تکثیر تاسف انگیز پدربزرگ(نادر ابراهیمی)

آخر این کتاب نوشته م:


خب... نادر ابراهیمی تقریبن هیچ وقت از سری نویسنده های مورد علاقه م نبوده ... به حق بعضی نوشته هاشو دوست دارم در واقع _ با وجود همه تناقض به جود اومده تو حرفام _ ..


هرچه تا بحال خونده م ازش رو دوست داشته م .. ولی نه به قدری که با شوق برم سراغ باقی کتابهاش....




جالبه/ بعد از این رفتم سراغ "ابوالمشاغل" که سال پیش "ابن مشغله"ش رو خونده بودم... قبلی داستان دوران بچگی تا جوانیش بود و این یکی داستان باقی زندگیش...

میانه های کتاب موندم... واقعن جلو رفتن برام سخت شد.. خوردم به مشکل... فکر کردم بعضی جاها متعصبانه برخورد کرده ابرهیمی، و نامحترمانه ... اینا باعث میشد کتابو تحمل کنم.




باری .. این کتاب داستان دو تا نوه ست که با پدربزرگشون زندگی می کنن و بی نهایت پدربزرگ رو دوست دارن و اصلن یک جورایی بت شونه و می پرستنش.. و وقتی پدربزرگ به طور طبیعی و کم کم درچار بیماری های متعدد می شه سعی می کنن از این قضیه جلوگیری کنن و این عمل موجب از بین رفتن ِ بیشتر همه چیز میشه....


نمیدونم چرا دقیقن، اما کتاب به شدت من رو یاد "دنیای قشنگ نو" انداخت .. شاید به خاطر سیری بود که در کتاب جریان داشت و از پیشرفت علم و کشته شدن و از بین رفتنِ هرچه بیشتر ِ آدمیتِ آدمی می شد...







_ حرف همان است که گفتم. بخشی از آزادی، آزادی نیست، همانطور که پاره ای از حقیقت، حقیقت نیست. و یادتان باشد که شما آزادی آدم ها را در منطقه اقدام می توانید محدود کنید نه در منطقه عدم اقدام.

حکام مستبد میتوانند زیر شکنجه، ما را وادار کنند که عقیده ای را که متعلق به خودمان نیست، ابراز کنیم؛ اما نمی توانند ما را صاحب راستین آن عقیده تحمیلی کنند؛ و می دانند که نتوانند. (که البته جورج اورول توی 1984ش ثابت کرد که این کار ممکنه و چه جورِ تاسف باری هم ...)


من تحت شرایطی، ممکن است علی رغم میل و اعتقادم فریاد بزنم:"زنده باد ظلم! جاوید باد فساد! پیروز باد استبداد! برقرار باد تمدن" اما این فریاد از قلب و مغز من برنمی خیزد؛ و مهم این است که هم من که فریاد زننده ام این را می دانم، همان آنکس که مرا تحت شرایط قرار داده و همان جهان خاموش ناظری که هیچ نقشی در این واقعه ندارد. این فقط نمایشی از درماندگی استبدادگرایان است..






شادی، فرزند ارتباط است. انسان در درون خویش و در خلوت، محال است به شادی برسد؛ مگر آنکه در خلوت هم، به گونه ای کاملا تخیلی و جنون آمیز به برقراری ارتباط با دیگران اقدام کند...






کتاب: تکثیر تاسف انگیز پدربزرگ

نویسنده: نادر ابراهیمی

نشر مرکز




برف سیاه(بولگاکف)

"برف سیاه" حدود 25 سال پس از مرگ بولگاکف در شماره ماه آگوست 1965 مجله ادبی "نووی میر" در شوروی با نام "رمان تئاتری" چاپ شد.

این اثر ناتمام را بولگاکف در 1930 نوشت و آن را در کشو میزش بایگانی کرد. برف سیاه نوشته ای سراپا طنز و نیش و کاریکاتوری است از تئاتر هنر مسکو به سرپرستی استانیسلاوسکی و دانچنکو. در خلال این رمان جا به جا به شخصیت های واقعی و وقایع مستند برمی خوریم. اما آنچه کاملا آشکار است این نوشته نه به قصد وقایع و توضیح یک یا چند واقعه پدید آمده است.

بولگاکف خشم و انزجارش را از مجموعه نابسامانیها و بی عدالتی ها و کارشکنی های جزم اندیشان و حسودان که در تمامی عصر هنری خود مدام با آن روبه  رو بود، چون آتش و مذاب از سینه پر دردش بر کاغذ می ریزد...

 

 

حقیقتش مادامی که کتاب رو می خوندم یا دلقکِ هانریش بل میفتادم... یا هولدن ِ ناتور دشت... یا بیگانه ی کامو ... و نمی دونم دقیقن که چرا.

اما بهرحال شباهت هایی بین این شخصیت ها به نظرم میومد.

سرگئی لئونتیه ویچ، خودشه و زندگی خودشه و تمامن در برابر جامعه ای که قاعدتن باید عضوی از اون باشه، اما مقابلشه/ و خب ... تو رمان سخت می گذره..

 

 

 

رمان: برف سیاه

نویسنده: میخائیل بولگاکف

مترجم: احد پوری

نشر قطره

مارمولک ها هم غصه می خورند(پرویز رجبی)

" حسنک هنگامی که وزیر سلطان محمود بود در بازگشت از مکه از خلیفه فاطمیان مصر، خلعت گرفته بود و در نتیجه تهمت قرمطی بودن را برای خود فراهم آورده بود. و در آن روزگاران آسانترین شیوه ی از میدان به در کردن رقیبان بستن اتهامی از این دست به دامن آن ها بود..."

 

"جوانی از جوانی دیگر پرسیده بود که چرا قرمطی ها را می کشند و جوان دیگر پاسخ داده بود، تازه این یکی که قرمطی هم نیست..فقط اتهام را بر او وارد کرده اند و بقیه کار را رها رده اند بر عهده طبع اتهام. هرکسی را که به مذاق دربار خوش نیاید قرمطی اش می خوانند. به هزار و یک دلیل... تنها جای شکر دارد ه نیاز به آوردن دلیل هنوز وجاهت دارد. روزی خواهد آمد که خواستن دلیل برای گناه بار گناه را سنگین تر خواهد بود و بر خشم داوران خواهد افزود. واقعیت این است که مردم جان و مال و ناموس سلطان هستند و او در رفتار با مال خود مختار است. با هر شیوه ای ار هزاران."



"مارمولک ها هم غصه می خورند" سرنوشت دخترکان ایرانی ست... که دست به دست می گشته اند از این شاه به آن شاه و از این قصر به آن یکی...

توی کتاب.. با وجود تمام فضای تاریخی اش، زندگی کردم...



 

جان مایه ی کتاب "تاریخ بیهقی" ست و نثر کتاب البته روان است .. و با وجود اینکه خود من زیاد به کتابهای تاریخی علاقه ندارم، ولی این کتاب را _ به قول نثر خودش! _ معرکه یافتم!

 

کتاب: مارمولک ها هم غصه می خورند

نویسنده: پرویز رجب

نشر اختران

آدم ها (احمد غلامی)

وقتی فهمید می خواهم روزنامه نگار شوم، بلند شد رفت و یک استکان چای آورد و گفت:"دیوونه ای." تعجب کردم. فکر می کردم تشویقم کند، نکرد که هیچ بلکه سرزنشم هم کرد و گفت:"برو دنبال خودت." گفتم:"یعنی چی؟" بعد انگار که از خنگ بودنم عصبانی شده گفت:" معلومه به درد روزنامه نگاری می خوری!" خندید. ناراحت شدم. گفتم:"آقا نصرالله تو رو خدا. لطفا بگین چیکار کنم."

گفت:"نرو دنبال روزنامه نگاری برو دنبال خودت." گفتم:"یعنی چی؟" گفت:" تو روزنامه نگاری هی دنبال این و اون راه میفتی، تو زندگی دیگرون سرک می کشی. اونقدر که از زندگی خودت غافل می شی. پسر تو وجودت پره از چیزای عجیب و غریب، باید بری دنبال اونا."....

 

 

به قولی "قصه ی آدم ها قصه ی عجیبی ست..." که من میگم قصه آدم ها، غصه ی غریبی ست...

کتاب پره از آدم ها و زندگی هاشون... آدم های معمولی که فقط دیده نشدن که همه شناخت باشن... اگر نه هرکدوم به نوعی منحصر به فرد بوده اند توی دنیا.....

 

 


بیشتر از "آدم ها"





 

کتاب:  آدم ها

نویسنده: احمد غلامی

نشر ثالث

 

برنده عنوان بهترین مجموعه داستان سال بنیاد هوشنگ گلشیری 1390

 

جیرجیرک(احمد غلامی)



بنفشه گفت:"خیلی کیف داشت. رگمو که زدم، احساس سبکی کردم. انگار خونی که از رگ هام بیرون می زدباعث همه بدبختی هام بود. داشتم سبک می شدم، مادرم نذاشت. وگرنه الان مث پر کلاغ سبک شده و رفته بودم آسمون." 
همیشه مادرها هستند که نمی گذارند ما سبک بشویم و به آسمان برویم. آنقدر ما را دوست دارند که نخ ما را می بندند به انگشت خودشان تا باد ما را نبرد. 


 

 

بازجو گفت:"بری انفرادی زبونت باز می شه!"

انفرادی اتاق کوچکی ست که کفش پتوی سربازی انداخته اند با دستشویی و توالت و سکوت. و زمانی بسیار طولانی که تا هرچقدر دلت می خواهد خیال را جولان بدهی تا به همه جا سرک بکشد. یاد چیزها، حرف ها و کسانی می افتی که تعجب می کنی آن ها را چطور فراموش کرده بودی.

من در انفرادی دنبال خودم گشتم. هرکس ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می دانسته با آدم ها چطور بازی کند. یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را بیاورد.

 

 

به مادر پناه بردم که بگوید پدر دست از سر کچلم بردارد. گفتم:" اگه من نخوام فوتبالیست بشم کیو باید ببینم؟" این جور موقع ها که می شد مادر رنگ عوض می کرد و می گفت:"همین یه دونه پسرو داره، اختیار اونو هم بگیرم؟" دیگر کاریش نمی شد کرد. گفتم:" مامان قول میدم فوتبالیست شم،فقط به پدر بگین هرجا بازی دارم نیاد." مادر گفت:"اختیار مرد دست خودشه!" گفتم:" پادرمیونی کنین و بگین فقط بازی های مهم رو بیاد." مادر چادرش رو سرش کرد و این یعنی ختم مذاکره فی مابین و گفت:"حالا دیگه از بابات کسرشانت میشه؟" داشتم بدهکار هم می شدم. قال قضیه را کندم.




یک کتاب با نثر روون و شیوه ی نگارشی چند زمانی _ که من خیلی دوسش دارم _ البته این نقد به کتاب اومده _ در جاهایی که خوندم _ که هیچ حرفی برا گفتن نداشت. اصن من نمی دونم/ گیرم که اینطور باشه/ چه اهمیتی داره که این روزا همه چی "حرف" داشته باشه برا گفتن؟!‌مثلن بریم ریچارد باخو بخونیم که مثبت گرا شیم و بگیم چقد حرف داش برا گفتن؟!


نه/ این کتاب "خوب" بود. راست ترش رو هم بخاید من بسیار بسیار از خوندنش لذت بردم طوریکه الان تو برنامه م هست که از این نویسنده هرچی دیدم بخونم.


از اون مدل کتابای : "مغز سبک کن" بود. 


امیدوارم اگه خوندید دوست بداریدش شما هم.




کتاب: جیرجیرک

نویسنده: احمد غلامی

نشر چشمه

چکیده تاریخ ایران(حسن نراقی)

از کارهای شاخص و بارز اردشیر، احیای مجدد آیین زرتشت بود. دخالت و نظارت علمای مذهبی را که در دروره اشکانیان به حداقل رسیده بود، دوباره برقرار نمود و مجلس ملی متشکل از مغ های بزرگ تشکیل داد و از میان آنان هفت مغ بزرگ را برای سرپرستی این مجلس تعیین کرد و کار مهمی نبود که بدون مشورت آن ها انجام بپذیرد. بدین ترتیب بود که مغ ها آنچنان نفوذ و تسلط گسترده ای بر جان و مال و سرنوشت مردم پیدا کرده بودند که خود زرتشت هم به آن گمان نمی برد و این گستردگی فشارمذهبی باعث شده بود که هیچ گاه ایرانیان آزادی واقعی را برای سنجش و بررسی مذاهب موجود زمان منجمله دیانت مسیح که رومی ها به آن گرویده بودند نداشته باشند و افراط در این مطلب به تدریج آن چنان موجب بی میلی مردم گشت که تمامی فشارها و کمبود ها را به حساب دین و آیین زرتشت گذاشته از آن روگردان شدند. تا آنجا که می توان اردشیر را یکی از پایه گذاران آمیختگی دین و حکومت یا استقرار حکومت مذهبی دانست.







این کتابو نویسنده به زبون راحتی نوشته برخلاف باقی کتاب تاریخا.. خیلی هم سریع خونده میشه و به نظرم برای خوندنش فقط کافیه ؛کمی؛ دلت بخاد از کشورت بیشتر بدونی! از گذشته ش.. که فک کنم واجبه برا ماها چون ماشالا همیشه تاریخ تکرار شده تو کشورمون بی اونکه کمی از گذشته عبرت گرفته باشیم..





کتاب: چکیده تاریخ ایران

نویسنده: حسن نراقی

برو ولگردی کن رفیق(مهدی ربی)

کاش کسی پیدا می شد و تفنگی روی شقیقه ام می گذاشت یا لوله اش را می گذاشت توی دهانم و فریاد می کشید:"خفه شو و گرنه ماشه رو می چکونم" خفه شو و سر جایت بمان. حرکتی نکن. تصمیمی نگیر. حرفی نزن. کاش کسی بود که فرمان می داد. فرمان توقف. احساس می کنم هر عملی انجام می دهم، دست به هر کاری می زنم، هر تصمیمی که می گیرم، اوضاع را از هرآنچه هست بدتر می کنم. باعث ویرانی می شوم. انگار همیشه همین کار را کرده م.







گاز محکمی به سیب زد و با لذت شروع کرد به بوییدن عطر سیب گاززده.


_ از بوی تنش خوشت میاد؟‌از بوی عرقش چی؟ تا حالا با یه لباس خیلی خیلی راحت دیدیش؟ راه رفتنشو دوس داری؟ از فرم لبهاش خوشت میاد؟ وقتی غذا می خوره دوست داری نیگاش کنی؟ از کجای بدنش بیشتر خوشت میاد؟ راستی شونه های آیدا چه جوری ان؟ دوستشون داری؟ وقتی می بوسیش چه حسی بهت دست می ده؟ میتونی مدت زیادی باهاش چرت و پرت بگی و خسته نشی؟ می تونی راحت جلوش فوش بدی؟







هیچ کاری نکن. برو و فقط واسه خودت ول بگرد. همین. برو کیف کن. برو هرکاری دوست داری انجام بده. بذار هرکی هرچی میخاد بگه. کثافت شو از نگاه بقیه. بذار دیگران هرکاری میخان بکنن. تو اون کاری رو بکن که دوست داری. که واقعن باهاش حال می کنی و میخای انجامش بدی. کارهایی که خیلی وقته فراموششون کردی.









* کتاب های نشر چشمه رو دوس دارم. داستان کوتاهای ایرانیش تو یک ساعت خونده می شن و بسته به چیزی که هستن جدن آدم لذت می بره. این طور کتابها به عنوان تنفس بین دو تا کتابِ قطور یا مخ بر، میتونه خیلی خوب باشه.

از مهدی ربی "آن گوشه دنج سمت چپ" رو هم خونده بودم. و اون رو هم دوس داشتم. معمولن تو داستاناش، یکیش از همه عالی تره، هرچند تو این کتاب من از اولی و آخری بیش از همه خوشم اومد. نثر ساده س و فکرها و دغدغه ها می تونه مال هرکدوم از ماهام باشه.

نمیخام زیادی از کتاب بگم. دوس داشتمش دیگه!






کتاب: برو ولگردی کن رفیق

نویسنده: مهدی ربی

نشر چشمه



برنده یازدهمین دوره ی جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1388

یک گل سرخ برای امیلی(فاکنر)


پدرش همیشه همین طور بود. آزادی و حتی جرات گرگ مانند او برای خودش امتیازی نبود، ولی در غریبه ها خیلی اثر می کرد... سبعیت غارتگرانه ی نهایی و نامرئیش اعتماد کسی را جلب نمی کرد، ولی این احساس را به وجود می آورد که آن ایمان وحشیانه ای که به صحت اعمال خودش دارد به نفع همه کسانی ست که منافعشان با منافع او جور باشد.

آن شب در یک جنگل زان و بلوط اطراق کردند. شب سرد بود. رفتند نرده چوبی یکی از حصارهای نزدیک را کندند آوردند شکستند و آتش راه انداختند. آتششان کوچک و کم بود و مثل اینکه از روی دست و دل تنگی روشش کرده بودند. این عادت همیشگی پدرش بود. حتی تو هوای یخبندان هم همینطور آتش روشن می کرد. اگر بزرگتر بود شاید این را می گفت، شاید می پرسید مردی که نه تنها جنگ و ریخت و پاش ها و خرابیهای آن را دیده بلکه تو خون خودش هم یک حرص ذاتی به ریخت و پاش مال غیر دارد، چرا نباید هرچه را که جلو چشمش هست را به آتش بکشد ؟











فاکنر بود دیگه. مث همه ی کتابهای محشر دیگه ای که ازش خوندنم. با این تفاوت که این یکی داستان کوتاه بود. و البته خب پیش میاد که بعضی از نویسنده ها کارهای بلند و داستان کوتاهاشون با هم فرق داره و معمولن یکی بهتر از اون یکیه. ولی این دفه این طوری نبود. از این هم لذت زیادی بردم.



داستان ها تو همون شهرهای فاکنر اتفاق میفته. با همون تیپ شخصیت ها. جدن که به نظر من تمام نوشته های فاکنر همون طوری که خودش توی "خشم و هیاهو" ش گفته سرشار از هیاهوی بیهوده است. نوشته هاش با وجود تموم کشمکش های آدماش با وجود تموم شور زدن ها و جدی زندگی کردن ها باز یه بیهودگی ای داره که گاهی آدم ته وجودش از حس این بیهودگی خالی میشه.







کتاب: یک گل سرخ برای امیلی

نویسنده: ویلیام فاکنر

مترجم: نجف دریابندری


انتشارات نیلوفر

ترجمان دردها(جومپا لاهیری)

  

مادرم گفت:" لیلیا توی مدرسه درسش خیلی زیاد است. ما حالا اینجا زندگی می کنیم، لیلیا اینجا به دنیا آمده است." به نظر می رسید واقعا به این مسئله افتخار می کند، انگار بازتابی از شخصیت من باشد. از نظر او من همه چیز می دانستم، زندگی ام در امن و اسایش و با تحصیلات خوب و همه جور امکانات تضمین شده بود. هرگز مجبور نبودم مثل او و پدرم غذای جیره بندی بخورم، یا مقررات منع عبور و مرور را رعایت کنم، یا از پشت بام خانه م شاهد بلوا و شورش باشم، یا همسایه ام را توی مخزن آب پنهان کنم که تیربارانش نکنند. "فکرش را بکن چقدر باید زحمت می کشیدی تا اسمش را در یک مدرسه ابرومند بنویسی. مجسم کن مجبور بود موقع قطع برق در نور چراغ نفتی درس بخواند. فکر آن فشارها، معلم خصوصی ها و امتحان های پشت هم را بکن." مادرم دستی لای موهایش فرو کرد که تا سرشانه کوتاهشان کرده بود تا با کارش به عنوان صندوقدار نیمه وقت بانک جور در بیاید. "چطور خبر داری از مسئله تجزیه (هند و پاکستان) خب داشته باشد؟ این فکرهای مزخرف را بگذار کنار." 

 

"ولی درباره دنیا چی یاد می گیرد؟" پدرم قوطی بادام هندی را توی دستش تکان داد. " چی یاد می گیرد؟" 

 

 

 

 

 

*** 

 

 

 

 

 

این کتاب اولینیه که از این نویسنده می خونم. متن روون و ساده بود و محتوا داشت. محتواشم همین زندگی ای بود که در ظاهر بسیار عادی و در باطن پر از عمقه و بیشتر دردناک. 

کتاب از چندتا داستان کوتاه تشکیل شده که همه به نسبت خوب بودن هرچند من داستان اولی رو بیشتر از بقیه دوست داشتم.. یه جورایی یاد "به همین سادگی" انداخت منو. 

 

اینم از اولین کتاب سال 91..! 

 

 

 

 

کتاب: ترجمان دردها 

نویسنده: جومپا لاهیری 

ترجمه: مژده دقیقی 

 

نشر هرمس 

 

 

 

 

 

برنده جایزه ادبی پولیترز سال 2000

جای خالی سلوچ(دولت ابادی)

"بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لب ها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دسنکاله و علفتراش در پس کندوی خالی ، زیر لایه ضخیمی از غبار پنهان می کند. دیگر چه؟ خر که مرده باشد ، زمستان سرد و خشک که تن را زیر تن سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جاگاه جان لبریز شده باشد... دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای دل و زبان؟"

***

وقتی هرچه هست و نیست در غباری گنگ و بیمار دفن شده باشد، لب ها به چه معنایی می تواند گشوده شوند؟

***

دو نفر آدم وقتی ناچارند با هم سر کنند، رنگ و رشته های خاص و کشمکش های خاصی آن ها را به هم گره می زند. در هرحال از کشمکش _پنهان یا آشکار_ پرهیز نمی توانند بکنند. درست مثل این است که رشمه ای به دوردست ها، شانه ها، پاها و گردن هاشان پیچیده و هر سر این رشمه به دست دیگری باشد. در این کشمکش که انگار جبریست _نزدیک به هم اگر بشوند، خفقان می گیرند و دور اگر بشوند ترس برشان می دارد. سررشمه اگر از دست ها نگریزد، بهرحال، کشمکش باقی می ماند.

***

گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!

گاه آدم، خودِ آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گل آلوده تو که دیواری را سفید می کند. عشق، خودِ مرگان است..

***

تنها امیدِ فراموشی هست. اما چه چیز ار می توان فراموش کرد؟ همه چیز را؟! نه. همه چیز را نمی توان. حتی ناداری را می توان از یاد برد، اما برخورد دو غریزه را نه! برخوردی به خشونتِ در هم شکستنِ دو چنار در توفان. نه؛ نمیتوان حلش کرد. نمی توان هضمش کرد. گرهی نیست که بتوان بازش کرد. نه به دست و نه به دندان. هرچه بدان می پردازی کورتر می شود. گنگ تر می شود. بیشتر در هم می پیچاندت. و اگر نخواهی بدان بپردازی و به آن بیاندیشی، کلافه ت می کند. کلافه ترت می کند. بر می انگیزاندت . به خود می خواندت. گیجت می کند. نفست را بر می آشوبد. چشم هایت، نگاهت، آرایه چهره ات را آشفته می کند. نگاه می کنی و نمی بینی. می خندی _ اگر خنده ای در تو مانده باشد _ و نمی دانی که چرا؟! در همان حال می توانسته ای که بگریی. منقلبی. به آن اگر بیندیشی هم، حل و روزی به از این نداری. درد این جاست که هنوز نتوانسته ای در قبال آنچه بر تو روا شده، وضع قاطعی بیابی. نظر یکپارچه ای داشته باشی. به چارمیخ کشیده شده ای. نمی توانی بدانی به کدام سو باید بروی. در تنگنایی پیش نیاندیشیده گرفتار آمده ای. لذتی خشونت بار بر تو چیره شده است. خشونتی بدوی حظی دردناک در تو چکانده است، بخشیده است. و تو در میانه، همچنان گرفتاری. زن هستی از یک سو، حرمتی داری از سوی دیگر. بند و رهایی در یک دم؛ آمیخته به هم. آسوده و آزرده؛ رها و بسته ای...

***

مگر کم چیزهایی نهفته در آدم هست که با خود به گور می برد؟ برای زن، این روشن بود. روشن بود که این میل موذی زنانه را با خود به خاک خواهد برد؛ میل موذی و وسوسه گر. چیزی که تنها در خاک، خاک می شد. با وجود این، مگر می توان منکر بودنش شد؟ نه! هست و هست و هست! چیزی در تو وجود دارد. بخواهی یا نخواهی، وجود دارد. در تو کاشته شده است و تو آن را در خود داری. آن را با خود به هر کجا می کشانی. نیک و بدش را در خود و با خود می کشانی. هر کجا که بروی، به هر کجا که می روی. می کوشی از یاد ببری؛ اگر از یادش نیرو نگیری! زیرا تنها تو نیستی که خود را بر او می روی که تحمیل کنی، او هم هست. آن هم هست. گاه غلغلک می دهد. گاه به تو نیش می زند. گاه شرمنده ات می کند. و گاه با برآشوبیدن همه این حالات ، در تو می جوشد. تو زنی، اگرچه مرگان باشی!

 

 

 

کتاب: جای خالی سلوچ 

نویسنده: محمود دولت آبادی 

 

نشر چشمه