آدم نمی داند که اول یک طوری میشود ، بعد کتابی میخواند که شبیه حالش باشد ، یا اول یک کتابی را میخواند بعد تاثیرش روی آن بشر ، می شود یک حالت ِ خاص.
در رابطه با این این کتاب ولی می دانم که کاملا مورد اول درست بود . نمایشنامه یک جوری همه چیز را حتی مسئله ی مهمی مثل مرگ و زندگی را در نهان به استهزا گرفته . دوباره اینجا به کف ِ همه چیز یعنی یک حالت ِ پوچی می رسیم .
خیلی این کتاب را دوست داشتم . یک جاییش که خیلی شبیه ِ بعضی وقتهای من بود آنجا بود که وکیل بنا بود در دادگاه بعد از کلی برنامه ریزی ِ قبلی حرفهایی بزند تازندگی ِ موکلش که 99 درصد محکوم به مرگ بود را نجات دهد . اما وکیل در همان لحظه ی خاص ، نتوانست هیچ بگوید :
" مورگن هال (وکیل): من از جا بلند شدم ..لحظه ای که سالها منتظرش بودم فرارسیده بود ..آرزوها داشت صورت حقیقی به خودش می گرفت . همه ی سرها به طرف ِ من برگشت .. یه دفه زبونم از کار افتاد .. سکوت... رئیس دادگاه سرش رو پایین انداخت و نماینده ی دادستان ، از سر تواضع خودش رو به خواب زد ..همه چیز آماده بود تا من دهن باز کنم و کلما رو بیرون بریزم ..یک چیزی جلوم رو گرفت.
فول (موکل): چه چیزی ؟
_ ترس نبود .. حتی حرفهام هم یادم نرفته بود ، وقتی بلند شدم دقیقن می دونستم چی می خوام بگم..
_ پس چرا ..؟
_ چیزی نگفتم ؟ همینو می خواستی بگی؟
_ راستش باعث تعجب من شد .
_ باعث تعجیب خیلی ها شد . خاطره ای یام اومد . حوصله ش رو داری بشنوی؟
_ خیلی مشتاق هستم .
_یادت میاد دیروز از زنی صحبت میکردم که ..
_ تصدیق رانندگی گرفت و بلافاصله کشته شد؟
_ بله همون . معمولن کمتر حرفشو می زنم . بله ، سالها پیش از اونکه در اون تصادف رانندگی کشته بشه ، من از دست داده بودمش. سالها باهم آشنا بودیم .تو مهمونی ها . زمین تنیس و این جور جاها همدیگه رو می دیدیم . بعد یه شب بردم برسونمش. باهم قدم زنان رفتیم تا رسیدیم به پل رودخانه ی نزدیک خونه شون و ایستادیم به تماشای آب ... در اون هوای ملام شب تابستون ، همه جا ساکت بود . بهترین موقعیت برای این که حرف بزنم ، اونچه توی دلم هست رو بهش بگم . ولی چیزی بر من غلبه کرد و قوه ی ناطقه مو از کار انداخت . البته نه ترس بود و نه شرم حضور . بعدها تونستم این چیز رو کشف کنم : خستگی ِ مفرط . بله ، انتظار بیش از حد منو از پا انداخت . زبونم رو بند آورد . خستگی ِ مفرط باعث شد درست زمانی که موقعیت مناسب فرارسیده بود ، نای حرف زدن نداشته باشم . در اون لحظه به تنها چیزی که می تونستم فکر کنم خواب بود ..
کتاب : وکیل تسخیری(نمایشنامه)
نویسنده : جان مورتیمر
مترجم : سیروس ابراهیم زاده
نشر قطره