختک و سبز مثل طوطی٬سیاه مثل کلاغ که آخری رو اصلن دوست نمیداشتم.

 

 

 

 

از متن: 

 

 

؛ من همیشه رقصیده م٬پدر ٬ مثل خرس٬ پدر؛ خودت گفتی خرس را می برند بالای ماهیتابه ی بزرگ مسی ٬ داغ داغ تا برقصد.می رقصد.طبل می زنند در نقاره می دمند و خرس می رقصد:این پا و آن پا می شود ٬بر این پا و آن پا یله می شود ٬دستی هم گاهی تکان می دهد.بالا تنه اش را هم تکان می دهد . میسوزد و تکان می دهد.من رقصیده ام پدر٬فقط رقصیده م.بهزادی٬استاد سابق تشریحمان٬بهزادی ها نمی خواهند برقصند به ساز این و آن ٬ برای همین بر زمین لخت می خوابیده برای همین می دویده هر روز صبح می دویده با پای برهنه ٬روی سنگ های کوه .بچه ها : همکلاسی های من دیده ام پدر گاهی می افتند به جان هم به شوخی می زنند اما جدی می کوبند آن قدر که هم را لت و پار می کنند .دست هم را حتی می پیچانند ٬سیگار روی دستشان خاموش می کنند تا نترسند از سیاحتگر تو ٬ نسل تو پدر ٬یا از این نادری نسل خودشان.اما من ٬پُرم از نقل قول های تو ٬ از رهنمودهایت ٬ از صدای گوینده ی رادیو پیک تو..؛

 

 

 

 

کتاب: جُبه خانه 

نویسنده: هوشنگ گلشیری

کریستین و کید(هوشنگ گلشیری)

 

 

 

 

 

 

 

عاشق گلشیری ام و این کتابش و نثر خاصش و حال خاصی که اون روزایی که این رو میخوندم هم البته بی تاثیر نبود. 

 

گلشیری توی این کتابش می نویسه فقط می نویسه تو مود خودشه هراسونه بی قراره یا نه...غرق تفکره...تو می ترسی چیزی بپرسی ازش: 

ـ آقای گلشیری..اگه من ببینم چیزایی که شما می بینید...؟ 

 

وقتی بی توجه به تو یه جواب میده مثلن میگه: عب نداره یا مشکلی نیست یا یک همچو چیزهایی.تو میری.پشت سرش.شت سر هر کلمه ش .سرعت من زیاد بود چون نویسنده تند میرفت.برای تو صحنه رو توصیف نمیکرد فقط هرچی به تو ربط داشت.نه .هرچی به خودش ربط داشت .حال و هوا رو میگفت و انصافن چقدر قشنگ توصیف میکرد. 

 

قرار نبود من راجع به این کتاب بنویسم.قرار بود نوشته ی یکی دیگه رو بذارم از کتاب.اگه آماده شد بعدن اضافه میشه. 

 

 

فکر نمیکنم کتاب به راحتی پیدا شه.منم که از تحمیل سلیقه خوشم نمیاد.باری من که دوسش داشتم. 

 

 

 

کتاب از زبان مردی روایت میشد که یک ایرانیه مقیم خارج از کشور بود.و اونجا تعدادی رفقای ایرانی و خارجی داشت.یه مرد نفوذ پذیر و کریستین زنی بود زیبا و تقرین بی قید و البته ساده و انگار خیلی دوست داشتنی.. 

نمیتونم کتاب رو تعریف کنم.نمیشه یعنی! 

 

 

 

کتاب: کریستین و کید 

نویسنده: هوشنگ گلشیری 

نشر:کتاب زمان