عصر قهرمان(ماریو وارگاس یوسا)

او می توانست تنهایی و تحقیری را که از کودکی شناخته و روحش را زخمی کرده بود، تحمل کند. آنچه ترسناک بود، این حبس، این تنهایی عظیم نا آشنایی بود که او انتخابش نکرده و مثل لباس عذاب آور تنگی به او تحمیل شده بود. در مقابل در اتاق ستوان ایستاده بود، اما هنوز دستش را برای زدن ضربه بلند نکرده بود. با اینهمه می بایست که این کار را می کرد. سه هفته را صرف تصمیم گرفتن کرده بود. حالا نه تشویش داشت و نه می ترسید. دستش بود که به او خیانت می کرد: بی حرکت، چلاق و مرده کنار بدنش آویزان مانده بود. این اولین بار هم نبود. در آموزشگاه نظامی ساله سیان هم او را بچه ننه صدا می کردند. روزی بچه ها هنگام راحت باش دوره اش کردند. داد می کشیدند:"بچه ننه گریه کن. بچه ننه گریه کن." او آنقدر عقب عقب رفت تا پشتش به دیوار خورد. چهره بچه ها به او نزدیک می شد، صدایشان بلند و دهان هایشان مثل پوزه ترسناکی آماده بلعیدن بود. او زد زیر گریه....
 
 
"تو می دانی اهداف بی فایده چه چیزهایی هستند؟"
جاگوار زیر لب گفت:"شما چی گفتید؟"
"ببین، وقتی دشمن دستش را بلا می آورد و تسلیم می شود، سربازی که حس مسئولیت داشته باشد به او شلیک نمی کند. نه فقط بابت دلایل اخلاقی، بلکه بخاطر دلایل نظامی، بخاطر اقتصاد. حتی در جنگ هم نباید کسی را بیهوده کشت. تو منظورم را می فهمی. به آموزشگاه برگرد و از حالا سعی کن بفهمی مرگ آرانا چه فایده ای داشته است."
 
 
کتاب: عصر قهرمان
نویسنده: ماریو وارگاس یوسا
مترجم:هوشنگ اسدی
انتشارات کتاب مهناز