دوباره از همان خیابان ها(بیژن نجدی)

...راستش مرتضی صیاد صیاد هم نبود. یک بچه صیاد بود که سفیدک زیر بغل کتش زمستان ها از دور عرق تن تابستانش را لو می داد. بچه صیادها برای گرفتن ماهی به دریا نمی روند (رودخانه٬ چرا) آن ها کنار دریا روی ماسه جایی که دریا کف دهانش را بالا می آورد (دیدی که) بازی می کنند. راه می روند یا می نشینند تا صیادها با تور از آب بیایند. هی... ها... هی... ها طناب ها را بکشند حالا بچه صیاد ها ماهی هایی را که دمشان را تا زخم به زمین می زنند و قبل از آن که مرگ چشم هایشان را پر کند ( می دانی که ماهی ها پلک نمی زنند٬ اصلا آن ها پلک ندارند) از تور بیرون می کشند و پرت می کنند روی ماسه. ماهی های حرام را دوباره به آب می دهند و ماهی های سفید آن طرف... کپور ها این جا... روی ماسه... همین طوری دیگر... همین طوری ... همه را. تا آرام شدن تمام ماهی ها.   عجیب این که ماهی ها بلد نیستند جیغ بکشند. روزهای بارانی آن ها دیر می میرند. در آخرین لحظه وقتی که رمق ندارند دمشان را تکان می دهند و از گرم شدن پولک هایشان چیزی نمی فهمند (فقط ما آدم ها می دانیم که می میریم٬ می فهمی که) چند قطره باران٬ مرگ را دو سه قدم از ماهی ها دور می کند٬ می شود این طوری هم گفت که مرگ سیگاری روشن می کند و آن قدر همان طرف ها قدم می زند تا باران بند بیاید... 







کتاب: دوباره از همان خیابان ها

نویسنده: بیژن نجدی

نشر مرکز