آدم ها (احمد غلامی)

وقتی فهمید می خواهم روزنامه نگار شوم، بلند شد رفت و یک استکان چای آورد و گفت:"دیوونه ای." تعجب کردم. فکر می کردم تشویقم کند، نکرد که هیچ بلکه سرزنشم هم کرد و گفت:"برو دنبال خودت." گفتم:"یعنی چی؟" بعد انگار که از خنگ بودنم عصبانی شده گفت:" معلومه به درد روزنامه نگاری می خوری!" خندید. ناراحت شدم. گفتم:"آقا نصرالله تو رو خدا. لطفا بگین چیکار کنم."

گفت:"نرو دنبال روزنامه نگاری برو دنبال خودت." گفتم:"یعنی چی؟" گفت:" تو روزنامه نگاری هی دنبال این و اون راه میفتی، تو زندگی دیگرون سرک می کشی. اونقدر که از زندگی خودت غافل می شی. پسر تو وجودت پره از چیزای عجیب و غریب، باید بری دنبال اونا."....

 

 

به قولی "قصه ی آدم ها قصه ی عجیبی ست..." که من میگم قصه آدم ها، غصه ی غریبی ست...

کتاب پره از آدم ها و زندگی هاشون... آدم های معمولی که فقط دیده نشدن که همه شناخت باشن... اگر نه هرکدوم به نوعی منحصر به فرد بوده اند توی دنیا.....

 

 


بیشتر از "آدم ها"





 

کتاب:  آدم ها

نویسنده: احمد غلامی

نشر ثالث

 

برنده عنوان بهترین مجموعه داستان سال بنیاد هوشنگ گلشیری 1390

 

جیرجیرک(احمد غلامی)



بنفشه گفت:"خیلی کیف داشت. رگمو که زدم، احساس سبکی کردم. انگار خونی که از رگ هام بیرون می زدباعث همه بدبختی هام بود. داشتم سبک می شدم، مادرم نذاشت. وگرنه الان مث پر کلاغ سبک شده و رفته بودم آسمون." 
همیشه مادرها هستند که نمی گذارند ما سبک بشویم و به آسمان برویم. آنقدر ما را دوست دارند که نخ ما را می بندند به انگشت خودشان تا باد ما را نبرد. 


 

 

بازجو گفت:"بری انفرادی زبونت باز می شه!"

انفرادی اتاق کوچکی ست که کفش پتوی سربازی انداخته اند با دستشویی و توالت و سکوت. و زمانی بسیار طولانی که تا هرچقدر دلت می خواهد خیال را جولان بدهی تا به همه جا سرک بکشد. یاد چیزها، حرف ها و کسانی می افتی که تعجب می کنی آن ها را چطور فراموش کرده بودی.

من در انفرادی دنبال خودم گشتم. هرکس ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می دانسته با آدم ها چطور بازی کند. یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را بیاورد.

 

 

به مادر پناه بردم که بگوید پدر دست از سر کچلم بردارد. گفتم:" اگه من نخوام فوتبالیست بشم کیو باید ببینم؟" این جور موقع ها که می شد مادر رنگ عوض می کرد و می گفت:"همین یه دونه پسرو داره، اختیار اونو هم بگیرم؟" دیگر کاریش نمی شد کرد. گفتم:" مامان قول میدم فوتبالیست شم،فقط به پدر بگین هرجا بازی دارم نیاد." مادر گفت:"اختیار مرد دست خودشه!" گفتم:" پادرمیونی کنین و بگین فقط بازی های مهم رو بیاد." مادر چادرش رو سرش کرد و این یعنی ختم مذاکره فی مابین و گفت:"حالا دیگه از بابات کسرشانت میشه؟" داشتم بدهکار هم می شدم. قال قضیه را کندم.




یک کتاب با نثر روون و شیوه ی نگارشی چند زمانی _ که من خیلی دوسش دارم _ البته این نقد به کتاب اومده _ در جاهایی که خوندم _ که هیچ حرفی برا گفتن نداشت. اصن من نمی دونم/ گیرم که اینطور باشه/ چه اهمیتی داره که این روزا همه چی "حرف" داشته باشه برا گفتن؟!‌مثلن بریم ریچارد باخو بخونیم که مثبت گرا شیم و بگیم چقد حرف داش برا گفتن؟!


نه/ این کتاب "خوب" بود. راست ترش رو هم بخاید من بسیار بسیار از خوندنش لذت بردم طوریکه الان تو برنامه م هست که از این نویسنده هرچی دیدم بخونم.


از اون مدل کتابای : "مغز سبک کن" بود. 


امیدوارم اگه خوندید دوست بداریدش شما هم.




کتاب: جیرجیرک

نویسنده: احمد غلامی

نشر چشمه