جای خالی سلوچ(دولت ابادی)

"بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لب ها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دسنکاله و علفتراش در پس کندوی خالی ، زیر لایه ضخیمی از غبار پنهان می کند. دیگر چه؟ خر که مرده باشد ، زمستان سرد و خشک که تن را زیر تن سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جاگاه جان لبریز شده باشد... دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای دل و زبان؟"

***

وقتی هرچه هست و نیست در غباری گنگ و بیمار دفن شده باشد، لب ها به چه معنایی می تواند گشوده شوند؟

***

دو نفر آدم وقتی ناچارند با هم سر کنند، رنگ و رشته های خاص و کشمکش های خاصی آن ها را به هم گره می زند. در هرحال از کشمکش _پنهان یا آشکار_ پرهیز نمی توانند بکنند. درست مثل این است که رشمه ای به دوردست ها، شانه ها، پاها و گردن هاشان پیچیده و هر سر این رشمه به دست دیگری باشد. در این کشمکش که انگار جبریست _نزدیک به هم اگر بشوند، خفقان می گیرند و دور اگر بشوند ترس برشان می دارد. سررشمه اگر از دست ها نگریزد، بهرحال، کشمکش باقی می ماند.

***

گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!

گاه آدم، خودِ آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده تو که دیواری را سفید می کند. عشق، خودِ مرگان است..

***

تنها امیدِ فراموشی هست. اما چه چیز ار می توان فراموش کرد؟ همه چیز را؟! نه. همه چیز را نمی توان. حتی ناداری را می توان از یاد برد، اما برخورد دو غریزه را نه! برخوردی به خشونتِ در هم شکستنِ دو چنار در توفان. نه؛ نمیتوان حلش کرد. نمی توان هضمش کرد. گرهی نیست که بتوان بازش کرد. نه به دست و نه به دندان. هرچه بدان می پردازی کورتر می شود. گنگ تر می شود. بیشتر در هم می پیچاندت. و اگر نخواهی بدان بپردازی و به آن بیاندیشی، کلافه ت می کند. کلافه ترت می کند. بر می انگیزاندت . به خود می خواندت. گیجت می کند. نفست را بر می آشوبد. چشم هایت، نگاهت، آرایه چهره ات را آشفته می کند. نگاه می کنی و نمی بینی. می خندی _ اگر خنده ای در تو مانده باشد _ و نمی دانی که چرا؟! در همان حال می توانسته ای که بگریی. منقلبی. به آن اگر بیندیشی هم، حل و روزی به از این نداری. درد این جاست که هنوز نتوانسته ای در قبال آنچه بر تو روا شده، وضع قاطعی بیابی. نظر یکپارچه ای داشته باشی. به چارمیخ کشیده شده ای. نمی توانی بدانی به کدام سو باید بروی. در تنگنایی پیش نیاندیشیده گرفتار آمده ای. لذتی خشونت بار بر تو چیره شده است. خشونتی بدوی حظی دردناک در تو چکانده است، بخشیده است. و تو در میانه، همچنان گرفتاری. زن هستی از یک سو، حرمتی داری از سوی دیگر. بند و رهایی در یک دم؛ آمیخته به هم. آسوده و آزرده؛ رها و بسته ای...

***

مگر کم چیزهایی نهفته در آدم هست که با خود به گور می برد؟ برای زن، این روشن بود. روشن بود که این میل موذی زنانه را با خود به خاک خواهد برد؛ میل موذی و وسوسه گر. چیزی که تنها در خاک، خاک می شد. با وجود این، مگر می توان منکر بودنش شد؟ نه! هست و هست و هست! چیزی در تو وجود دارد. بخواهی یا نخواهی، وجود دارد. در تو کاشته شده است و تو آن را در خود داری. آن را با خود به هر کجا می کشانی. نیک و بدش را در خود و با خود می کشانی. هر کجا که بروی، به هر کجا که می روی. می کوشی از یاد ببری؛ اگر از یادش نیرو نگیری! زیرا تنها تو نیستی که خود را بر او می روی که تحمیل کنی، او هم هست. آن هم هست. گاه غلغلک می دهد. گاه به تو نیش می زند. گاه شرمنده ات می کند. و گاه با برآشوبیدن همه این حالات ، در تو می جوشد. تو زنی، اگرچه مرگان باشی!

 

 

 

کتاب: جای خالی سلوچ 

نویسنده: محمود دولت آبادی 

 

نشر چشمه

نظرات 15 + ارسال نظر
سفیدکمرنگ چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ب.ظ http://elhamazimi.blogfa.com

سلام
خوندم این کتاب رو . مثل بقیه ی کتابهایی که از این بزرگ مرد خوندم ، تمام طول کتاب محو قدرت توصیفش بودم ...
چقدر دلم میخواد از نزدیک ببینمش ... هی ...

شهریار جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:17 ق.ظ

من کتاب ناتور دشت رو تازه خوندم تو اینترنت دنبال نقداش بودم که به سایت شما برخوردم. اول فک میکردم که شاید فقط خودم این احساسات رو بعد از خوندن این رمان داشتم ولی بعد از اینکه مطلب شما رو خوندم کلی از یکسانی احساسی که این رمان زیبا در آدم ها نی ذاره تعجب کردم.
راستی کار واقعا جالبیه سایتتون رو میگم. سعی میکنم کتابایی که معرفی کردید رو بخونم.
ممنون

مانا جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:40 ب.ظ

ممنون به خاطر همه کتاب هایی که تو این چند سال معرفی کردی

محسن دشتی پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ق.ظ

سلام
بی مقدمه... می خوام یه سئوال بپرسم. تو چطوری طاقت میاری کتاب بخونی؟ کی تشویقت میکنه؟ برا کی عرضه می کنی؟ این کتابا به دردت هم خوردن؟
اوه... شد ۴ تا سوال
از این به بعد دیگه همیشه می خونمت... همیشه...

آدم از زمانی که تقریبن بپذیره کسی نیست که همیشه پیشش باشه و براش حرف بزنه/کسی که هر وقت دلت خاس صداشو بشنوی و هر وقت نه ساکتش کنی/ کسی که بتونه یک عالمه فکر جدید رو یادت بده و با کلی آدم دیگه آشنات کنه که نو اصن مجبور نیستی از همشون خوشت بیاد یا نه، شرو میکنه به کتاب خوندن و ادامه میده..

امیدوارم جواب هر چار سوالت رو گرفته باشی!

محسن دشتی جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:19 ق.ظ

خیلی با جوابی که بهم دادی موافق نیستم. آخه اونی که همیشه می خوای پیشت باشه و هی صداشو در بیاری و هی ساکتش کنی مشخصات چیه؟ چرا این مشخصاتو چسبوندی بهش؟ می خوام بگم چرا مثل آدمای عادی فکر نمی کنی؟ چی باعث شده به این تفکر برسی؟
من که خیلی وخته دور و برم رو یه مشت آدم کور و کم هوش و پولکی گرفتن. کتاب چی می فهمن چیه؟ من هم دارم می شم (اصلن شدم) مثه اونا...
حالا کم کم دارم باور می کنم هستی اجتماعی شعور اجتماعی رو میسازه... حالا دارم باور می کنم هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد...
راستشو بگم... خیلی حسودیم میشه تو کتاب می خونی... (این حرفو یه مرد داره مزنه می فهمی که...)
بعضی وختا میام چرت و پرت می نویسم برات... تحملم کن لطفن

چون آدم باید بپذیره که با وجود هر کسی که هست پیشش٬ دیر یا زود تنها خاهد شد. و شاید این تنهایی آدمو بشکنه.. اما وقتی کتاب خون شی و کتاب بخونی در واقع تنهاییت رو با شخصیت های کتابت قسمت میکنی.. اینطوری میتونی مطمئن باشی هیچ وقت تنها نمی مونی. البته فک کنم بعد یه مدت دچار مالیخولیا شی!(!)ولی خب... من کتاب می خونم و عاشق شناخت شخصیت های جدید کتابهام.. انگار که با کلی آدم آشنا میشی و وقتایی که یکیو پیدا میکنی تو یه کتاب که شبیه خودت فکر میکنه و حرف میزنه٬ یکی از بهترین حس های عالم بهت دس میده!

همینقد که میدونی آدمهای اطرافت چطورن و احساس میکنی که دلت نمیخاد اونطوری باشه خودش میتونه شروع به متفاوت بودن باشه..



هیچ مشکلی نیس! راحت باش:)

علی یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ق.ظ

سلام خیلی با جوابایی که دادی موافقم
منم کتاب خون هستم. و تازه با وبت اشنا شدم لطفا پست جدید که کار کردی برام ایمیلش کن .
الان مشغول خوندن کلیدر اثر والای اقای دولت ابادی هستم . احساس پوچ بودن میکنی وقتی متوجه میشی یه اقایی وجود داره تو این مملکت که ایتقده کلمه بلده ، که اینقده توصیف بلده...... موفق سربلند دوست عزیزم

جدن که دولت آبادی مرد ستودنی ایه..

eli یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ب.ظ

سلام. من تازه این وبلاگو پیدا کردم.خیلی دنبال همچین وبلاگی بودم.مرسی بابت پستای خوبی که میذاری. کارت عالیه ادامه بده. موفق باشی ;)

فریبا یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ

سلام ، کتاب هایی که معرفی کردین و دوست داشتم . نظراتتون هم جالب بود نه جوری بود که آدم نفهمه چی بود جریان نه انقد مفصل که انگیزه ای برای خوندن کتاب نباشه کلا خوب بود دیگه ...... مرسی راستی از نشر چشمه اگه می شه بیشتر معرفی کنید تا پیدا میشه و نایاب نشده

چشم:)

Angel چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ب.ظ http://ahoorayeman.blogfa.com

salam... merc az matalebe mofidetoun... age ye sar be manam bezanin khosh hal misham.

Angel سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ http://ahoorayeman.blogfa.com

salam. khaste nabashi. apam.

الناز شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ق.ظ

بی نظیره. معرکه ست. دلم می خواد دوباره بخونمش......

علیرضا جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:36 ب.ظ

ممنونم از دست چین زیباتون از کتاب زیبای جای خالی سلوچ با توصیفات بی نظیرش.

گلناز پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:08 ب.ظ

ثانیه ای پیش تموم شد!اومدم وب گردی ببینم نظربقیه درمورد کتاب چیه؟یا قسمتی بوده ک من ازش جامونده باشم
ایییین عاااااالییی بوود!چقد قششنگ توصیف کرده بود همه چیزو!سلوچ نیست از اول ولی لحظه لحظه میشه حسش کرد
قسمتی ک بیش از همه ب دلم نشست کشمکش عباس با شتربهارمست و مار بود و بعدم سپیدی موهاش...ایی بابااا

مجید رحمانی سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام
رمان فضای عجیبی دارد.خلق این اثر از عهده نویسند ه ای بر خواهد آمد که خود در متن آن رشد کرده باشد.فضای طبیعت گرای داستان آدمهای آنرا هم تحت تاثیر قرار میدهد.خلق و خوی این کاراکترها به خصوص عباس ؛ علی گناو ؛ ابراو ؛ کربلای دوشنبه و حتی خود مرگان تحت تاثیر این طبیعت است.فضایی که در آن آدمها در کنار هم برای زندگی با هم جدال میکنند.نگاه کنید به خوی عباس منفعت طلب ؛ حتی مرگان که دختر چند ساله اش را به دامادی میانسال در میآورد.گرچه احساسات مادرانه هم دارد ولی آنرا تحت اجبار بروز نمی دهد ؛ از همه مهمتر در این رمان در ابتدای آن با یک گره ( سلوچ کجا رفته است؟) شروع میشود ولی لایه های متعدد داستان اعم از شخصیتها ؛ جدالهای درونی و فیزیکی ( جنگ شتر با عباس و پیر شدنش) طرح اقتصادی خدا زمین و پسته کاری ) و نمونه های مشابه که با ادبیات فوق العاده روستایی در آمیخته است به شکلی بارونکردنی گره اصلی داستان را کم رنگ میکند.و موفقیت رمان اتفاقا در همین نکته است گره ای که در داستان محو و یا کم رنگ شده است ؛ چطور خواننده را به عمق ماجرا میکشاند .شاید سلوچ بهانه ای باشد برای معرفی ستیز انسان با طبیعت و با خود.اما با همه اینها توصیفاتی هم هست که زیاد باور پذیر نمی شود مثل دعوای ( شرط بندی شده ) کربلایی دوشنبه با سردار در خانه مرگان .

ممنون از شما.

همید رضایی چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:06 ب.ظ http://hamrah3719.blogfa.com

آفرین و دیگر هیچ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد