پیکر فرهاد(عباس معروفی)

زندگی بی معنا شده بود و این تکرار روزمرگی ،زندگی دستمالی شده ی دم دستی ،کاروان مسخره ی شب و روز که زنجیر شده از پس همدیگر می رفت و می رفت ، اما هیچ وقت تمامی نداشت ، گله های عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده می شدند و جوی خون، یا نه، رودخانه ی خون در خاک غرق می شد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به خاطر این بود که آدمی بیش تر عمر کند تا شاید در بقیه ی زندگی اش یک گاو بیش تر بخورد؟ 

 

 

... و من میلی به غذا نداشتم .لقمه از گلویم پایین نمی رفت. دلم کانادا می خواست که با هر لقمه یک جرعه بنوشم. از بوی پرتقالی اش خوشم می آمد، و گاه پدرم می خرید و من انتظار آمدنش را می کشیدم . حتی بعد از مرگش هم انتظار می کشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه ی امیدی ست در ناامیدی مطلق .من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم . 

 

 

مدت ها بود که چیزی مثل خوره روحتان را می خورد و این فکر آزارتان می داد که به کی باید اعتماد کرد، دست چه کسی را به خاطر انسان بودن می توان بوسید، و به کجا میتوان پناه برد؟ آیا پیش از آنکه آدم با کسی مصاحب شود باید از او بپرسد که اصل و نسبش چیست؟  

چقدر خسته بودید. کاش پنجره را باز می کردید،سرتان را بیرون می بردید و فریاد میزدید که از همه چیز خسته شده اید. یا درددل می کردید تا آرام بگیرید، من که می شنیدم. آدم های بی هویت را چه به سوژه ی نقاشی شدن، زن بی قابلیت را چه به زن شدن. زن بودن خود افتخاری ست . بایستی مرد متولد می شدند، رخت پاسبانی بر تن می کردند، یا شاپو به سر می گذاشتند و سر چهارسوق تلکه بگیر می شدند. یا نه، قصاب می شدند که لاشه ی گوسفند را به قلاب جلو در مغازه شان بیاویزند و یک چراغ زنبوری بالای دنبه روشن کنند و چشمشان مدام این ور و آن ور بدود، از زیر چادر این زن، به گردن و سینه ی آن زن. می توانستند حنایی به ریششان ببندند، گوشه ای بنشینند و دعا نویس بشوند. با رمل و اصطرلاب و قاپ و کاسه آب و استخوان. کتاب دعایشان را روی یک دستمال یزدی پهن کنند و طالع بخت برگشته ها را ببینند. چه مضحک است آدم از تیره بختی مردم نان بخورد و هیچ کاری هم از دستش بر نیاید. نه. نمیتوانستند آدم دیگری غیر از آنچه خودشان هستند باشند. انسان حقیری می شدند که برای همخوابگی تاوانی مطالبه می کردند. انگار که با مرده ای عشق ورزیده بودید  یا جنایتی مرتکب شده بودید ، مکافات سختی پس می دادید. اسیرش شده بودید، دلتان براش پر میزد. اما هر دم که یادش می افتادید مرگش را آرزو می کردید.

 

 

*** 

 

 

این کتاب رو عباس معروفی برای صادق هدایت نوشته و یکجورایی یک نسخه ی عکس از بوف کوره که البته من هرگز کامل نخوندم این کتاب هدایت رو .. 

 

کتاب سبک سورئال داره .. پر از تب و تابه ... و گاهی خود خواننده هم حس میکنه صورتش گر گرفته و داره هذیون میگه.. 

باری 

من دوسش داشتم.. 

 

 

 

 

کتاب: پیکر فرهاد 

نویسنده: عباس معروفی 

نشر: ققنوس

نظرات 4 + ارسال نظر
اقاقیا یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ب.ظ

سلام عزیزم ...
خیلی خوب در مورد کتاب نوشتی ... من به شخصه زیاد از این سبک نوشته ها خوشم نمیاد ... حسی بهم نمیده
و این روز ها می گویم * کتابم آرزوست ... *

چرا ؟ حتمن حسابی درس داری هان؟

الهام سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:56 ب.ظ http://aalibanoo.blogfa.com

ممنونم مثل همیشه مرجان عزیز

هادی جمعه 20 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ب.ظ

یعنی اینقدر سرتون شلوغه ؟! منتظر معرفی کتابای بعدی هستیم ...

بذارید این امتحانای لعنتی تموم شن تا آدم فرصت کتاب خوندن پیدا کنه!

عاطفه سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ب.ظ

مرجان عزیز من بلاگت رو امروز به طور خیلی اتفاقی پیدا کردم. خیلی خوب و مفید می نویسی. وبلاتو اد تو فیوریتز کردم و حتما از این به بعد زیاد به اینجا سر می زنم ولی چون زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم می خوام همین الان بابت همه ی پست های خوبی که تا حالا گذاشتی و بعدا می ذاری تشکر کنم!:) شاد باشی

ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد