یک گل سرخ برای امیلی(فاکنر)


پدرش همیشه همین طور بود. آزادی و حتی جرات گرگ مانند او برای خودش امتیازی نبود، ولی در غریبه ها خیلی اثر می کرد... سبعیت غارتگرانه ی نهایی و نامرئیش اعتماد کسی را جلب نمی کرد، ولی این احساس را به وجود می آورد که آن ایمان وحشیانه ای که به صحت اعمال خودش دارد به نفع همه کسانی ست که منافعشان با منافع او جور باشد.

آن شب در یک جنگل زان و بلوط اطراق کردند. شب سرد بود. رفتند نرده چوبی یکی از حصارهای نزدیک را کندند آوردند شکستند و آتش راه انداختند. آتششان کوچک و کم بود و مثل اینکه از روی دست و دل تنگی روشش کرده بودند. این عادت همیشگی پدرش بود. حتی تو هوای یخبندان هم همینطور آتش روشن می کرد. اگر بزرگتر بود شاید این را می گفت، شاید می پرسید مردی که نه تنها جنگ و ریخت و پاش ها و خرابیهای آن را دیده بلکه تو خون خودش هم یک حرص ذاتی به ریخت و پاش مال غیر دارد، چرا نباید هرچه را که جلو چشمش هست را به آتش بکشد ؟











فاکنر بود دیگه. مث همه ی کتابهای محشر دیگه ای که ازش خوندنم. با این تفاوت که این یکی داستان کوتاه بود. و البته خب پیش میاد که بعضی از نویسنده ها کارهای بلند و داستان کوتاهاشون با هم فرق داره و معمولن یکی بهتر از اون یکیه. ولی این دفه این طوری نبود. از این هم لذت زیادی بردم.



داستان ها تو همون شهرهای فاکنر اتفاق میفته. با همون تیپ شخصیت ها. جدن که به نظر من تمام نوشته های فاکنر همون طوری که خودش توی "خشم و هیاهو" ش گفته سرشار از هیاهوی بیهوده است. نوشته هاش با وجود تموم کشمکش های آدماش با وجود تموم شور زدن ها و جدی زندگی کردن ها باز یه بیهودگی ای داره که گاهی آدم ته وجودش از حس این بیهودگی خالی میشه.







کتاب: یک گل سرخ برای امیلی

نویسنده: ویلیام فاکنر

مترجم: نجف دریابندری


انتشارات نیلوفر

حریم(ویلیام فاکنر)

... بعد تا نفس می کشیدم صدای وست ذرت بلند می شد . نمی فهمم چطور  روی این جور تخت  ها می خوابند . ولی شاید به عادت است . شاید هم شب ها از خستگی چیزی نمی فهمند .چون تا نفس می کشیدم صدا بلند می شد ، حتی وقتی که فقط روی تخت نشسته بودم . نمی فهمیدم چطور فقط با نفس کشیدنم صدا بلند می شود . آنوقت می نشستم و تا جایی که می شد بی حرکت می نشستم ..ولی باز هم صدا بلند میشد . شاید دلیلش این است که نفس  پایین می رود . صدای مرد ها را می شنیدم که روی ایوان عرق می خوردند . این فکر به سرم افتاد که می توانم جای تکیه ی سرشان را روی دیوار ببینم و به خودم می گفتم : " حالا این یکی دارد از کوزه می خورد . حالا آن یکی . " درست مثل گودی توی بالش بعد از بلند شدن از تخت ،متوجه هستید ؟

آونوقت فکر خنده داری به سرم زد . وقتی آدم بترسد از این جور فکر ها به سرش می زند . با پاهایم نگاه می کردم و سعی می کردم مجسم کنم که پسرم . داشتم فکر می کردم کاش پسر بودم و آنوقت سعی کردم با فکر کردن پسر بشوم . می دانید که چطور از این کارها می کنند . مثل وقتی که توی کلاس جواب مسئله ای را بدانی و به معلمت نگاه کنی و با تمام وجودت پیش خودت بگویی: "صدام کن . صدام کن . صدام کن ." یاد حرفی افتاده که به بچه ها می زنند . بهشان می گویند آرنجت را ببوس . من هم سعی کردم ببوسم . در واقع هم بوسیدم . یعنی این قدر ترسیده بودم . از خودم میپرسیدم که آیا می فهمم کی اتفاق می افتد یا نه . منظورم قبل از نگاه کردنم است . و فکر می کردم که  پسر شده م و می روم بیرون و نشان می دهم . متوجه هستید ... کبریتی را روشن می کنم و می گویم نگاه کنید . دیدید؟؟ حالا دست از سرم بردارید .. آنوقت می توانم برگردم توی تخت . آنوقت پیش خودم می گفتم برمیگردم به تخت و دوباره می خوابم . چون خوابم می آمد .آنقدر خوابم می آمد که نمی توانستم چشم هایم را باز نگه دارم .

بعد چشم  هایم را محکم بستم و گفتم حالا شد . حالا هستم . به پاهایم نگاه می کردم و به تمام کارهایی که برایشان انجام داده بودم فکر می کردم . فکر می کردم که آنها را به چه رقص ها که نبرده بودم . عین همین ، مثل دیوانه ها . فکر می کردم که چه کارها برایشان نکرده م .و حالا مرا کشانده ند اینجا . فکر میکردم بهتر است دعا کنم تا پسر بشوم و دعا کردم و بعد بی حرکت نشستم و صبر کردم . بعد فکر کردم که شاید بفهمم تغییر کرده م یانه و حاضر می شدم که نگاه کنم . بعد فکر می کردم شاید برای نگاه کردن زود باشد . و اگر زود نگاه کنم ممکن است همه چیز ضایع بشود و آنوقت ممکن نباشد . آنوقت شروع کردم به شمردن . به خودم گفتم اول تا پنجاه می شمرم ،بعد فکر کردم هنوز زود است و بهتر است دوباره تا پنجاه بشمرم . بعد فکر کردم اگر به موقع نگاه نکنم ممکن است کار از کار بگذرد .

بعد به فکر افتادم خودم را به طریقی ببندم . یکی  از همکلاسی هایم که تعطیلاتش را رفته بود خارج ،یکجور کمربند آهنی توی موزه ها دیده بود که شاه یا چیزی مثل این وقتی مجبور بود به راه دور برود به کمر ملکه می بست ، فکر کردم کاش این وسیله را داشتم به خاطر همین بلند شدم و بارانی را پوشیدم . قمقمه کنارش آویزان بود ، آن را هم برداشتم و گذاشتمش توی ... "

هوراس گفت:"قمقمه ؟چرا؟"

"نمیدانم چرا .. فکر کنم فقط می ترسیدم همانجا بماند .. ولی فکر می کردم کاش آن وسیله ی فرانسوی را داشتم . فکر می کردم شاید خارهای بلندی رویش داشته باشد و کسی نفهمد  تا از کار از کار بگذرد و بشود با آن تنش را سوراخ کنم . تمام تنش را از این سر تا آن سر سوراخ کنم و بعد فکر می کردم خون روی تنم می پاشد و به همین حال می گویم :" به سزای خودت رسیدی ؟؟ حال دیگر مرا به  حال خودم بگذار !" فکر نمیکردم که درست عکس قضیه اتفاق بیفتد . . تشنه م است .."

میس ربا گفت :"همین الان برایت چیزی میارم و تو ادامه بده ."

" آه ! کار خنده دار دیگر هم ازم سر زد . " و حکایت کرد که در تاریکی دراز کشیده بود و گوان کنارش خرناس می کشید ، به صدای پوست ذرت گوش می داد و می شنید که تاریکی پر از جنبش است ،حس می کرد که به پاپای نزدیک می شود . می توانست صدای خون را در رگ های  خود بشنود ، ماهیچه های کوچک گوشه ی چشمانش آهسته آهسته باز و باز تر می شد و می توانست حس کند که پره های بینی اش متناوبن داغ و سرد می شوند . بعد پاپای بالای سرش ایستاده بود و تمپل می گفت :"زود باش !بیا جلو ! اگر نیایی مرد نیستی . نامرد !نامرد!"

آخر می خواستم بگیرم بخوابم ولی پاپای همینطوری بالای سرم ایستاده بود . فکر کردم اگر تصمیم بگیرد و قالش را بکند ، آنوقت می توانم بخوابم . برای همین گفتم  نامردی اگر نیایی ! و حس کردم که دهنم آماده ی جیغ زدن می شود و حباب کوچک و داغی درونم جیغ می زند . بعد دستش به من خورد ، آن دست کثیف کوچک و یخ زده زیر بارانی تنم را دستمالی می کرد . مثل یخ متحرک بود و پوستم مثل ماهی پرنده های کوچولویی که جلوی قایق ها از آب بیرون می پرند ، شروع کرد به پریدن . طوری بود که انگار قبل از اینکه دستش شروع به حرکت کند ، پوستم می دانست کجا می رود ، همین طور یکریز جلوی دستش می پرید ،انگار می خواست وقتی دستش  جایی رسید ، انجا نباشد .

بعد جایی رسید که دل و روده م قرار داشت .. و از شام روز قبل چیزی پایین نداده بودم و دل و روده م شروع کرد به غلغل و همین طور یکریز ادامه می داد و پوست ذرت ها هم آنقدر به سر و صدا افتادند که انگار داشتند می خندیدند . فکر می کردم به من میخندند ، چون دستش داشت می رفت لای زیر پوشم و من هنوز پسر نشده بودم ....

خنده دار بود ، چون نفسم ابدا در نمی آمد . مدت زیادی بود که نفس نکشیده بودم . فکر کردم مرده م و بعد کار مسخره ای از من سر زد . خودم را دیدم که توی تابوت دراز کشیده م .. خوشگل شده بودم . سرتا پا سفید تنم بود . مثل عروس ها توری داشتم و داشتم گریه می کردم چون مرده بودم ویا خوشگل شده بودم یا یک چیزی در همین ردیف.نه. چون توی تابوت من پوست ذرت ریخته بودند ولی تمام مدت حس می کردم که دماغم داغ و سرد می شود و می توانستم تمام آدمهایی را که دور و بر تابوت نشسته بودند ببینم . همه شان می گفتند گه چقدر خوشگل شده.چقدر خوشگل شده ..

ولی من داشتم می گفتم :"نامرد ! نامرد ! بیا جلو نامرد !" دیوانه شدم چون خیلی لفتش می داد . یکریز باش حرف می زدم . می گفتم :"فکر میکنی خیال دارم تمام شب را اینجا دراز بکشم و منتظرت باشم ؟همین الان می فهمی خیال دارم چه کار کنم."دراز کشیده بودم و پوست ذرت ها به من می خندیدند و من جلوی دستش می پریدم و فکر می کردم به ش چه بگویم .می خواستم مثل معلم های مدرسه باش حرف بزنم ...بعد به خودم گفتم فایده ای ندارد .باید مرد بشوم . آنوقت پیرمردی شدم با ریش بلند سفید ..داشتم می گفتم: خوب دیدی؟؟ حالا دیدی؟حالا مرد شده م .آنوقت راجع به مرد بودن فکر کردم و همین که فکر کردم ،شد . غلغلی بلند شد . مثل باز شدن لوله ی لاستیکی کوچکی که به بیرون باز بشود . سردم شد ..مثل درون دوهن آدم وقتی باز باشد .. حسش می کردم و صاف و بی حرکت دراز کشیدم که جلوی خنده م را بگیرم ، خنده ام از این بود که چقدر تعجب خواهد کرد . تکان پوستم را لای زیر پوشم و جلوی دستش حس می کردم و دراز کشیده بودم و زور می زدم که وقتی حیتی یکی دو دقیقه ی دیگر تعجبش را دیدم نخندم . بعد یکهو خوابم برد . دیگر حتی نمیتوانستم حس کنم که پوستم جلوی دستش می پرد ..ولی صدای پوست ذرت را می شنیدم ...

 

 

نام کتاب: حریم 

نویسنده: ویلیام فاکنر

گور به گور (ویلیام فاکنر)

به این معتقدم که بیشتر نویسنده ها شخصیت های درونی ِ خودشان را وارد داستان هایشان می کنند . و باز هم معتقدم به این که فاکنر حتمن یک جایی از وجودش یک دیوانه ای داشته . قبل از

 آن بگویم دیوانه کسی ست که نمی ترسد . و حرفهایی می زند که باقی انسان ها نمی خواهند بدانند . یعنی به عمد خودشان را زده اند به نادانی . ولی دیوانه حقایقی را می گوید که نباید بگوید . و همین ها باعث می شود باقی انسان ها او راجایی تبعید کنند که دیگر صدای حرفهای ترسناکش شنیده نشود . به قول ونه گات : بله . رسم روزگار  چنین است !

از نظر ادبیات گور به گور به پای خشم و هیاهو نمی رسید ولی از نظر داستانی شاید بشود به جرات گفت به همان خوبی بود ، تقریبن . فاکنر توی این کتابش هم باز فلاکت ِ زندگی را نشان می دهد . نشان می دهد که انسان چگونه اسیر حماقت خود می شود . نشان میدهد که چگونه آدمی خود را در  مرداب دنیا می غلتاند به عمد و از روی نادانی ِ خود خواسته .

اینجا دارل ، عادی تر از بنجی ست و شاید دوست داشتنی تر . اینجا دوباره دیوانه خانه ای هست به نام  "جکسن" . اینجا باز خواهری هست که خواسته یا ناخواسته به رابطه ای تن داده و مورد سواستفاده قرار می گیرد . این کتاب پر از "رقت و بی رحمی " ست.





راستش زندگی زن‌ها سخته. بعضی زن‌ها. مادر خودم هفتاد و خورده‌ای عمر کرد. هر روز خدا هم کار می‌کرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز نگاهی به دور بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانِتِلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ وقت هم تنش نمی‌کرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت دراز کشید پتو رو کشید روش چشم‌هاش رو بست گفت «بابا رو سپردم دست همه‌ی شما. من خسته‌ام.»








برای آدم درست کردن دو نفر لازمه، برای مردن یک نفر. دنیا این‌جوری به آخر می‌رسه.







کتاب : گور به گور

نویسنده : ویلیام فاکنر

خشم و هیاهو(ویلیام فاکنر)

اینجا ٬ ؛جیسن؛ مثل ِ ؛اورهان؛ ِ‌ سمفونی مردگان است . و شاید ؛کونتین؛ هم ؛آیدین؛ باشد ٬ ؛کدی؛ هم ؛آیدا؛ باشد و ؛بنجی؛ همان برادری که دیوانه بود .. 

 

باری بین خشم و هیاهو و سمفونی مردگان شباهت زیادی نیست ٬‌ فقط کمی ..

 

 

کتاب از چهار فصل ِ بی زمان (!) ٬‌ تشکیل شده که سه بخش ِ اول از سه برادر ِ یک خانواده روایت می شود که پر است از خشم و هیاهو ..  

 

در آخر ِ کتاب هم نقد و تفسیری از سارتر آمده که خواندنی ست .  

 

نویسنده هیچ زمان را جدی نگرفته . آنرا مدام در هم می شکند . به گونه ای که طول می کشد تا خواننده زمان ها را به درستی بفهمد . در این باره از زبان ِ یکی از شخصیت ها نوشته شده : 

 

؛انسان مساوی ست با حاصل جمع ِ بدبختی هایش. ممکن است گمان برند عاقبت روزی بدبختی خسته و بی اثر می شود ٬ اما آن وقت خود ِ زمان است که سرچشمه ی بدبختی ِ ما خواهد شد.؛ 

 

و 

 

؛دوباره خود را در زمان میدیدم و صدای ساعت را می شنیدم.این ساعت ِ پدربزرگ بود و هنگامی که پدرم آن را به من می داد گفت : کونتین٬ من گور همه ی امید ها و همه آرزوها را به تو می دهم . به طرز دردناکی محتمل است که تو آن را برای تحصیل پوچی ِ همه ی تجارب بشری به کار ببری ٬ و حوایج ِ تو از این طریق برآورده نخواهد شد ٬ همچنان که حوایج پدرت و حوایج ِ پدر ِ پدرت نشد .من این را به تو میدهم نه برای آنکه زمان را به یاد بیاوری ٬ بلکه برای اینکه گاهی بتوانی لحظه ای آن را از یاد ببری ٬ برای اینکه از این خیال درگذری که با کوشش برای تسخیر زمان ٬ خود را از نفس بیاندازی. سپس گفت : زیرا هیچ جنگی به پیروزی نمی رسد . حتی جنگ در نمی گیرد . صحنه ی جنگ فقط دیوانگی و نومیدی ِ انسان را به او نشان می دهد و پیروزی چیزی نیست مگر توهم فیلسوف ها و احمق ها .؛ 

 

 

 

 

فصل ِ‌اول ِ کتاب از زبان بنجامین ٬‌فرزند ِ عقب افتاده ی خانواده ی کامپسن نقل میشود . و جایی که دنیا  از چشم یک همچو انسانی روایت شود ٬‌مهارت ِ نویسنده  بیشتر توی چشم می خورد: 

 

 

؛ کدی بوی درخت ها را می داد .توی آن سه کنج ِ تاریک بود ٬ اما پنجره را میدیدم .آنجا چمبک زدم و دمپایی را محکم گرفتم . دمپایی را نمی دیدم ٬ اما دست هایم آن را می دید ٬ و می شنیدم که دارد شب می شود ٬ و دست هایم دمپایی را میدید اما خودم نمی دیدم ٬ و آنجا چمبک زدم و شنیدم که دارد شب می شود .؛ 

 

 

 و فصل ِ دوم از زبان ِ کونتین : 

 

؛...باور کردن ِ این فکر سخت است که عشق یا اندوه سند ِ قرضه ای ست که بدون ِ نقشه خریداری می شوند و خواهی نخواهی موعدشان سر می رسد و بدون ِ اطلاع ِ قبلی بازخرید می شوند تا جایشان را به  هر موضوع ِ دیگری بدهند ... ؛ 

 

 

و در نهایت : 

 

؛ زندگی ٬ افسانه ای ست که از زبان ِ دیوانه ای نقل شود ٬‌ آکنده از خشم و هیاهو که هیچ معنایی ندارد ..؛ 

 

 

 

 

 

 

کتاب : خشم و هیاهو 

نویسنده : ویلیام فاکنر 

مترجم : صالح حسینی  

انتشارات نیلوفر