به این معتقدم که بیشتر نویسنده ها شخصیت های درونی ِ خودشان را وارد داستان هایشان می کنند . و باز هم معتقدم به این که فاکنر حتمن یک جایی از وجودش یک دیوانه ای داشته . قبل از
آن بگویم دیوانه کسی ست که نمی ترسد . و حرفهایی می زند که باقی انسان ها نمی خواهند بدانند . یعنی به عمد خودشان را زده اند به نادانی . ولی دیوانه حقایقی را می گوید که نباید بگوید . و همین ها باعث می شود باقی انسان ها او راجایی تبعید کنند که دیگر صدای حرفهای ترسناکش شنیده نشود . به قول ونه گات : بله . رسم روزگار چنین است !
از نظر ادبیات گور به گور به پای خشم و هیاهو نمی رسید ولی از نظر داستانی شاید بشود به جرات گفت به همان خوبی بود ، تقریبن . فاکنر توی این کتابش هم باز فلاکت ِ زندگی را نشان می دهد . نشان می دهد که انسان چگونه اسیر حماقت خود می شود . نشان میدهد که چگونه آدمی خود را در مرداب دنیا می غلتاند به عمد و از روی نادانی ِ خود خواسته .
اینجا دارل ، عادی تر از بنجی ست و شاید دوست داشتنی تر . اینجا دوباره دیوانه خانه ای هست به نام "جکسن" . اینجا باز خواهری هست که خواسته یا ناخواسته به رابطه ای تن داده و مورد سواستفاده قرار می گیرد . این کتاب پر از "رقت و بی رحمی " ست.
راستش زندگی زنها سخته. بعضی زنها. مادر خودم هفتاد و خوردهای عمر کرد. هر روز خدا هم کار میکرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز نگاهی به دور بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانِتِلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ وقت هم تنش نمیکرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت دراز کشید پتو رو کشید روش چشمهاش رو بست گفت «بابا رو سپردم دست همهی شما. من خستهام.»
برای آدم درست کردن دو نفر لازمه، برای مردن یک نفر. دنیا اینجوری به آخر میرسه.
کتاب : گور به گور
نویسنده : ویلیام فاکنر
این کتاب عالیه