قمارباز(داستایوسکی)

باز هم از خودم این سوال را کردم که "دوستش می دارم؟" و باز هم دیدم که از جوا ب دادن به این سوال عاجزم یا بهتر بگویم ، صدمین بار به خودم گفتم که ازش بدم می آید . آره ، ازش بدم می آمد .لحظاتی پیش می آمد که دیگر به سیم آخر می زدم و به خودم می گفتم حاضرم نصف عمرم را بدهم تا افتخار خفه کردنش نصیبم شود ! به خدا که اگر فرصتی نصیبم می شد که چاقوی تیزی را اندک اندک در دلش فرو کنم ، احتمالن برای گرفتن چاقو دستم را با اشتیاق دراز می کردم .با این حال، به تمام مقدسات عالم قسم که اگر در شلانگنبرگ از من خواسته بود که خودم را پایین بیاندازم این کار را بی حرف و حدیث می کردم و تازه با اشتیاق هم چنین می کردم . این را می دانستم . این موضوع هر طور شده باید فیصله پیدا می کرد. خودش هم این را خوب می دانست و از این فکر که من صد در صد و به روشنی تمام می دانستم دستم به دامنش نمی رسد ، آری حتم دارم که از این فکر قند توی دلش آب می شد . والا دختر محتاط و باهوشی مثل او چرا بیاید و اینقدر با من گرم بگیردو رودربایستی هم نداشته باشد؟تاحالا رفتارش اینطور بوده است که انگار خودش شهبانوی دوران باستان است و من غلامش، و روبه روی این غلام لباس از تن در می آورد چون او را خواجه فرض می کند ... آری، بسا اوقات نخواسته است به چشم مرد به من نگاه کند ...

کتاب: قمار باز

نویسنده: فئودور داستایوسکی

ترجمه ی صالح حسینی

انتشارات نیلوفر

نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی(براتیگان)

....

8

عنکبوتی گرفتم

.

دور دستم وول می خورد.

.

گفتم : " کاریت ندارم."

.

اما عنکبوت همین طور وول می خورد.

.

عنکبوت بزرگ و سیاهی بود.

.

مامان آمد توی اتاق و داد زد: " اون عنکبوت رو بنداز اون ور!"

.

گفتم : "من که کاریش ندارم."






نمی‌توانم به کسی که دوستش دارم بگویم: "با این‌که بزرگترین نویسنده‌ی گمنام جهانم، حریفم تو زندگی، یه قوطی خالیه که با نوک پام هی بهش ضربه می‌زنم و نگاهش می‌کنم"





کتاب: نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی(مجموعه داستان)

نویسنده: ریچارد براتیگان

مترجم: مهدی نوید

نشرچشمه

ابن مشغله(نادر ابراهیمی)

"حال" را می شود با درد گذراند ، اما تصور درد آلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی "حال"، انسان را از پا درمی آورد . بهشت ، وعده ی کاملی نیست .

به گمان من هر آدمی را کله شقی هایش می سازد ، یعنی به اعتبار مقدار کله شقی اش ، آدم است. البته منظورم خودخواهی هایش نیست. حساب خودخواهی از غرور به کلی جداست و کله شقی جزئی از غرور است ، جزء مشاهده شدنی غرور است . 

هر سازش ، یک عامل سقوط دهنده است ؛ حالا چه مقدار باعث سقوط می شود مربوط است به نوع سازش. و منظور من از "سازش"،فدا کردن یک "باور" و "اعتقاد" است در زمانی که هنوز به صحت آن باور و اعتقاد ، ایمان نداریم . 

کله شقی ،زندگی را به طرز خاصی شیرین و دردناک می کند؛اما گذشته از مزه ی زندگی ، به آن مفهوم می دهد،رنگ میدهد، و شکل قابل قبول و ستایش میدهد .

آدم کله شق ،توی بیشتر قمارها می بازد ؛اما باختن آزارش نمیدهد،چون چیزی را می بازد که واقعن برایش اهمیت ندارد و چیزی را توی قلبش نگه می دارد که عزیز و فدانکردنی ست .

آدم کله شق ، در بعضی از شرایط خاص اجتماعی ،از صد درکه وارد می شود ،از نود در با تیپا بیرونش می اندازند ؛اما او در عین حال که عصبانی و ناراحت است،یک جور رضایت عمیق تری در وجودش حس می کند .

"راه بهتر از منزلگاه است ."

کتاب: ابن مشغله(داستان یک زندگی_جلد اول)

نویسنده: نادر ابراهیمی

انتشارات روزبهان

شاخ (پیمان هوشمندزاده)

بی سیم چی ِ آن طرف خطی ها بود . نامردها بی سیم چی ِ زن داشتند . عوضش ما با عکس خواننده ها حال می کردیم . آن هم عکسی که توی شش تا سوراخ  قایمش کرده بودیم . عربی بلد نبودیم ولی دختره خوب فارسی حرف میزد . صدای خوبی هم داشت . سیا می مرد برای صداش ! یک ناز با مزه ای توی صداش بود که بیشتر به ایرانی ها میزد تا عرب های کت و کلفت . تازه گاهی هم محض خنده لا به لای حرف هاش اصفهانی هم می پراند . مثلا عشوه می آمد . برای ما خودش را لوس می کرد . برای من که نه ، به هوای سیا .

لب مرزی بود . خودش هم نمی دانست کجایی باید باشد . فقط  خانه شان افتاده بود آن طرف مرز ، همین . همین هم کافی بود که دشمن مان باشد .

کتاب: شاخ

نویسنده: پیمان هوشمند زاده

نشر چشمه

آرش در قلمرو تردید(نادر ابراهیمی)

"حدیث کرد مارا  علی بن موسی بن متوکل ،گفت که حدیث کرد ما را احمدبن ادریس بن جمهور،گفت که حدیث کرد ما را پدرم از محمد بن حسین بن ابی الخطاب از پدرش و از پدرانش... که شبی هرمز هیربد ، در خفا به خانه ی سلمان عرب که از پارسیان تازه مسلمان بود فرود آمد . پس گفت :" ای سلمان !مرا برگوی که کیش قدیم چه کم داشت که دین تازه پذیرفتی؟" سلمان ،وی را پاسخ داد که هیچ ، الا جهنمی سخت سوزان ، زیرا بی هراس از چنان آتش خوفناکی هرگز هیچ بنده بندگی نکند .

و خدای عزوجل دانست که ثبات نخواهد یافت مگر به تهدید جاوید جهنمی هراس انگیز ... و آدمی را به خویش رها کردن و به نیک گفتاری و نیک کرداری خواندن و مکافاتی عظیم بر دوش گناهکاران و گمراهان نهادن کاریست سخت عبث ،که اگر زمام آدمی بدو سپردی گامی ننهادی مگر به خطا .. گفت دانستم .... "(قیاس الادیان و المذاهب)

اخلاقی که بر تهدید استوار باشد ، پوزخند برا اخلاق است . سر اسر تزویز !( پاسخ ناپذیر)

"مرد تنها از کمترین دره های ناپیدای روان ،حامیان تزلزل ناپذیری می طلبید:" هان ای آرش ،پایدار باش ! تنهایی ،شکوه دردناک فتح تو را بیشتر می کند ." لیکن زمان ،سنگ و تنهایی به دام دل بریدگی اش می کشید .

در اینجا فریاد می زد :" تقدیر با من است ،طبیعت با من است و خدا با من " و آنجا ،چند گامی فراتر به خود می گفت :"کدام تقدیر ،کدام طبیعت ، کدام خدا؟" به کمان کودکانه ی خود می نگرسیت و تیر فراخور آن کمان . تلخ ترین خنده های روزگار بر لبش می نشست . دمی دلش را به این خیال خوش می کرد که "تیر منم ، کمان منم ،قدرت روزگار ، من!" و لحظه ی کوتاهی بعد :" نه...فریبکار من!"....

کتاب: آرش در قلمرو تردید (مجموعه داستان)

نویسنده : نادر ابراهیمی

انشارات روزبهان

دوتا نقطه (پیمان هوشمندزاده)

..خب هر کس دیگری هم جای من باشد لرز به تنش می افتد .دلش می خواهد توی صورتشان خوب نگاه کند و داد بزند : کثافت ها به شما چه ربطی داره ؟

و بعد صدایش را بلندتر کند و باز جمله اش را تکرار کند و تکرار کند و آنقدر داد بکشد که همه ی شهر بفهمند و دیگر کاری به کارش نداشته باشند . ولی خب وقتی کسی جای تو نباشد ، مجبوری خودت جای خودت نشسته باشی . و اگر نشسته باشی که همیشه همین طور است دو حالت بیشتر ندارد ، یا باید لبخند بزنی ، به روی خودت یناوری ، خودت را بخوری ، بعد به فکر گوش هایت  بیفتی که حتمن آرام آرام سرخ می شوند . بند عینکت را دور انگشت بپیچی ،بعد باز کنی و دوباره بپیچی . باز هم بترسی که بالاخره لو رفته ای ،بترسی از اینکه بالاخره تمامش می کنند یا ایستاده اند تا دست هایت هم شروع به لرزیدن کنند و فکر کنی که کاش اصلن گوش نداشتی تا سرخ شود . بند عینکت را سفت تر بپیچی و یکدفعه دفعه به خودت بیایی و لبخند بزنی و شروع کنی به حرف زدن . آرام آرام مسلط شوی و حرف های جور واجور تحویلشان بدهی و فکر کنی حواسشان را پرت کرده ای . فکر کنی زرنگی کرده ای و سوال یادشان رفته . آخر سر هم خیلی عادی خداحافظی کنی و بعد آنها همانطور که خداحافظی می کنند توی چشم هایت نگاه کنند و بگویند : نگفتی ،بالاخره نگفتی چرا چشات برق می زنه.

یا اینکه باید با طرف خیلی دوست باشی و مجبور شوی همه چیز را بگویی. یعنی حقیقتش هر کسی هم جای تو باشد دلش می خواهد با یک نفر درددل کند . حالا اگر آن یک نفر از دوستان صمیمی باشد چه بهتر . ولی این بی شرف ها هم دردی را درمان نمی کنند ، هی می نشینند و زیر زبان آدم را می کشند . اولش که اجباری نیست . خودت هم دلت می خواهد بگویی ولی همین که شروع کردی دیگر گیر افتاده ای . راه فراری هم نداری .هرچه بخواهی درستش کنی هم فایده ای ندارد . تازه مگر می شود دروغ گفت ؟ همه می فهمند .هنوز مقدمه را نچیده همه فهمیده اند . شستشان که خبردار شود دیگر تمام است .  ..

کتاب: دوتا نقطه (مجموعه داستان نا پیوسته)

نویسنده: پیمان هوشمندزاده

نشرچشمه