جیرجیرک(احمد غلامی)



بنفشه گفت:"خیلی کیف داشت. رگمو که زدم، احساس سبکی کردم. انگار خونی که از رگ هام بیرون می زدباعث همه بدبختی هام بود. داشتم سبک می شدم، مادرم نذاشت. وگرنه الان مث پر کلاغ سبک شده و رفته بودم آسمون." 
همیشه مادرها هستند که نمی گذارند ما سبک بشویم و به آسمان برویم. آنقدر ما را دوست دارند که نخ ما را می بندند به انگشت خودشان تا باد ما را نبرد. 


 

 

بازجو گفت:"بری انفرادی زبونت باز می شه!"

انفرادی اتاق کوچکی ست که کفش پتوی سربازی انداخته اند با دستشویی و توالت و سکوت. و زمانی بسیار طولانی که تا هرچقدر دلت می خواهد خیال را جولان بدهی تا به همه جا سرک بکشد. یاد چیزها، حرف ها و کسانی می افتی که تعجب می کنی آن ها را چطور فراموش کرده بودی.

من در انفرادی دنبال خودم گشتم. هرکس ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می دانسته با آدم ها چطور بازی کند. یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را بیاورد.

 

 

به مادر پناه بردم که بگوید پدر دست از سر کچلم بردارد. گفتم:" اگه من نخوام فوتبالیست بشم کیو باید ببینم؟" این جور موقع ها که می شد مادر رنگ عوض می کرد و می گفت:"همین یه دونه پسرو داره، اختیار اونو هم بگیرم؟" دیگر کاریش نمی شد کرد. گفتم:" مامان قول میدم فوتبالیست شم،فقط به پدر بگین هرجا بازی دارم نیاد." مادر گفت:"اختیار مرد دست خودشه!" گفتم:" پادرمیونی کنین و بگین فقط بازی های مهم رو بیاد." مادر چادرش رو سرش کرد و این یعنی ختم مذاکره فی مابین و گفت:"حالا دیگه از بابات کسرشانت میشه؟" داشتم بدهکار هم می شدم. قال قضیه را کندم.




یک کتاب با نثر روون و شیوه ی نگارشی چند زمانی _ که من خیلی دوسش دارم _ البته این نقد به کتاب اومده _ در جاهایی که خوندم _ که هیچ حرفی برا گفتن نداشت. اصن من نمی دونم/ گیرم که اینطور باشه/ چه اهمیتی داره که این روزا همه چی "حرف" داشته باشه برا گفتن؟!‌مثلن بریم ریچارد باخو بخونیم که مثبت گرا شیم و بگیم چقد حرف داش برا گفتن؟!


نه/ این کتاب "خوب" بود. راست ترش رو هم بخاید من بسیار بسیار از خوندنش لذت بردم طوریکه الان تو برنامه م هست که از این نویسنده هرچی دیدم بخونم.


از اون مدل کتابای : "مغز سبک کن" بود. 


امیدوارم اگه خوندید دوست بداریدش شما هم.




کتاب: جیرجیرک

نویسنده: احمد غلامی

نشر چشمه

چکیده تاریخ ایران(حسن نراقی)

از کارهای شاخص و بارز اردشیر، احیای مجدد آیین زرتشت بود. دخالت و نظارت علمای مذهبی را که در دروره اشکانیان به حداقل رسیده بود، دوباره برقرار نمود و مجلس ملی متشکل از مغ های بزرگ تشکیل داد و از میان آنان هفت مغ بزرگ را برای سرپرستی این مجلس تعیین کرد و کار مهمی نبود که بدون مشورت آن ها انجام بپذیرد. بدین ترتیب بود که مغ ها آنچنان نفوذ و تسلط گسترده ای بر جان و مال و سرنوشت مردم پیدا کرده بودند که خود زرتشت هم به آن گمان نمی برد و این گستردگی فشارمذهبی باعث شده بود که هیچ گاه ایرانیان آزادی واقعی را برای سنجش و بررسی مذاهب موجود زمان منجمله دیانت مسیح که رومی ها به آن گرویده بودند نداشته باشند و افراط در این مطلب به تدریج آن چنان موجب بی میلی مردم گشت که تمامی فشارها و کمبود ها را به حساب دین و آیین زرتشت گذاشته از آن روگردان شدند. تا آنجا که می توان اردشیر را یکی از پایه گذاران آمیختگی دین و حکومت یا استقرار حکومت مذهبی دانست.







این کتابو نویسنده به زبون راحتی نوشته برخلاف باقی کتاب تاریخا.. خیلی هم سریع خونده میشه و به نظرم برای خوندنش فقط کافیه ؛کمی؛ دلت بخاد از کشورت بیشتر بدونی! از گذشته ش.. که فک کنم واجبه برا ماها چون ماشالا همیشه تاریخ تکرار شده تو کشورمون بی اونکه کمی از گذشته عبرت گرفته باشیم..





کتاب: چکیده تاریخ ایران

نویسنده: حسن نراقی

برو ولگردی کن رفیق(مهدی ربی)

کاش کسی پیدا می شد و تفنگی روی شقیقه ام می گذاشت یا لوله اش را می گذاشت توی دهانم و فریاد می کشید:"خفه شو و گرنه ماشه رو می چکونم" خفه شو و سر جایت بمان. حرکتی نکن. تصمیمی نگیر. حرفی نزن. کاش کسی بود که فرمان می داد. فرمان توقف. احساس می کنم هر عملی انجام می دهم، دست به هر کاری می زنم، هر تصمیمی که می گیرم، اوضاع را از هرآنچه هست بدتر می کنم. باعث ویرانی می شوم. انگار همیشه همین کار را کرده م.







گاز محکمی به سیب زد و با لذت شروع کرد به بوییدن عطر سیب گاززده.


_ از بوی تنش خوشت میاد؟‌از بوی عرقش چی؟ تا حالا با یه لباس خیلی خیلی راحت دیدیش؟ راه رفتنشو دوس داری؟ از فرم لبهاش خوشت میاد؟ وقتی غذا می خوره دوست داری نیگاش کنی؟ از کجای بدنش بیشتر خوشت میاد؟ راستی شونه های آیدا چه جوری ان؟ دوستشون داری؟ وقتی می بوسیش چه حسی بهت دست می ده؟ میتونی مدت زیادی باهاش چرت و پرت بگی و خسته نشی؟ می تونی راحت جلوش فوش بدی؟







هیچ کاری نکن. برو و فقط واسه خودت ول بگرد. همین. برو کیف کن. برو هرکاری دوست داری انجام بده. بذار هرکی هرچی میخاد بگه. کثافت شو از نگاه بقیه. بذار دیگران هرکاری میخان بکنن. تو اون کاری رو بکن که دوست داری. که واقعن باهاش حال می کنی و میخای انجامش بدی. کارهایی که خیلی وقته فراموششون کردی.









* کتاب های نشر چشمه رو دوس دارم. داستان کوتاهای ایرانیش تو یک ساعت خونده می شن و بسته به چیزی که هستن جدن آدم لذت می بره. این طور کتابها به عنوان تنفس بین دو تا کتابِ قطور یا مخ بر، میتونه خیلی خوب باشه.

از مهدی ربی "آن گوشه دنج سمت چپ" رو هم خونده بودم. و اون رو هم دوس داشتم. معمولن تو داستاناش، یکیش از همه عالی تره، هرچند تو این کتاب من از اولی و آخری بیش از همه خوشم اومد. نثر ساده س و فکرها و دغدغه ها می تونه مال هرکدوم از ماهام باشه.

نمیخام زیادی از کتاب بگم. دوس داشتمش دیگه!






کتاب: برو ولگردی کن رفیق

نویسنده: مهدی ربی

نشر چشمه



برنده یازدهمین دوره ی جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1388

یک گل سرخ برای امیلی(فاکنر)


پدرش همیشه همین طور بود. آزادی و حتی جرات گرگ مانند او برای خودش امتیازی نبود، ولی در غریبه ها خیلی اثر می کرد... سبعیت غارتگرانه ی نهایی و نامرئیش اعتماد کسی را جلب نمی کرد، ولی این احساس را به وجود می آورد که آن ایمان وحشیانه ای که به صحت اعمال خودش دارد به نفع همه کسانی ست که منافعشان با منافع او جور باشد.

آن شب در یک جنگل زان و بلوط اطراق کردند. شب سرد بود. رفتند نرده چوبی یکی از حصارهای نزدیک را کندند آوردند شکستند و آتش راه انداختند. آتششان کوچک و کم بود و مثل اینکه از روی دست و دل تنگی روشش کرده بودند. این عادت همیشگی پدرش بود. حتی تو هوای یخبندان هم همینطور آتش روشن می کرد. اگر بزرگتر بود شاید این را می گفت، شاید می پرسید مردی که نه تنها جنگ و ریخت و پاش ها و خرابیهای آن را دیده بلکه تو خون خودش هم یک حرص ذاتی به ریخت و پاش مال غیر دارد، چرا نباید هرچه را که جلو چشمش هست را به آتش بکشد ؟











فاکنر بود دیگه. مث همه ی کتابهای محشر دیگه ای که ازش خوندنم. با این تفاوت که این یکی داستان کوتاه بود. و البته خب پیش میاد که بعضی از نویسنده ها کارهای بلند و داستان کوتاهاشون با هم فرق داره و معمولن یکی بهتر از اون یکیه. ولی این دفه این طوری نبود. از این هم لذت زیادی بردم.



داستان ها تو همون شهرهای فاکنر اتفاق میفته. با همون تیپ شخصیت ها. جدن که به نظر من تمام نوشته های فاکنر همون طوری که خودش توی "خشم و هیاهو" ش گفته سرشار از هیاهوی بیهوده است. نوشته هاش با وجود تموم کشمکش های آدماش با وجود تموم شور زدن ها و جدی زندگی کردن ها باز یه بیهودگی ای داره که گاهی آدم ته وجودش از حس این بیهودگی خالی میشه.







کتاب: یک گل سرخ برای امیلی

نویسنده: ویلیام فاکنر

مترجم: نجف دریابندری


انتشارات نیلوفر