....
8
عنکبوتی گرفتم
.
دور دستم وول می خورد.
.
گفتم : " کاریت ندارم."
.
اما عنکبوت همین طور وول می خورد.
.
عنکبوت بزرگ و سیاهی بود.
.
مامان آمد توی اتاق و داد زد: " اون عنکبوت رو بنداز اون ور!"
.
گفتم : "من که کاریش ندارم."
نمیتوانم به کسی که دوستش دارم بگویم: "با اینکه بزرگترین نویسندهی گمنام جهانم، حریفم تو زندگی، یه قوطی خالیه که با نوک پام هی بهش ضربه میزنم و نگاهش میکنم"
کتاب: نامه ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی(مجموعه داستان)
نویسنده: ریچارد براتیگان
مترجم: مهدی نوید
نشرچشمه
باید بخوانمش ... حتما جالب است
اگه براتیگان خون هستی بخونش
اگه از براتیگان نخودی هیچی با ؛درقند هندوانه؛ شروع کن