مومیا و عسل(شهریار مندنی پور)

آخر همین نامه خواسته که نصف شب، وقتی همه جا ساکت است بروم شیر آب را طوری باز کنم که چکه کند و توی تاریکی به صدای چک چک گوش بدهم. نوشته این صدا رازی دارد که هرکس آن را بفهمد دیگر همه جای دنیا برایش یکسان می شود..


***

نوشته:"من از سر اینها نمی گذرم تا نفهمم کداممان اصلیم. کداممان حقیقت داریم. نان داغ و پنیر تازه، شیر دوشیدن، قباهای زرکی توی رقص دستمال، لب چشمه، نی لبک دم غروب، همه از خیالاتم ریخته اند؛ مثل چرکی که هرجای تنم دست می مالم، زیر انگشتانم لوله می شود و می ریزد. اینجا همه چیز در لوله بادی می چرخد و غبار می شود. سایه های سیاه روزها و سیاهی شب ها.. نان خشکیده به سق می کشند، دستشان برسد دزدی می کنند، چندرغازشان را توی هفت تا سوراخ از چشم هم پنهان می کنند، مثل سگ، زنهایشان را شب ها می زنند و برای همدیگر تعریف می کنند... همین ها هجوم آوردند به سردابه من. من بهشان نگفته بودم.

گفته بودم که نمی گویم. هیچکس خبر نداشت. نفهمیدم از کجا فهمیدند. حیوان بیچاره را با طناب کشیدند و بیرون بردند. زوزه نمی کشید. رام بود. طناب خفتی گلویش را می فشرد و کاری نمی کرد. کشیدنش بالا از شاخه یک درخت خشکیده که وسط ده است. بچه ها سنگش زدند، می توانستند بکشندش ولی این کارها را عمداً جلوی من می کردند که آزارم بدهند. مرا نگاه می کردند، با چوب به پهلوهایش می زدند و از تقلاهایش می خندیدند... حالا که این ها را می نویسم شب شده و سگ هنوز آنجا آویزان است. خر خر می کند. من وحشت دارم بیرون بروم. لابد مرا صدا می زند..."


***





***


همیشه لابه لای هر خوشی یک چیز کوچکی می شود پیدا کرد که بزرگش کنی برای همیشه... آسانترینشان خود ِ شما بودی.. گفتم با آن بر و رویی که دارد، جوانی و سرخوشی مفرط، تنها نمی ماند، خودم را مطمئن کردم که همان وقتی که این فکر ها را دارم شما تنها نیستی دیگر... چه شوقی داشتید برای مهمانی و مجلس و گردش... بعدش هی یادم آوردم.. آن لبخند توی مهمانی بهمان... خواستگار اولیتان... دلسوزی که برای آن رفیق حزبی شاعرمان داشتید همان سال اول وصلتمان... 


آدم وقتی بخواهد چیزی پیدا کند باور کند، می تواند و دیگر شما از ذهن من رفتید بیرون.. بی رودربایستی ازتان بدم هم می آمد. باقی گذشته ها هم همینطور... سه، چهار سال طول کشید که همه شان شدند نفرت...




***



... تازه این بازی نیست، امتحان است. ضامن نارنجک را می کشیم و نارنجک را با اهرم مانع ضارب توی دست نگه می داریم می بینیم کی بیشتر دوام می آورد. دوساعت... سه ساعت... یک ذره دست آدم شل بشود چاشنی نارنجک ممکن است ضربه بخورد که خیلی وقت ها آدم صدایش را هم نمی شنود و سه ثانیه بعد، بومب... توی دست... هر که ضعیف باشد بعد از مدتی دستش شروع می کند به لرزیدن. ولی اگر دوام بیاورد، بعد که دوباره ضامن را جا می زند و مشتش را باز می کند یک آدم دیگر شده....



***



درست است که ما خیلی چیزها را نمی فهمیم ولی می دانیم که هیچ وقت نباید بپرسیم، هیچ وقت از مردی که پنج سال جبهه بوده نباید بپرسیم چرا زنش را طلاق داده یا چرا زنش ولش کرده و رفته... او هم از ما نمی پرسد که چرا خود شما خورد و خوراکتان کم شده.. چرا مثل قدیم ها سر به سر همدیگر نمی گذارید و چرا برای رفتن به مرخصی میلی ندارید...




***


به من گفت که ما انسان ها، مفهوم زمان را با مفهوم کهولت یکسان می دانیم در حالیکه شاید در قوانین کیهانی چنین نباشد و اضافه کرد که تا قبل از سی سالگی، مرگ بسیار دور و باورنکردنی می نماید، بعد از این سن، آدم به رخنه ی ذره ذره مرگ در تنش پی می برد و وحشت برش می دارد و زندگی را به طرز ابلهانه ای محتاطانه طی می کند.. اما اگر شانس یارش باشد و به پنجاه سالگی برسد دیگر به مرگ انس گرفته و قانع شده است....



***


"همین که آدم شب بیداری داشته باشد، خیلی رازها را می فهمد."

اینچنین در سومین شب تابستان از پس اولین نظربازیش با رعنا خانم، به عشق تباهش اشاره کرد و در جواب نگاه پرسان ابراهیم خاموش ماند. نیمه شبی هنگام بازگشت به خانه، رعنا خانم را دیده بود که از ماشینی پیاده شده بود و  شتابان در پناه دیوارهای کوچه به خانه اش خزیده بود. 

عیدی قربان از آن پس به لاله عباسی ها آب نداده بود و برای اینکه عطر سمج آن ها را که از دریچه توی اتاقش می آمد، نبوید، مدام دست هایش را که بوی استرکنین و گوشت می دادند، می بویید.









کتاب: مومیا و عسل(مجموعه داستان)

نویسنده: شهریار مندنی پور

انتشارات نیلوفر

نظرات 1 + ارسال نظر
بهروز شنبه 4 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ق.ظ http://khaviaar.blogfa.com

خوشحالم که اینجا هنوز نوشته میشه..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد