«کلاهِ کلمنتیس» مصاحبه و نوشتارهایی از میلان کوندراست که بسترشون عمدتن جوامع توتالیتر و یا نصفه‌نیمه تحقق یافته‌ها و نیافته‌های کمونیسته. خوندن این کتاب که مثل ِ باقی کتاب‌های کوندرا در عین شخصیت‌پردازی ِ قوی، دیدی روانشناختی از جامعه به دست میده شدیدن.. (بگم لذت‌بخش؟ نه.آگاهی‌بخش مناسب‌تره.)


خوندن این کتاب بعد از «ادبیات و انقلابِ نویسندگان روس» و روح‌ِ پراگ، خیلی بجا و دلچسب بود.


و قسمت‌هایی از متن:



«...مسئله بر سر ِ زندگی خصوصی و زندگی ِ اجتماعی‌ست. وقتی زندگی اجتماعی ِ ترزا بسیار فشرده می‌شود او را از نگرانی‌های خصوصی‌اش می‌رهاند. این موقعیتی متناقض است: انسانی ناگهان خود را درگیر رویدادهای دراماتیک می‌یابد، مرگ تهدیدش می‌کند، تراژدی او را در بر می‌گیرد، و او احساس خوشی می‌کند. چرا؟

برای اینکه غم خصوصی خود را فراموش کرده است.»


---


«راسکولنیکف، قهرمان داستان داستایوسکی، نمی‌تواند بار گناه ِ خود را تاب بیاورد و برای یافتن آرامش، داوطلبانه به مکافاتِ عملِ خود تن می‌دهد. این همان وضعیت مشهور ِ "جرمی در جستجوی مجازات" است.

در کافکا این منطق وارونه شده است. کیفردیده دلیل ِ مجازات را نمی‌داند. پوچی ِ مجازات چنان تحمل‌ناپذیر است که متهم، برای یافتن ِ آرامش، مجبور است برای کیفر خود توجیهی بیابد: "مجازاتی در جستجوی جرم".»


---


«در داستان ِ کوتاه ِ "داوری"(نوشته‌ی کافکا) که با تجربه‌ی نویسنده از خانواده‌ی خود پیوند نزدیکی دارد، پدر پسرا را متهم می‌کند و به او فرمان می‌دهد تا خود را غرق کند. پسر جرم ِ مجعول خود را می‌پذیرد و خود را در رودخانه می‌اندازد، درست با همان فرمان‌پذیری که در اثر بعدی(محاکه)، خلفِ او جوزف.ک می‌گذارد گلویش را ببرند.

مشابهت میان این دو اتهام، دو شیوه‌ی القای جرم و اعدام، رگه را آشکار می‌کند که ناگسسته از "توتالیتاریانیسم" ِ خانگی و خانوادگی ِ کافکا تا بینش‌های عظیم اجتماعی او ادامه می‌یابد.»


---


«در فوریه‌ی 1948، کلمنت گوتوالد، رهبر کمونیست، در پراگ بر مهتابی قصری باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان شهر ِ قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه‌ای حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظات سرنوشت‌ساز که یکی دوبار در هر هزارسال پیش می‌آید.

رفقا گوتوالد را دوره کرده بودند و کلمنتیس در کنارش ایستاده بود. دانه‌های برف در هوای سرد می‌چرخید، و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنیس دلسوز کلاهِ پوستِ خز ِ خود را از سر برداشت و آن را بر سر گوتوالد گذاشت.

بخشِ تبلیغات حذب صدها هزار نسخه از عکس آن مهتابی را چاپ کرد: گوتوالد با کلاهِ خزی بر سر، و رفقا در کنار، با ملت سخن می‌گوید.

چهارسال بعد کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات بی‌درنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره‌ی او را هم از همه‌ی عکس‌ها درآورد. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است. آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده می‌شود. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی مانده، کلاه‌ِ اوست که همچنان بر سر گوتوالد مانده است.»


---



«کشتار ِ خونین ِ بنگلادش، به سرعت خاطره‌ی هجوم روسیه به چکسلواکی را فروپوشاند، قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد، جنگ صجرای سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند، حمام خون ِ کامبوج خاطره‌ی سینا را فرو شست، و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند.»


---


«مردم همیشه فریاد می‌زنند که می‌خواهند آینده‌ی بهتری بسازند. این حقیقت ندارد. آینده خلئی بی‌احساس است که به درد هیچ‌کس نمی‌خورد. گذشته آکنده از زندگی است، ریشخندمان می‌کند. به ما اهانت می‌کند و ما را از کوره به در می‌برد، ما را وسوسه می‌کند تا آن را نابود کنیم یا رنگ تازه‌ای به آن بزنیم. مردم فقط به این دلیل می‌خواهند اربابان ِ آینده باشند تا گذشته را تغییر دهند. می‌جنگند تا به تاریکخانه‌هایی راه یابند که در آن‌ها عکس‌ها را دستکاری و زندگینامه‌ها و تاریخ‌ها را بازنویسی می‌کنند.


---


کتاب: کلاه ِ کلمنتیس.

نویسنده: میلان کوندرا

مترجم: احمد میرعلایی

نشر باغ ِ نو

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت (شرمن الکسی)

مثل ِ هولدن ِ «ناتور دشت» اما کمی عصبی‌تر و البته با حقی بیشتر. راوی داستان یه نوجون ِ سرخپوست که سال‌هاست به صورت جد اندر جد توی یه جایی که به نظر میاد تبعیدگاه بوده به نام «قرارگاه» با سرخپوست‌های دیگه‌ی قبیله‌شون زندگی می‌کنن. و قسمت اعظمی از متن دلخوری‌ها و نظرهای شخصی ِ عمومن درستِ راویه. کسی که سعی میکنه تابوی قبیله‌ش رو بشکنه و با قدم گذاشتن ِ به دنیای سفیدپوست‌ها پی زندگی ِ مترقی‌تر و بهتری بره.


متن کتاب شدیدن روونه و صدالبته ارزش خوندن رو داره.


قسمت‌هایی از متن:


«وقتی خیلی بچه بودم می‌خزیدم زیر تختم، یک گوشه خودم را جمع می‌کردم و می‌خوابیدم. همین که در یک آن به دو دیوار تکیه داشتم بهم احساس گرما و امنیت می‌داد.

هشت‌نه ساله که بودم توی گنجه‌ی اتاق‌خوابم می‌خوابیدم و درِ گنجه را می‌بستم. اگر هم دست از این کار برداشتم محضِ این بود که خواهرم مِری، گفت این‌طوری دوباره از توی رحم ِ مادرم سر درمی‌آورم.»


---


«فقیر بودن چیز خیلی گندی‌ست. این هم که آدم احساس کند یک‌جورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواش یواش باورش می‌شود به‌خاطر این گرفتار فقر شده که زشت و کودن است. بعد باورش می‌شود به‌خاطر این زشت و کودن است که سرخ‌پوست است. و حالا که سرخ‌پوست است باید قبول کند سرنوشتنش این است که فقیر باشد.

دور ِ زشت و باطلی‌ست. کاریش هم نمی‌شود کرد. فقر نه به آدم قوت می‌دهد، نه درس استقامت. فقر فقط به آدم یاد می‌دهد چه‌طور فقیر بماند.»


---


«اگر با کسی وارد جنگ می‌شوی که مطمئنی ازش کتک می‌خوری باید اولین مشت را تو بزنی چون فقط برای همان یک مشت فرصت داری.»


---


«مسخره‌ست که چطور غصه‌دارترین آدم‌ها می‌توانند شادترین مست‌ها باشند.»


---


کتاب: خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت

نویسنده: شرمن الکسی

ترجمه‌ی رضی هیرمندی

نشر افق.


میرا(کریستوفر فرانک)

از آن دسته کتابهای ِ 1984ی. از آن دست روایت‌کنندگان جامعه‌های کمونیست. بحث انحطاط شخصیتِ فردی و معیار ِ اجتماعی بودن برای «ارزش» تلقی شدنِ هرچیز.


توی این زمینه و مضمون این چهارمین کتابی‌ست(کمابیش) که می‌خوانم. یعنی بعد از سالارمگس‌ها و 1984 و دنیای قشنگِ نو. و خب اگر بنا به تحلیل ساختار باشد و شیوه‌ی روایت داستان، هنوز 1984 و دنیای قشنگ نو را ترجیح می‌دهم. اما ابدن نمی‌گویم که «میرا» خواندن نداشت.


قسمت‌هایی از متنِ کتاب:



«ما یک خانه‌ی معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهارنفر ساکنان آن هیچ‌گاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب تنهایی مغلوب می‌شود، زیرا چنان که همه می‌دانند بدی در تنهایی خفته است.»




«حالا هردو در دشت قدم می‌زدیم. این کار خیلی خطرناک است. زیرا همانطور که همه می‌دانند، بدی نزدِ جفت‌ها بیشتر خفته است تا نزذِ مردم تنها.»




«از طرف دیگر دوست ندارم که به من دست بزنند. و این نشانه‌ی بسیار خطرناکی‌ست. دیگران بازوی هم را می‌گیرند یا دست هم را می‌فشارندٰ، شانه به شانه‌ی هم راه می‌روند، مخصوصا وقتی که تازه به هم می‌رسند. من نمی‌توانم.
در این مورد دست‌خوش نوعی پریشانی شده‌ام که بیماری‌م را به خوبی آشکار می‌کند. برایم اتفاق افتاده است که فکر می‌کنم با لبخند زدن به کسی او را انتخاب کرده‌ام. او را جدا کرده‌ام. خواسته‌ام که فقط او شاهد محبتِ من باشد. فردِ سالم به همه لبخند می‌زند. در دشت اغلب راه‌های خلوت‌تر را انتخاب می‌کنم، راه‌های کم سر و صداتر را. فرد ِ سالم در جستجوی سر و صدا و تحرک است. وقتی عده‌ای یک نفر را در دشت کتک می‌زنند، غریزه‌ام به من حکم می‌کند که به کمک ِ کسی بروم که در وضع ِ ضعیف‌تری قرار گرفته است. فرد سالم همیشه به اکثریت می‌پیوندد..»



کتاب: میرا

نویسنده: کریستوفر فرانک

مترجم: لیلی گلستان

نشر بازتاب‌نگار

:)

من دارم برا ارشد میخونم مثلن

برا همینه که کتابی نخونده‌م که بخوام به بهونه‌ش اینجا رو به‌روز کنم


قربون همه‌ی شما(چه لب درشتی داره خانوم!)


و در آخر

پیام‌هاتون رو بخاطر اینکه هنوز فرصت جواب دادنشون پیش نیومده تایید نکرده‌م.

ناخودآگاه(آنتونی ایستوپ)

دکارت انسان مدرن را در ظرفیت اش برای شک کردن به خودش پایه ریزی کرد ولی برای لکان این خودآگاهیِ ژرف اندیش، روایتی فریبکار از آرمانِ من به دست می دهد:"cogito [من می اندیشمِ] فلسفی در مرکز سرابی استکه انسان مدرن را چنین مطمئن از خود می کند حتی در تردیدهایی که درباره خودش دارد، و حتی در سوءظنی که آموخته است به دام های به خود عشق ورزیدن نشان دهد." 

بدفهمی دقیقا در شک گرایی منِ انسان مدرن روی می دهد، شکی که من یاد گرفته است علیه خود به کار گیرد. 

 

 

ناخودآگاه/آنتونی ایستوپ/ترجمه شیوا رویگریان/نشر مرکز.

ماجرای عجیب سگی در شب(مارک هادون)

"ماجرای عجیب سگی در شب" روایت "اول شخص واری" از پسری اوتیسم است. کسی که رفتارهای عادی را متوجه نمی شود و از طرفی هوش ریاضی  و منطقی ِ بسیار بالایی دارد. و تبعن از زبان چنین شخصی و در واقع از نگاه او، هر متنی خاندنی می شود.


این کتاب برای من مخلوطی بود از شیوه ی روایت ِ هولدنِ "ناتور دشت"(همانقدر تند تند و یک نفس پر از قضاوت ها و دیدگاه هایی شخصی)،  و شخصیت ِ مکسِ انیمیشن فوق العاده ی "مری و مکس"(همانقدر در بیرون ساکت و بی ری اکشن و پر از تعجب زدگی از رفتارهای متناقض ِ عادی شده ی انسان های معمولی) و شرلوک هلمزی که این اواخر ساخت ِ بی بی سی اش را دیدم و طبیعتن بسی لذت بخش بود برایم.


"کریستوفر بون" راوی ِ کتاب است. اولش رو در روی تو ایستاده و شروع می کند به حرف زدن. بعد که تعجبت تمام شد و شخصیت دوستداشتنی و عجیبش را پذرفتی میروی کنارش،(بلکن درست پشت سرش، جایی که بتوانی هرچه را نشانت می دهد، از همان بعدِ اشاره اش ببینی) و تو هم پس از مدتی میبینی کریست بد هم نمی گوید. حرفهایش کاملن منطقی است و رفتارهای دیگران را که تطبیق می دهی با قوانینی که برای خودشان دارند، پر از تناقض است. و این چنین است که تو به عنوان ِ شخص سوم داستان درش حضور پیدا می کنی و دلت نمیخاهد کتاب ِ سیصد صفحه ای که داری یک نفسه می خانی اش تمام شود.


میگویید جو مرا گرفته است لابد! شاید هم اینطوری باشد. نمی گویم این بهترین کتابی ست که به عمر خانده م. ولی اعتراف می کنم از آن کتاب هایی بود که شخصیتش تا آخر عمر در ذهن من حضور دارند و خیلی وقت ها دلتنگش هم خاهم شد.




بهترین حالت این است که آدم از اتفاقات خوبی که قرار است بیفتد با خبر شود، درست مثل موقعی که مردم می دانند قرار است در یک روز به خصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به او میکروسکوپ هدیه بدهند. و از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاق بدی که قرار است بیفتد با خبر باشد، درست مثل موقعی که آدم می داند قرار است در یک روز به خصوص برای پر کردن دندانش به دندان پزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. اما من فکر می کنم از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد.





انتشارات افق.

معرفی و بررسی دو کتاب ِ "1984" و "دنیای قشنگ نو"


جایی که دیکتاتوری، دموکراسی می شود
معرفی و بررسی دو کتاب ِ "1984" و "دنیای قشنگ نو"


ادارۀ یک کشور، به طوری که اکثریت مردم راضی اش باشند، یک هنر است. هنری که _علی رغم هنر بودنش_ زیبایی ندارد و بالعکس پر از حیله گری و زشتی است و  اوج هنر بودنِ این نوع حکومت ها، زمانی مشخص می شود که مردم، حیله ها را نبینند و حتی از  درک آن هم عاجز باشند. این چنین است که گاهی دیکتاتوری می شود خودِ دموکراسی.  

بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان، طی بررسی آیندۀ حکومت های کنونی _با در نظر گرفتن تمام تلاش هایی که در این روزگار برای برپایی جاودانۀ صلح، انجام می پذیرد و هر روز بیشتر و بیشتر شاهدِ ناکامی های آنهاییم_ جوامعی را به تصویر کشیده اند که در آن، عقوبت سرنوشت زندگی اجتماع بشری، تا حدی روشن شده است. از میان اینگونه آثار، جورج اورول در "1984" و آلدوس هاکسلی در "دنیای قشنگ نو" جوامعی را ارائه داده اند، که وجود آنها _حتی در آینده ای نه چندان دور_ غیر ممکن نمی نماید. با هم به بررسی این دو کتاب می پردازیم.

 اورول در کتاب "1984" جامعه ای را به قلم میکشد، که در آن حکومتی، به دنبال جاودانگیِ خود، خفقان را تا نهایت ممکن بر اجتماع حاکم کرده است. جایی که در هر خانه  یک دستگاه شنیداری_ دیداری وجود دارد، که حتی به تعداد ضربان های قلب نیز حساس است و آن را نشانی از خیانت یا به وجود آمدن یک توطئه می داند. بدیهی است که در این صورت، چیزی به اسم "حریم"، وجود مادی یا معنوی نخواهد داشت و میزان ِ تنشی که هر کس از فکرِ توطئه چینی دچارش می شود، آنقدر زیاد است که خود به خود افکار و اذهان محدود و در حالتی پیشرفته منفعل و نابود می شوند.

 در این جامعه راه را بر آگاهیِ انسان ها را نبسته اند، اما هرآنچه که آگاهی دهنده به حساب می آید، از تیغ تیز سانسور رد شده و سپس به اطلاع مردم می رسد. با دستکاری در کتاب های قدیمی، تاریخ را به نفع خود تغییر می دهند، لغت نامه ها هر مدت زمان یک بار، مورد ویرایش قرار گرفته و برخی کلمه های کلیدی را به گونه ای حذف می کنند که  آیندگان _در صورت عدم رضایت از حکومت موجود_ زبانی برای بیان اندیشۀ خود نداشته باشند. 

بدیهی است مردمی که خود در دستگاه های دولتی مشغول به کارند، فساد را به چشم ببینند ولی تلقین هایی که توسط برنامه هایی مشخص _همه روزه_ به خوردِ ایشان داده می شود، به قدری است که "واقع بینی" معنای خود را از دست داده، یا بهتر بگوییم، ماهیتِ "واقعیت" دگرگون شده است.

از آنجا که عشق و ایمان قلبی، ایثار می آورد و ایثار عدم ترس را موجب می شود، و این نترسی بسیار ممکن است خدشه به بنیان حکومت وارد آورد، در این جامعه سعی بر از بین بردنِ عاطفه و عشق به وفور انجام می پذیرد. توسط همان تلقین، که در دراز مدت فرمانروای ضمیرناخودآگاه می شود، و آدمی _ بی آنکه متوجه باشد_ تغییر عقیده و به دنبال آن تغییر عمل می دهد.

سران این حکومت، انسان های آزاده را بعد از شناسایی و دستگیر، به گونه ای مورد شکنجه قرار می دهند، که سوای حقارتی که بر شخصیت فرد وارد می آورند، افکار نهادی اش را نیز تغییر بدهند، و این شکنجه تا جایی ادامه پیدا می کند، که عقاید فرد به عقاید دولتِ حاکم بدل شده باشد.

اما در "دنیای قشنگ نو" هم خوان کردنِ عقایدِ مردم، با عقاید دولت، به نحوی ماهرانه تر صورت می پذیرد. در این جامعه حکومت دیکتاتور، استراتژی هایی به کار بسته، که "خفقانِ 1984" به دنیایی قشنگ نو _با همان اهداف حکومتی_ بدل شده است. 

در "دنیای قشنگ نو" انسان ها به گونه ای به وجود می آیند و پرورش می یابند، که از زندگی خود، نهایت رضایت دارند. اینجا، "درد"، "رنج"، "عشق"، "احساس" و هر آنچه که نشانی مستقیم از فطرت آدمی _ بنیاد عدالت خواهی _ دارد، از بین رفته است. این راهکار به این صورت محقق شده است که  جنین، به طور طبیعی و از شکم مادر، زاده نمی شود، بلکه به شیوه ی لقاح مصنوعی، در محفظه هایی خاص  رشد می کند و از هفت ماهگی هر روزه، توسط دستگاه های به خصوص، شعار هایی موافق با اهدافِ دولت حکمران، به صورت جمله هایی که چندین بار پشت سر هم تکرار می شوند، عمل تلقین را _در سطح بنیادی_ انجام می دهند. بدیهی است که این شعارها در بزرگسالی از طریق ضمیرناخودآگاه، تمام اعمال افراد را تحت الشعاع قرار می دهد. چنان که در وهلۀ اول چیزی به نام "عشق مادرانه" و به تبع آن هم خونی _و هر آنچه به نوعی معرفت می آورد و از خودگذشتگی_ وجود نخواهد داشت. در همین زمان با دستکاری ژن ها، هر قشری را مختص به انجام وظیفه ای مشخص می کنند. این چنین به طور مثال در آینده شخصی که کارگر سادۀ یک کارخانه است، به رئیس کارخانه حسادت نخواهد ورزید و از او کینه به دل نخواهد گرفت، چرا که تغییر ژن ها و نوع ِ تلقین هایی که به او داده شده، به گونه ای است که از فکر رئیس بودن، هیچ احساسی در او پدید نمی آید. به نظر می آید در حکومتی این چنینی، هر عاملی که مسبب شورش یا انقلاب به نظر می آید، در نطفه کشته شده است.




پ.ن: منتشر شده در نشریه دانشجویی کورسو.
پ.ن.2:اولین و آخرین چیزی که نوشته م.

طبل حلبی(گونتر گراس)

... امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده، و اصلا فرد باوری بر افتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدم ها همه به هم می ماند و هیچکس حق ندارد آن جور که خودش می خواهد تنها باشد و آدم ها آحاد توده ای تنها و بی نام و بی قهرمانند. به عقیده ناصحان این حرف ها  ممکن است به جا و برای خود حاوی حقیقتی باشد اما من از طرف خودم که اسکارم و نیز از طرف پرستارم برونو می خواهم رک و راست خدمتتان عرض کنم که ما هر دو برای خود قهرمانیم و شباهتی هم با هم نداریم. 

او پشت سوراخش مرا می پاید و من این طرف سوراخ پاییده می شوم، وقتی هم که در را باز می کند و پیش من می آید، با همه رفاقت و در عین تنهایی مان، دو فرد از توده ای بی نام و قهرمان نیستیم.



(دامن ِ گشاد)










کتاب: طبل حلبی

نویسنده: گونتر گراس

ترجمه سروش حبیبی

انتشارات نیلوفر

روح پراگ(ایوان کلیما)

وقتی کم کم چهارده سالت بشود،گه گدار فکرت به سمت آن چیزی می رود که می خواهی در زندگی انجام دهی و حتا اگر خودت به فکر این مسئله نباشی دیگران به فکرش هستند،چون زندگی وادارت می کند که تصمیم بگیری به کدام مدرسه بروی یا چه شغلی اختیار کنی.در اردوگاه این حرف ها و فکرها اصلن محلی از اعراب ندارد.مثل هر زندانی دیگری من هم این قدرت را نداشتم که هیچ تصمیمی راجع به خودم بگیرم و فقط تسلیم امر واقع بودم.تسلیم بو...

دم که همان جیره ی اندک غذایم را بگیرم، یک تکه صابون آشغال و در زمستان ها یک سطل زغال؛این ها همه،همه ی چیزهایی بود که می توانستی توقعشان را داشته باشی.آینده در این دو سوال خلاصه می شد:همین جا خواهم ماند،یا مرا به جاهایی خواهند برد که دیگر هرگز کسی حتا اسمشان را هم نخواهد شنید؟ و : وقتی جنگ تمام شود آیا من هم جزو آن هایی خواهم بود که جان سالم به در برده اند؟ و پا به جهانی خواهم گذاشت که آدمی در آن تحصیل می کند،کار می کند،پولی در می آورد و چیز هایی را با این پول می خرد که حالا حتا از خیالش هم نمی گذرد.


***

تا به امروز هم کوچک ترین جزئیات آن روزی را به یاد دارم که در کنار حصار سیم خاردار زندان ایستاده بودم،حصاری که فهمیده بودم هرگز اجازه نخواهم یافت از آن عبور کنم و ستون بی پایان سربازان ارتش سرخ را تماشا می ک...
ردم،با اسب های خسته شان،با نفرات فرسوده شان با تانک های کثیف شان،با توپ ها و ماشین های گل آلودشان که همه به صف بودند و برای نخستین بار شمایل استالین را دیدم، مردی که مدت ها بعد نامش برای من همان لحظه را تداعی می کرد، و من بی اختیار از این که می دیدم آزاد هستم گریستم.در حین این که مشغول تماشا بودم یک آلمانی غیر نظامی را آن قدر کتک زدند که مرد و تانکی از روی بدن یک زندانی عبور کرد که با حرص و ولع زیاد خودش را پرت کرده بود به سمت یک سیگاری که کسی روی زمین انداخته بود،اما هیچ یک از این ها نمی توانست حال و هوایی را که داشتم ضایع کند یا مرا از آن قله های رحمتم پایین بیاورد.سال ها بعد، زمانی که به یاد کودکی ام افتادم و آن چه بر من گذشته بود،یک فکر تقریبن کفر آمیز از خاطرم گذشت: این فکر که همه ی آن سال های محرومیت ارزش درک آن لحظه ی یگانه ی احساس آزادی را داشت.

***

در همین دوره بود که نخستین دوستی های واقعی را درک کردم. دوستی هایی که بعدا فهمیدم فقط نشانی از شیفتگی های دوران نوجوانی دارد. هر برخورد اول، هر گفتگوی تصادفی را بدل به تجربه ای می کند که اهمیتی استثنایی دارد. همه این دوستی ها پایانی تراژیک داشتند: دوستان من، چه دختر و چه پسر، روانه اتاق های گاز شدند، به استثنای یک نفر، یک نفری که واقعا عاشقش بودم، آریه پسر مسئول کمیته اداره شخصی زندانی های اردوگاه، که در سن دوازده سالگی تیرباران شد.

***

در آن زمانی که رژیمی جنایتکار قواعد قانون را به کلی زیر پا می گذارد، در آن زمانی که جرم و جنایت مجاز شمرده می شود، در آن زمانی که عده معدودی که فراتر از قانون هستند می کوشند دیگران را شان و کرامت و حقوق اولیه شان محروم کنند، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می بیند.رژیم های جنایت کار به خوبی از این امر آگاهند و آن را می شناسند و سعی می کنند با ایجاد وحشت شرف و رفتار اخلاقی آدمیان را به مخاطره اندازند، شرف و اخلاقی که بی آن هیچ جامعه ای، حتی جامعه ای تحت حکومت چنین رژیمی نمی تواند بپاید.

***

برای من، نیروهای خیر که عمدتا در ارتش سرخ تجسم پیدا کردند، سرانجام پیروز شدند و مثل بسیار کسانی که در این جنگ جان سالم به در بردند زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالبا این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می کنند، بلکه صرفا نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه جهان رقابت می کنند.

***

در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عده زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفا بارهای اضافه هستند که باید زمینشان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بی سابقگی ، تغییر مداوم، بی مسئولیتی و آوانگاردیسمی بود که همه سنت های پیشین را به سخره می گرفت و به مصرف کنندگان و تماشاچیان در گالری ها و در تئاترها پوزخند می زد، و از به حیرت انداختن خواننده به جای پاسخ دادن به سوالاتی که جان خوانندگان را عذاب می دادند، به وجد می آمد.
مهم نیست که رژیم های توتالیتری که در همین دوران به حاکمیت رسیدند ادبیات آوانگارد را منحط می دانستند و رد می کردند؛ مسئله اساسی این بود که آن ها هم همان نگاه تحقیرآمیز ِ آوانگاردها را به سنت و ارزش های سنتی، به حافظه و خاطره اصیل نوع بشر داشتند، و بعد تلاش می کردند حافظه ای جعلی و ارزش هایی کاذب را به ادبیات تحمیل کنند.


***

میلیاردها نفر به تماشای مارادونایی می نشینند که چنان ماهرانه با دستش توپ را توی گل می کند که از چشم داوران پنهان می ماند و به یمن همین مهارت او، تیم مارادونا به فینال می رسد و قهرمان جهان می شود. اکثر تماشاگران احتمالن از دیدن این صحنه لحظه ای جا خوردند و لحظه ای درد تهدید به جانشان افتاد، نوعی یادآوری دوران کودکی و جهان افسانه های پریان که در آن راستی پیروز می شود و دروغ ها برملا می شوند و نیرنگ و فریب مجازات می شود. اما یک میلیارد آدم در ضمن، به هنگام تماشای این صحنه دریافتند که چنین چیزهایی مال همان افسانه های پریان است، و در جهانی که ما در آن زندگی می کنیم مارادوناها غرق افتخارند. دانشجویان جدی تر و پیگرتری که در میان ما هستند نتیجه گرفتند که هر آنچه راه به پیروزی می برد در نهایت موجه است.

***





کتاب: روح پراگ
نویسنده: ایوان کلیما
مترجم: خشایار دیهیمی
نشر نی

مومیا و عسل(شهریار مندنی پور)

آخر همین نامه خواسته که نصف شب، وقتی همه جا ساکت است بروم شیر آب را طوری باز کنم که چکه کند و توی تاریکی به صدای چک چک گوش بدهم. نوشته این صدا رازی دارد که هرکس آن را بفهمد دیگر همه جای دنیا برایش یکسان می شود..


***

نوشته:"من از سر اینها نمی گذرم تا نفهمم کداممان اصلیم. کداممان حقیقت داریم. نان داغ و پنیر تازه، شیر دوشیدن، قباهای زرکی توی رقص دستمال، لب چشمه، نی لبک دم غروب، همه از خیالاتم ریخته اند؛ مثل چرکی که هرجای تنم دست می مالم، زیر انگشتانم لوله می شود و می ریزد. اینجا همه چیز در لوله بادی می چرخد و غبار می شود. سایه های سیاه روزها و سیاهی شب ها.. نان خشکیده به سق می کشند، دستشان برسد دزدی می کنند، چندرغازشان را توی هفت تا سوراخ از چشم هم پنهان می کنند، مثل سگ، زنهایشان را شب ها می زنند و برای همدیگر تعریف می کنند... همین ها هجوم آوردند به سردابه من. من بهشان نگفته بودم.

گفته بودم که نمی گویم. هیچکس خبر نداشت. نفهمیدم از کجا فهمیدند. حیوان بیچاره را با طناب کشیدند و بیرون بردند. زوزه نمی کشید. رام بود. طناب خفتی گلویش را می فشرد و کاری نمی کرد. کشیدنش بالا از شاخه یک درخت خشکیده که وسط ده است. بچه ها سنگش زدند، می توانستند بکشندش ولی این کارها را عمداً جلوی من می کردند که آزارم بدهند. مرا نگاه می کردند، با چوب به پهلوهایش می زدند و از تقلاهایش می خندیدند... حالا که این ها را می نویسم شب شده و سگ هنوز آنجا آویزان است. خر خر می کند. من وحشت دارم بیرون بروم. لابد مرا صدا می زند..."


***





***


همیشه لابه لای هر خوشی یک چیز کوچکی می شود پیدا کرد که بزرگش کنی برای همیشه... آسانترینشان خود ِ شما بودی.. گفتم با آن بر و رویی که دارد، جوانی و سرخوشی مفرط، تنها نمی ماند، خودم را مطمئن کردم که همان وقتی که این فکر ها را دارم شما تنها نیستی دیگر... چه شوقی داشتید برای مهمانی و مجلس و گردش... بعدش هی یادم آوردم.. آن لبخند توی مهمانی بهمان... خواستگار اولیتان... دلسوزی که برای آن رفیق حزبی شاعرمان داشتید همان سال اول وصلتمان... 


آدم وقتی بخواهد چیزی پیدا کند باور کند، می تواند و دیگر شما از ذهن من رفتید بیرون.. بی رودربایستی ازتان بدم هم می آمد. باقی گذشته ها هم همینطور... سه، چهار سال طول کشید که همه شان شدند نفرت...




***



... تازه این بازی نیست، امتحان است. ضامن نارنجک را می کشیم و نارنجک را با اهرم مانع ضارب توی دست نگه می داریم می بینیم کی بیشتر دوام می آورد. دوساعت... سه ساعت... یک ذره دست آدم شل بشود چاشنی نارنجک ممکن است ضربه بخورد که خیلی وقت ها آدم صدایش را هم نمی شنود و سه ثانیه بعد، بومب... توی دست... هر که ضعیف باشد بعد از مدتی دستش شروع می کند به لرزیدن. ولی اگر دوام بیاورد، بعد که دوباره ضامن را جا می زند و مشتش را باز می کند یک آدم دیگر شده....



***



درست است که ما خیلی چیزها را نمی فهمیم ولی می دانیم که هیچ وقت نباید بپرسیم، هیچ وقت از مردی که پنج سال جبهه بوده نباید بپرسیم چرا زنش را طلاق داده یا چرا زنش ولش کرده و رفته... او هم از ما نمی پرسد که چرا خود شما خورد و خوراکتان کم شده.. چرا مثل قدیم ها سر به سر همدیگر نمی گذارید و چرا برای رفتن به مرخصی میلی ندارید...




***


به من گفت که ما انسان ها، مفهوم زمان را با مفهوم کهولت یکسان می دانیم در حالیکه شاید در قوانین کیهانی چنین نباشد و اضافه کرد که تا قبل از سی سالگی، مرگ بسیار دور و باورنکردنی می نماید، بعد از این سن، آدم به رخنه ی ذره ذره مرگ در تنش پی می برد و وحشت برش می دارد و زندگی را به طرز ابلهانه ای محتاطانه طی می کند.. اما اگر شانس یارش باشد و به پنجاه سالگی برسد دیگر به مرگ انس گرفته و قانع شده است....



***


"همین که آدم شب بیداری داشته باشد، خیلی رازها را می فهمد."

اینچنین در سومین شب تابستان از پس اولین نظربازیش با رعنا خانم، به عشق تباهش اشاره کرد و در جواب نگاه پرسان ابراهیم خاموش ماند. نیمه شبی هنگام بازگشت به خانه، رعنا خانم را دیده بود که از ماشینی پیاده شده بود و  شتابان در پناه دیوارهای کوچه به خانه اش خزیده بود. 

عیدی قربان از آن پس به لاله عباسی ها آب نداده بود و برای اینکه عطر سمج آن ها را که از دریچه توی اتاقش می آمد، نبوید، مدام دست هایش را که بوی استرکنین و گوشت می دادند، می بویید.









کتاب: مومیا و عسل(مجموعه داستان)

نویسنده: شهریار مندنی پور

انتشارات نیلوفر