نغمه ی غمگین(سالینجر)

"احتمالن برای  هر مردی دست کم یک شهر وجود دارد که دیر یا زود به یک دختر تبدیل می شود . اینکه مرد آن دختر را تا چه حد خوب یا بد می شناسد لزوما تاثیری بر این استحاله نمی گذارد . دختر آنجا بود ، تمام شهر بود ، و کاریش هم نمیشد کرد ." 

"شاید صرفا زیادی نگران همه چیز بودم . شاید مدام می خواستم از مخاطره ی خراب شدن آنچه با هم داشتیم به واسطه ی رابطه ی عاشقانه پرهیز کنم . دیگر نمی دانم . قدیم می دانستم اما خیلی پیش دانسته هایم را فراموش کردم . آدم نمی تواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمی خورد ." 

"تنها ایوان ساختمان مال آپارتمان طبقه ی پایین من بود . دختری دیدم غرق در تاریک روشنای غروب پاییزی آنجا ایستاده. کاری نمی کردکه بتوانم ببینم ، مگر آنجا ایستادن و تکیه دادن به نرده های ایوان ،و مانع شدن از فروپاشی جهان ...."

(دختری که می شناختم)

کتاب: نغمه ی غمگین

نویسنده:جی.دی.سلینجر

ترجمه: امیر امجد .بابک تبرایی

انتشارات نیلا

یک زن بدبخت(ریچارد براتیگان)

"آنقدر پول ندارم که زندگی عاطفی ام پیچیده باشد.زندگی عاطفی ساده ای داشتم و در اغلب موارد ، وقتی زندگی عاطفی ام ساده است یک معنی اش این است که اصلن زندگی عاطفی ندارم . سعی می کنم به مشکلات عاطفی بی اعتنا باشم ، اما مشکلات سر وقتم می آیند و من در شب های درازی که بی خوابی به سرم میزند از خودم می پرسم چه اتفاقی افتاد که تسلطم را بر چیزهای بنیادینی که به کار دل ربط دارد از دست داده ام؟"

"بعد از صد روز سکوت ، وقتی در دفترچه ی یادداشت هایم که حالا ، در این لحظه این جملات را در آن می نویسم تامل کردم ، فقط چند ساعت طول کشید تا احساس کنم هیچ وقت از خانه ام به جایی سفر نکرده م . احتمالا در این مدت ،همیشه همینجا بودم . آدم وقتی به خانه اش بر می گردد مثل این است که هرگز آنجا را ترک نکرده است . چون وقتی آدم به مقصد بازگشت به خانه سفر میکند ، بخشی از خودش را در خانه اش جا می گذارد . مگر آنکه به جایی کاملا تازه نقل مکان کند . جایی که هرگز ندیده ،نمی شناسد و هیچ خاطره ای ازش ندارد ."

"احساس می کنم این کتاب هزارتوی ناتمامی از پرسش های ناتمام است که به آنها پاسخ هایی ناتمام ضمیمه شده است . کار زن بدبختی که خود را حلق آویز کرد به کجا کشید ؟کجای این داستان زن را فراموش کردم ؟آیا این زن اکنون در حد یادمانی فروکاسته و داستان او به ابدیت موکول می شود ؟ کودکی او چگونه گذشت ؟آیا گفتم که به چه دلیل خودش را حلق آویز کرد ؟ آیا اصلن دلیل این کارش را می دانم ؟ آغاز این داستان اکنون به یادم می آید و به یاد می آورم که این داستان را با یک  لنگه کفش زنانه شروع کردم که در چهارراهی در هنولولو افتاده بود .خب که چی؟

آیا من و دختر هرگز با هم آشتی خواهیم کرد ؟

گمانم چیزی هم دربارهی شیرینی جات نوشته باشم .

آیا می خواستم با این کار به داستان حال و هوایی طنز آمیز بدهم؟

عشاقی که در این کتاب از آنها سخن به میان آمد چه می کنند؟

آنها الان کجا هستند ؟

چرا من در این جای دور افتاده تنها هستم...؟"

 

 

 

 

کتاب: یک زن بدبخت 

نویسنده: ریچارد براتیگان(عاشق نوشته هاشم!)

شازده احتجاب(هوشنگ گلشیری)

فخرالنساء می گفت:"اینها که کار نشد، خودت را داری فریب می دهی . باید کاری بکنی که کار باشد ،کاری که اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند . تفنگ را بردار و برو کنار نرده های باغ  و یکی را که از آن طرف رد میشود ،نشانه بگیر و بزن.بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد ، اگر دیدی طرف دارد یک بیت شعر را غلط می خواند و یا بینی اش را می گیرد و یا حتی پایش را گذاشته  است روی سکوی خانه ی تو تا بند کفشش را ببندد ،ماذون نیستی سرش را نشانه بگیری .انتخاب طرف هرچه بی دلیل تر باشد بهتر است .کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می گردد، هم قاتل است و هم دروغگو ،تازه دروغگویی که می خواهد سر خودش کلاه بگذارد . اگر خواستی بکشی دلیل نمی خواهد .باید سر طرف ، سینه ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی ،همین.ببین،از اجداد والاتبار یاد بگیر . وقتی شکار پیدا نمی کردند آدم می زدند. بچه ها را حتی... می ایستادند و نگاه می کردند ،به دست و پاهایش که جمع می شد و تکان می خورد و به آن چشم هایی که خیره به آدم نگاه می کرد."

"....جلاد به ما نگاه می کند .سر مبارک را تکان می دهیم دو انگشت جلاد در بینی محکوم است. کدام محکوم؟هر کس می خواهد باشد: یکی که سرش ارزش داشته باشد . پشت چین های پیشانی اش چیزی باشد که بدان وقوف نداریم .اما می دانیم که مضر است،که...."

".... وقتی آدم به تاریکی نگاه می کند ،به آنجا ،می داند که چه چیزها می تواند باشد ،اما نمی داند چه ها می گذرد. برای همین است که در تاریکی خیلی خبرهاست. شبهایی که دیر وقت می آمدم می دانستم کنار پنجره نشسته است، توی تاریکی...به تاریکی نگاه می کرده و ... و شاید اصلن در تمام آن مدت فخرالنساء چشم هایش را بسته بوده و یا خواب بوده و... و توی خواب...؟.."

 

 

 

 

 

کتاب: شازده احتجاب 

نویسنده : هوشنگ گلشیری 

 

جامعه شناسی خودمانی(حسن نراقی)

؛وقتی گالیله را برای استغفار "کلیسا پسند" !! به محاکمه می بردند ،تمامی پیروان و شاگردانش با دلهره و اضطراب در پشت درب های بسته مدت ها به انتظار صف کشیده بودند که استادشان و بزرگشان ،رهبر فکریشان علی رغم فشارهای طاقت فرسای ارشادی ! داخل دادگاه سربلند و سرافراز ،با گام های استوار پای به بیرون نهد و بگوید... زمین هنوز می چرخد . اما دریغ که استاد سرافکنده و پژمرده ،رنجور از فشارهای تحمل کرده ،سر به زیر از ابراز آنچه که  خود هرگز به آن ایمان نداشت ،آرام و آهسته به قرائت استغفار نامه !! برای همه ی آنچه که برخلاف عقیده ی کلیسا تا به آن روز گفته بود ،پرداخت...آنچه برای پیروانش مانده بود ،یاس بود و سرشکستگی... از شاگردان یکی فریاد زد: " بیچاره ملتی که قهرمانش را از دست بدهد" و در جایی دیگر برتولد برشت از قول گالیله چه زیبا می گوید: بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز داشته باشد !؛

ژان لارتگی روزنامه نویس فرانسوی در کتاب "ویزا برای ایران" 1962 پاریس: " ما فرنگی ها وقتی در حق کسی می گوییم سخت و استوار است مقصودمان تحسین از اوست در صورتی که در ایران چنین آدمی را احمق و نادان می خوانند و وقتی می خواهند از کسی تعریف کنند می گویند خیلی نرم است.." 

شما در جامعه ای زندگی می کنید که کلمه ی نمیدانم و بلد نیستم کمتر از هر کلمه ی دیگری به گوشتان می خورد . چطور جماعتی تا قبل از اینکه بدانند که نمی دانند ، به دنبال دانستن خواهند رفت ... مگر ممکن است؟! 

این کشور تنها جایی ست که وقتی تلفن می زنی می پرسی آنجا کجاست ؟ و مخاطب بالافاصله می پرسد کجا را می خواهی ؟ هر دو سعی می کنند اول بفهمند طرف کیست ؟به جای آنکه خودشان را معرفی کنند . 

چه زیبا می گوید برتولد برشت :" آن کس  که حقیقت را نمی داند ابله است ولی آنکس که می داند و آن را پنهان می کند ، یک جنایتکار."

تاریخ این ایام را

هر کس که خواهد خواند،

جز این سخن از ما نخواهد راند:

این نسل سر درگم،

بر توسن اندیشه هاشان لنگ،

فرسنگ در فرسنگ

جز سوی ترکستان نمی رانند

 تاریخ پیش از خویش را باری نمی خوانند .

 

  

 

کتاب: جامعه شناسی خودمانی 

نویسنده: حسن نراقی