ذوب شده(عباس معروفی)



دقیقن  کتابهای عباس معروفی بهترینند! مدتی پیش "سال بلوا" ش رو تموم کردم و عالی بود کتاب .. فوق العاده ...

متاسفانه هنوز فرصت نکرده م ازش بنویسم ..


و اما این کتاب ...



"ذوب شده" به گفته ی نویسنده: حیال و خاطره های او از فضایی ست که در آن نفس کشیده و زیسته است. داستان نویسنده ای که زیر بازجویی و شکنجه ناچار به قصه پردازی شده  و آن گاه در قصه های خودش گم می شود...




کتاب سال 62 تموم شده ولی تا سال 88 موفق به دریافت مجوز و انتشار نشده ... با اینحال با کتاب به حد زیادی مصداق داره تو همین زمان از زندگی ما هم....






در جایی از کتاب بازجو بریده ای از رزومه ی نویسنده ی بازداشتی رو می خونه که در واقع یک طورهایی معرفی سبک نوشتاری ِ عباس معروفی هم هست:



"ناصر اسفاری، داستان نویس نوپرداز، در سال 1326 در تهران به دنیا آمده است .... اسفاری بیشتر به خاطر مطرح کردن مسائل اسطوره ای در داستان های خود شهرت دارد. این شهرت تا به آن حد است که منتقدان ادبی وی را  مبدع نوعی داستان نویسی بی آزار دانسته اند. او پایه گذار جریان سیال ذهن در ادبیات ایران است، با نثری بسیار موجز، ساده و روان. زبان محاوره در آثارش با وقعیت های اجتماعی تطابق خاصی دارد؛ گویی هر پسوناژی به جای خود سخن می گوید. او در دنیای تخیلی خود فضاهای واقعی را کنار گذاشته و دست به ایجاد فضاهای نویی زده که به نظر می آید وجود دارند. هماهنگی زبان آرکائیک و زبان آرگو در داستان های او، زبان تازه ای عرضه می کند که پیش از او کسی جسارت استفاده همزمان از این زبان ها را نداشته است. در داستان های ناصراسفاری واژگان ادبیات غنایی با کلمات کوچه و بازار در هم تنیده و یکدست می شود، همچنان که اسطوره ها در زندگی مردم کوچه حضور دارند. ...."






روزها خالی و کند می گذشت تا اینکه یک شب، درست روز سومی که آنجا بودم حکم همه لغو شد و همه را به حیاط بردند. یک عده آدم ریختند و با سر و صدا گفتند حکم همه تان لغو شده، هری هری هری سه سوت بیایید بیرون. بیست و هشت نفر را جلو دیوار سیمانی بلندی ردیف کردند و به قیصر گفتند که اگر همین امشب حرف نزند، همه شان را به رگبار می بندند.

قیصر خیس عرق سرش را پایین انداخته بود و به دندان هاش فشار می آورد. تا آمد به خودش بجنبد دستور آتش دادند، دو نگهبان، سه بار شلیک کردند. جنجالی شده بود آن جا، سگ صاحبش را نمی شناخت. قیصر ناله کرد. انگار که بچه هاش را کشته باشند، زانوهاش خمید و نشست. بعد دست بازجوی بددهنش را گرفت و التماس کرد. هوا خیلی سرد بود. همه ما از سرما می لرزیدیم. بچه های جلو دیوار، روی زمین وا رفته بودند. همه شان زنده بودند و بازی نمایشی فقط بخاطر شکستن قیصر بود...









کتاب: ذوب شده

نویسنده: عباس معروفی

انتشارات ققنوس




تکثیر تاسف انگیز پدربزرگ(نادر ابراهیمی)

آخر این کتاب نوشته م:


خب... نادر ابراهیمی تقریبن هیچ وقت از سری نویسنده های مورد علاقه م نبوده ... به حق بعضی نوشته هاشو دوست دارم در واقع _ با وجود همه تناقض به جود اومده تو حرفام _ ..


هرچه تا بحال خونده م ازش رو دوست داشته م .. ولی نه به قدری که با شوق برم سراغ باقی کتابهاش....




جالبه/ بعد از این رفتم سراغ "ابوالمشاغل" که سال پیش "ابن مشغله"ش رو خونده بودم... قبلی داستان دوران بچگی تا جوانیش بود و این یکی داستان باقی زندگیش...

میانه های کتاب موندم... واقعن جلو رفتن برام سخت شد.. خوردم به مشکل... فکر کردم بعضی جاها متعصبانه برخورد کرده ابرهیمی، و نامحترمانه ... اینا باعث میشد کتابو تحمل کنم.




باری .. این کتاب داستان دو تا نوه ست که با پدربزرگشون زندگی می کنن و بی نهایت پدربزرگ رو دوست دارن و اصلن یک جورایی بت شونه و می پرستنش.. و وقتی پدربزرگ به طور طبیعی و کم کم درچار بیماری های متعدد می شه سعی می کنن از این قضیه جلوگیری کنن و این عمل موجب از بین رفتن ِ بیشتر همه چیز میشه....


نمیدونم چرا دقیقن، اما کتاب به شدت من رو یاد "دنیای قشنگ نو" انداخت .. شاید به خاطر سیری بود که در کتاب جریان داشت و از پیشرفت علم و کشته شدن و از بین رفتنِ هرچه بیشتر ِ آدمیتِ آدمی می شد...







_ حرف همان است که گفتم. بخشی از آزادی، آزادی نیست، همانطور که پاره ای از حقیقت، حقیقت نیست. و یادتان باشد که شما آزادی آدم ها را در منطقه اقدام می توانید محدود کنید نه در منطقه عدم اقدام.

حکام مستبد میتوانند زیر شکنجه، ما را وادار کنند که عقیده ای را که متعلق به خودمان نیست، ابراز کنیم؛ اما نمی توانند ما را صاحب راستین آن عقیده تحمیلی کنند؛ و می دانند که نتوانند. (که البته جورج اورول توی 1984ش ثابت کرد که این کار ممکنه و چه جورِ تاسف باری هم ...)


من تحت شرایطی، ممکن است علی رغم میل و اعتقادم فریاد بزنم:"زنده باد ظلم! جاوید باد فساد! پیروز باد استبداد! برقرار باد تمدن" اما این فریاد از قلب و مغز من برنمی خیزد؛ و مهم این است که هم من که فریاد زننده ام این را می دانم، همان آنکس که مرا تحت شرایط قرار داده و همان جهان خاموش ناظری که هیچ نقشی در این واقعه ندارد. این فقط نمایشی از درماندگی استبدادگرایان است..






شادی، فرزند ارتباط است. انسان در درون خویش و در خلوت، محال است به شادی برسد؛ مگر آنکه در خلوت هم، به گونه ای کاملا تخیلی و جنون آمیز به برقراری ارتباط با دیگران اقدام کند...






کتاب: تکثیر تاسف انگیز پدربزرگ

نویسنده: نادر ابراهیمی

نشر مرکز




برف سیاه(بولگاکف)

"برف سیاه" حدود 25 سال پس از مرگ بولگاکف در شماره ماه آگوست 1965 مجله ادبی "نووی میر" در شوروی با نام "رمان تئاتری" چاپ شد.

این اثر ناتمام را بولگاکف در 1930 نوشت و آن را در کشو میزش بایگانی کرد. برف سیاه نوشته ای سراپا طنز و نیش و کاریکاتوری است از تئاتر هنر مسکو به سرپرستی استانیسلاوسکی و دانچنکو. در خلال این رمان جا به جا به شخصیت های واقعی و وقایع مستند برمی خوریم. اما آنچه کاملا آشکار است این نوشته نه به قصد وقایع و توضیح یک یا چند واقعه پدید آمده است.

بولگاکف خشم و انزجارش را از مجموعه نابسامانیها و بی عدالتی ها و کارشکنی های جزم اندیشان و حسودان که در تمامی عصر هنری خود مدام با آن روبه  رو بود، چون آتش و مذاب از سینه پر دردش بر کاغذ می ریزد...

 

 

حقیقتش مادامی که کتاب رو می خوندم یا دلقکِ هانریش بل میفتادم... یا هولدن ِ ناتور دشت... یا بیگانه ی کامو ... و نمی دونم دقیقن که چرا.

اما بهرحال شباهت هایی بین این شخصیت ها به نظرم میومد.

سرگئی لئونتیه ویچ، خودشه و زندگی خودشه و تمامن در برابر جامعه ای که قاعدتن باید عضوی از اون باشه، اما مقابلشه/ و خب ... تو رمان سخت می گذره..

 

 

 

رمان: برف سیاه

نویسنده: میخائیل بولگاکف

مترجم: احد پوری

نشر قطره

مارمولک ها هم غصه می خورند(پرویز رجبی)

" حسنک هنگامی که وزیر سلطان محمود بود در بازگشت از مکه از خلیفه فاطمیان مصر، خلعت گرفته بود و در نتیجه تهمت قرمطی بودن را برای خود فراهم آورده بود. و در آن روزگاران آسانترین شیوه ی از میدان به در کردن رقیبان بستن اتهامی از این دست به دامن آن ها بود..."

 

"جوانی از جوانی دیگر پرسیده بود که چرا قرمطی ها را می کشند و جوان دیگر پاسخ داده بود، تازه این یکی که قرمطی هم نیست..فقط اتهام را بر او وارد کرده اند و بقیه کار را رها رده اند بر عهده طبع اتهام. هرکسی را که به مذاق دربار خوش نیاید قرمطی اش می خوانند. به هزار و یک دلیل... تنها جای شکر دارد ه نیاز به آوردن دلیل هنوز وجاهت دارد. روزی خواهد آمد که خواستن دلیل برای گناه بار گناه را سنگین تر خواهد بود و بر خشم داوران خواهد افزود. واقعیت این است که مردم جان و مال و ناموس سلطان هستند و او در رفتار با مال خود مختار است. با هر شیوه ای ار هزاران."



"مارمولک ها هم غصه می خورند" سرنوشت دخترکان ایرانی ست... که دست به دست می گشته اند از این شاه به آن شاه و از این قصر به آن یکی...

توی کتاب.. با وجود تمام فضای تاریخی اش، زندگی کردم...



 

جان مایه ی کتاب "تاریخ بیهقی" ست و نثر کتاب البته روان است .. و با وجود اینکه خود من زیاد به کتابهای تاریخی علاقه ندارم، ولی این کتاب را _ به قول نثر خودش! _ معرکه یافتم!

 

کتاب: مارمولک ها هم غصه می خورند

نویسنده: پرویز رجب

نشر اختران

آدم ها (احمد غلامی)

وقتی فهمید می خواهم روزنامه نگار شوم، بلند شد رفت و یک استکان چای آورد و گفت:"دیوونه ای." تعجب کردم. فکر می کردم تشویقم کند، نکرد که هیچ بلکه سرزنشم هم کرد و گفت:"برو دنبال خودت." گفتم:"یعنی چی؟" بعد انگار که از خنگ بودنم عصبانی شده گفت:" معلومه به درد روزنامه نگاری می خوری!" خندید. ناراحت شدم. گفتم:"آقا نصرالله تو رو خدا. لطفا بگین چیکار کنم."

گفت:"نرو دنبال روزنامه نگاری برو دنبال خودت." گفتم:"یعنی چی؟" گفت:" تو روزنامه نگاری هی دنبال این و اون راه میفتی، تو زندگی دیگرون سرک می کشی. اونقدر که از زندگی خودت غافل می شی. پسر تو وجودت پره از چیزای عجیب و غریب، باید بری دنبال اونا."....

 

 

به قولی "قصه ی آدم ها قصه ی عجیبی ست..." که من میگم قصه آدم ها، غصه ی غریبی ست...

کتاب پره از آدم ها و زندگی هاشون... آدم های معمولی که فقط دیده نشدن که همه شناخت باشن... اگر نه هرکدوم به نوعی منحصر به فرد بوده اند توی دنیا.....

 

 


بیشتر از "آدم ها"





 

کتاب:  آدم ها

نویسنده: احمد غلامی

نشر ثالث

 

برنده عنوان بهترین مجموعه داستان سال بنیاد هوشنگ گلشیری 1390