مروارید(جان اشتاین بک)

کینو می دانست که خدایان دوست ندارند انسان ها نقشه بکشند و دوست ندارند موفق شوند، مگر اینکه اتفاقی باشد. می دانست که اگر انسان ها کوشش کنند و موفق شوند خدایان از آن ها انتقام خواهند گرفت. از این رو از نقشه کشیدن می ترسید...





"مروارید" جان اشتاین بک، راستش به پای "موش ها و آدم ها" نمی رسید به نظر من. اما از نظر اجتماعی اثر قوی ای بود. داستان، نمایی ست از زندگی سرخپوستان مکزیک، در نهایت فقر و باز همان نژاد پرستی ها و سیستم برده داری ای که اگرچه منسوخ هم بشود، اما اثراتش گویی تا ابد به جا می ماند...


پیشنهاد می کنم قبل از خرید و خواندن کتاب، در رابطه با ترجمه های بهترش پرس و جو کنید. چون احساس می کنم کتابی که من خواندم، ترجمه ی خوبی نداشت.





خوانا خود را از سنگ های لبه ساحل بالا کشید. صورت و پهلویش درد می کرد. لختی خود را روی زانوهایش نگه داشت. دامن خیسش به پاهایش چسبیده بود. دیگر از دست کینو عصبانی نبود. کینو گفته بود:"من مَردم" و این حرف در نظر او معنی خاصی داشت.

معنی اش این بود که کینو نیمه دیوانه و نیمه خداست. معنی اش این بود که او با تمام نیرو به کوه خواهد کوفت و با تمام نیرو در دریا غوطه ور خواهد شد اما خوانا با روح زنانه اش می دانست که کوه پایدار، می ماند و مردش خرد می شود، موج در دریا می افتد و مردش غرق می شود. اما به خاطر همین، مرد او، نیمه دیوانه و نیمه خدا بود و خوانا به مردی نیاز داشت.




کتاب: مروارید


نویسنده: جان اشتاین بک


ترجمه: محسن سلیمانی


نشر افق

موش ها و آدم ها(جان اشتاین بک)


کتاب "موش ها و آدم ها" کتابی ست تاثیرگذار که در دوران رکود بزرگ اقتصادی آمریکا نوشته شده و افراد فرودست و فقیری رو به تصویر می کشه که در پی آرزوی آینده ای بهتر _که هیچ وقت تحقق پیدا نمی کنه..._ به کارگری برای ثروتمندان جامعه مشغول می شند...


جان اشتاین بک شخصیت های کتابش رو گرفتار تقدیر میدونه و تحقق آروزهاشون رو محال...


کتاب، داستان کوتاهیه، که توی صفحه صفحه ش شما هم به کرختی شخصیت هاش می شید و وقتی اونها شروع می کنند به فکرهای امیدوار کننده، شما هم با وجود اینکه مثل خودِ اونها، میدونید که این اتفاقات هیچ وقت نمیفته ولی انگار چشم به معجزه می بندید...






تکه ای از کتاب:


ژرژ به اسلیم نگاه کرد و چشمهای ملکوتی او را دید که به وی خیره شده است. ژرژ گفت:" با مزه س؟ من هزار بلا سرش آوردم و کیف کردم. باهاش شوخی می کردم، چون که اون نمی تونس بفهمه، اما اون انقد احمق بود نمی فهمید باهاش شوخی کردن. خوش بودم. واسه همین که من با اون بودم خیال می کردم خیلی باهوشم. هرچی بهش می گفتم می کرد. اگه بهش می گفتم روی تیغه راه بره، می رفت. اما خیلی هم با مزه نبود. اون هیچ وقت اوقاتش تلخ نمی شد. من هزار جور بلا سرش می آوردم و اون می تونس با یه حرکت اسوخونای منو تیکه تیکه کنه، اما انگشت هم رو من بلند نکرد."

صدای ژرژ لحن اعتراف به خود گرفت:" بذا بهت بگم چرا دیگه از این کارها نکردم. یه روز با یه دسته بچه ها لب رودخونه وایساده بودیم. من خیلی سردماغ بودم. برگشتم و رو به لنی گفتم:" بپر! و اون پرید، یه قدم نمی تونس شنا کنه. تا تونسیم درش بیاریم، داش خفه می شد. تازه از اینکه از تو آب رش آوردم خیلی هم از من راضی بود اما یادش رفته بود من بهش گفتم بپر.  خب دیگه من از اینکارا نکردم..."

اسلیم گفت:" آدم خوبیه. آدم واسه اینکه خوب باشه، شعور نمی خواد. گاهی به نظر میاد که آدم شعور نداشته باشه بهتره. یه آدمی که واقعا باهوش باشه خیلی کم اتفاق میفته خوب باشه."






و در آخر بگم ترجمه ی داستان به نظر من ضعیف بود...




کتاب: موش ها و آدم ها

نویسنده: جان اشتاین بک

ترجمه: پرویز داریوش

انتشارات اساطیر