عامه پسند(بوکوفسکی)

 

 

 

"عامه پسند" اولین کتابی بود که از چارلز بوکوفسکی خوندم و با خوندنش هی بوکوفسکیو مث براتیگان میدیدم.خصوصن این کتابش که فوق العاده به کتاب "در رویای بابل" ِ براتیگان شبیهه. 

 

از پشت جلد کتاب: 

 

"عامه پسند آخرین رمان چارلز بوکوفسکی شاعر و نویسنده ی آمریکایی ست که در سال 1994 منتشر شد.بوکوفسکی چند ماه پس از انتشار این کتاب در گذشت.

پیشتر گزیده ای از اشعار بوکوفسکی با عنوان "سوختن در آب ، غرق شدن در آتش " توسط نشر چشمه منتشر شده است." 

روای داستان یک کارگاه خصوصیه که با زنها رابطه ی خوبی نداره..(نه که بدش بیادها...میدونید چیه منظورم) اتفاقن این خصلت خود بوکوفسکیه!به هرحال نویسنده هر چقدر هم که خودش رو در نوشته هاش انکار کنه باز هم نا موفق می مونه..مثلن یک جاهایی نویسنده راوی رو در یک موقعیت شهوانی قرار میده..وقتی همه ی شرایط مساعده این خود راویه که خیلی راحت(!) پس  میکشه و تن به خواسته ش نمیده...در واقع سعی داره نشون بده از اول هم همچین خواسته ای نداشته..

خب اینجا نقد شخصی کتابه بنابراین به خودم اجازه میدم اینو بگم که:

من وقتی نقاشی میکشیدم ناخودآگاه اغلب اون چیزایی رو میکشیدم که در واقعیت وجود نداشتن و جز آرزوهام بودن....طبیعیه که نویسنده هام تو نوشته هاشون همین کارو می کنن.. 

 

از متن کتاب: 

 

" روز بعد باز دوباره برگشته بودم به دفتر.احساس بیهودگی می کردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز بهم میخورد.نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا.همه ی ما فقط ول می گشتیم و منتظر مرگ بودیم.در این فاصله هم کارهای کوچکی می کردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم .بعضی از مت حتی این کارهای کوچک را هم نمیکردیم.ما جز نباتات بودیم .من هم همین طور.فقط نمیدانم چه جور گیاهی بودم.احساس میکردم که یک شلغمم.تلفن زنگ خورد.برش داشتم. 

_ بله؟

_ آقای بلان شما یکی از برندگان قرعه کشی جوایز ما هستید. " 





قیافه‌ام وحشتناک بود. حتا شکمم هم آمادگی کار کردن نداشت. یُبس بودم. رفتم طرف توالت که بشاشم. درست نشانه گرفتم، ولی باز هم از کنار توالت ریخت روی زمین. سعی کردم دوباره نشانه بگیرم، ولی این دفعه ریخت روی نشیمن توالت که یادم رفته بود برش دارم. چند تکه کاغذ توالت کندم و همه جا را تمیز کردم. دستمال را توی توالت انداختم و سیفون را کشیدم. رفتم طرف پنجره و بیرون را نگاه کردم و دیدم که یک گربه در حال ریدن ...

روی پشت بام همسایه است. بعد برگشتم، خمیردندان را پیدا کردم و لوله‌اش را فشار دادم. زیادی بیرون آمد. از روی مسواک سُر خورد و تلپی افتاد توی روشویی. سبزبود. شبیه یک کرم سبز بود. انگشتم را تویش فرو کردم و مقداری اش را دوباره روی مسواک گذاشتم و شروع کردم به مسواک زدن. دندان‌ها. عجب چیزهای وحشتناکی بودند. مجبور بودیم که بخوریم، بخوریم و باز هم بخوریم. همه‌مان نفرت‌انگیز بودیم. سرنوشت همه‌ی ما همین بود که کارهای حقیر کثیف‌مان را ادامه بدهیم. بخوریم و بگوزیم و بخارانیم و لبخند بزنیم و در روزهای تعطیل مهمان دعوت کنیم.


 

 

 

کتاب: عامه پسند

نویسنده: چارلز بوکوفسکی

مترجم:پیمان خاکسار

نشر چشمه

4000 تومان