ادبیات و انقلاب (یورگن روله)

نویسندگان و آثار ادبی حتی در حکومت استالین، در تعیین استراتژی کمونیستی نقش حیاتی داشتند. نویسندگان هدف تعقیب و آزار بودند و به قتل می رسیدند، زیرا تشخبص داده شده بود که ادبیات نیرویی خطیر و بالقوه خطرناک است. نقطه حساس و تعیین کننده همین جاست. 

ادبیات، ولو به شیوه های بی رحمانه و با تحریف معنای آن، مورد تکریم و تعظیم بود، زیرا استالین به آن اعتماد نداشت. موقعیت نویسنده در اتحاد شوری بار دیگر پیچیده و مشکل شد، حتی هنگامی که شدت یخبندان فکری و هنری رو به کاستی گذاشت. در تصور نمی گنجد که یک دولت فاشیست صرفا با یک کتاب به لرزه درآید. ولی "دکتر ژیواگو" باعث بحرانی عمده در زندگی روشنفکران روسیه کمونیست شد.


***


به قول مارکس، حال دیگر انسان "بازیگر مناسبات اجتماعی" است، فقط در چارچوب روند ها می توان درکش کرد و بود و نبودش به روندها بستگی دارد. 

نیروهای سرنوشت ساز دوران ما، یعنی نهاد های اقتصادی، اداری و سیاسی، با تمام قانونمندی های خاص خود و افسونی که دارند، و فاجعه های قرن ما، یعنی بحران ها، انقلاب ها و خودکامگی ها،  فرد را در گرداب جهانی درک ناشده و درک ناکردنی پرتاب می کند. 


***


کلیم سامگین از نداشتن شخصیت رنج می برد. "خیل جمعیت او را دچار دلهره می کرد، در میان توده آدم ها از لحاظ روحی در هم فشرده می شد و دیگر اندیشه های خود را نمی شنید؛ میان دانشجویانی که لباس متحدالشکل به تن داشتند و انگار چهره همه شان یکی بود، احساس می کرد تشخصش از میان رفته است."  گورکی "کلیم سامگین" خود را "کتابی غمناک درباره اضمحلال شخصیت" معرفی کرد. 


***


"سامگین لباس از تن درآورد، به بستر رفت، در حالی که دراز کشیده بود کوشید به جمع بندی نهایی برسد، ببیند در این روز فوق العاده پر محتوا چه تجربه ای اندوخته و چه چیزی را سنجیده است. سخت آرزو داشت حاصل جمع بندی اش تسلابخش باشد. "دارم دانا تر می شوم.." ذهن اگر چه خسته، هنوز سرگرم جملات بازیگوشانه بود: " انسان موجود بی خاصیتی است، کلاش است، زندگی اش در این خلاصه می شود که با حرف هایی که می زند برای خودش شعبده بازی های خوشایند تدارک ببیند، موجود نگون بخت..."


***


لوینسون یقین دارد تنها در صورتی می توان آدم ها را رهبری کرد که "ضعف هایشان را به رخ شان بکشی و ضعف های خود را بروز ندهی و از آن ها پنهان کنی"...


***


بازنویسی رمان چهارسال طول کشید؛ همان چهارسالی که فادیف در آن از تمام کردن اثر بزرگ خود "آخرین اودگ" محروم ماند. چند بخش فوق العاده موجب شد به غنای متن بازنویسی شده افزوده شود، اما در مجموع کار بی رمق از آب در آمد. در سالی که فادیف با شلیک گلوله به زندگی خود پایان داد، سال بیستمین کنگره حزب، معلوم شد رنجی که برای بازنویسی اثر بر خود هموار کرد بیهوده بوده است: توصیف اولیه ای که فادیف از جنگ ارائه می داد، با خط مشی کنونی حزب همخوانی داشت..


با این همه در متن دوم "گارد جوان" هم آن اندازه رئالیسم باقی ماند که جوانان بوداپست در سال 1956 در مبارزات خود علیه نیروهای مداخله گر شوروی از آن الگو بگیرند.


***


پس از گذشت چندین سال محرومیت از کار، پاسترناک برای نخستین بار در جمعی عمومی شعر می خواند. وقتی شروع به حرف زدن کرد، حاضران از جای خود بلند شدند و مدتی طولانی برایش ابراز احساسات کردند. در حال سخنرانی یک برگ از یادداشت ها از دست شاعر به زمین افتاد. خم شد که آن را بردارد، ناگهان صدایی در سالن ادامه منظومه را از حفظ قرائت کرد، صداهای دیگری به او پیوستند و جمعیت یک صدا شعر ناتمام مانده را تا آخر قرائت کرد. پاسترناک با چشمانی اشک آلود زیر لب گفت:"عزیزان.. از شما ممنونم"


چنان بود که گویی روسیه خود به سخن آمده است.


***





بخش هایی از "ادبیات و انقلاب" رو خوندید. کتابی که به جرات میتونم بگم کاوش روانکاوانه ی فوق العاده ای بود!  


تو این کتاب نویسنده به بررسی آثار بزرگ از نویسندگان و شاعران ِ روسیه پرداخته که هریک به نوعی نقشی در انقلاب های رخ داده داشته اند. گویا لنین و استالین به زعم خودشون توجه ویژه ای به حیطه ی ادبیات داشته اند که البته این وقتی با خودکامگی رهبران جمع میشه، نتیجه ی خیلی بدی داره.. : تحریف دنیای ادبیات..


کتاب عالی بود. به شدت پیشناهاد.



کتاب: ادبیات و انقلاب (نویسندگان روس)

نویسنده: یورگن روله

مترجم: علی اصغر حداد

نشر نی

دوباره از همان خیابان ها(بیژن نجدی)

...راستش مرتضی صیاد صیاد هم نبود. یک بچه صیاد بود که سفیدک زیر بغل کتش زمستان ها از دور عرق تن تابستانش را لو می داد. بچه صیادها برای گرفتن ماهی به دریا نمی روند (رودخانه٬ چرا) آن ها کنار دریا روی ماسه جایی که دریا کف دهانش را بالا می آورد (دیدی که) بازی می کنند. راه می روند یا می نشینند تا صیادها با تور از آب بیایند. هی... ها... هی... ها طناب ها را بکشند حالا بچه صیاد ها ماهی هایی را که دمشان را تا زخم به زمین می زنند و قبل از آن که مرگ چشم هایشان را پر کند ( می دانی که ماهی ها پلک نمی زنند٬ اصلا آن ها پلک ندارند) از تور بیرون می کشند و پرت می کنند روی ماسه. ماهی های حرام را دوباره به آب می دهند و ماهی های سفید آن طرف... کپور ها این جا... روی ماسه... همین طوری دیگر... همین طوری ... همه را. تا آرام شدن تمام ماهی ها.   عجیب این که ماهی ها بلد نیستند جیغ بکشند. روزهای بارانی آن ها دیر می میرند. در آخرین لحظه وقتی که رمق ندارند دمشان را تکان می دهند و از گرم شدن پولک هایشان چیزی نمی فهمند (فقط ما آدم ها می دانیم که می میریم٬ می فهمی که) چند قطره باران٬ مرگ را دو سه قدم از ماهی ها دور می کند٬ می شود این طوری هم گفت که مرگ سیگاری روشن می کند و آن قدر همان طرف ها قدم می زند تا باران بند بیاید... 







کتاب: دوباره از همان خیابان ها

نویسنده: بیژن نجدی

نشر مرکز

عصر قهرمان(ماریو وارگاس یوسا)

او می توانست تنهایی و تحقیری را که از کودکی شناخته و روحش را زخمی کرده بود، تحمل کند. آنچه ترسناک بود، این حبس، این تنهایی عظیم نا آشنایی بود که او انتخابش نکرده و مثل لباس عذاب آور تنگی به او تحمیل شده بود. در مقابل در اتاق ستوان ایستاده بود، اما هنوز دستش را برای زدن ضربه بلند نکرده بود. با اینهمه می بایست که این کار را می کرد. سه هفته را صرف تصمیم گرفتن کرده بود. حالا نه تشویش داشت و نه می ترسید. دستش بود که به او خیانت می کرد: بی حرکت، چلاق و مرده کنار بدنش آویزان مانده بود. این اولین بار هم نبود. در آموزشگاه نظامی ساله سیان هم او را بچه ننه صدا می کردند. روزی بچه ها هنگام راحت باش دوره اش کردند. داد می کشیدند:"بچه ننه گریه کن. بچه ننه گریه کن." او آنقدر عقب عقب رفت تا پشتش به دیوار خورد. چهره بچه ها به او نزدیک می شد، صدایشان بلند و دهان هایشان مثل پوزه ترسناکی آماده بلعیدن بود. او زد زیر گریه....
 
 
"تو می دانی اهداف بی فایده چه چیزهایی هستند؟"
جاگوار زیر لب گفت:"شما چی گفتید؟"
"ببین، وقتی دشمن دستش را بلا می آورد و تسلیم می شود، سربازی که حس مسئولیت داشته باشد به او شلیک نمی کند. نه فقط بابت دلایل اخلاقی، بلکه بخاطر دلایل نظامی، بخاطر اقتصاد. حتی در جنگ هم نباید کسی را بیهوده کشت. تو منظورم را می فهمی. به آموزشگاه برگرد و از حالا سعی کن بفهمی مرگ آرانا چه فایده ای داشته است."
 
 
کتاب: عصر قهرمان
نویسنده: ماریو وارگاس یوسا
مترجم:هوشنگ اسدی
انتشارات کتاب مهناز

شب هول(هرمز شهدادی)

وحشت همیشه با ماست.مثل خدا که همیشه با ماست.باورمان نمی شود که می شود نترسید.همان طور که باورمان نمی شود که می شود خدایی نباشد.حتا تصورش برایمان مشکل است.لاک پشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد.و ترس ما لاک ماست.پوسته ای سخت است که فضای بیرون، از هوای بیرون و از نفس آدم های بیرون جدایمان می کند.همیشه محتاطیم.به کوچکترین حرکت ناآشنایی سرمان را می دزدیم و در درون پوسته ی ترس پنهان می شویم.نفوذ ناپذیر و جامد.در درون این قشر ضخیم است که کابوس هایمان عذابمان می دهد.در درون این قشر ضخیم است که بیداریم، می بینیم، می شنویم، و همه گمان می کنند که سنگیم، نمی بینیم، نمی شنویم، خوابیم.و یا، اگر خیلی هوشیارمان بپندارند، فکر می کنند پذیرفته ایم.خدایمان هم همین جاست.زیر لاک ماست.بند نافی است که ما را به دنیای بیرونی پیوند می دهد. اگر او نباشد چه کسی بازگویی رنجهایمان را بشنود؟باور نمی کنیم که

حیات همین است.همین که برما گذشته است. بر ما که قهرمان نیستیم. لاک پشت هم نیستیم.

 

 

 

 

***




ابوالفضل از سارتر نقل می کند که گفته است ازدواج تدفین است. منظور این فیلسوف فرانسوی را نمی فهمم. شاید می خواهد بگوید که هنگامی که دختر یا پسر جوانی ازدواج کرد یکباره تبدیل به موجود دیگری می شود. نمی دانم. در این تردیدی نیست که پدیده ی اجتماعی ازدواج، زن و مرد را به تدریج دگرگون می کند. نه فقط جاه طلبی و بی پروایی جوانان را از بین می برد، بلکه به مرور زمان، مخصوصن وقتی سر و کله ی بچه ها پیدا شد، ز...

ن و مرد محتاط، سودجو و آزمند می گرداند. شاید به همین دلیل است که خانواده اساس جامعه است.

حتی نظام سیاسی جامعه مبتنی بر چگونگی روابط مرد و زن در هسته ی اصلی، یغنی خانواده است. در جامعه هایی نظیر جامعه ی ما، ازدواج و خانواده نوهی رابطه ی استوار بر استبداد است. ازدواج موجب تدفین مرد یا زن نمی شود. آنها را در تنگنای رابطه ای گرفتار می کند که بنیاد آن مبتنی بر برتری یکی بر دیگری است.

وقتی دو آدم، خاصه به هنگام جوانی، ازدواج کردند، نبرد دائمی شان آغاز می شود. وقتی که آنها اشتیاق اولیه به تن یکدیگر را از دست می دهند و گذشت سالیان و زیستن مشترک و مداوم در لحظات شادمانی و اندوه آنان را چنان در تار و پود روح یکدیگر و در تنهایی یکدیگر اسیر می گرداند که گردش چشم، لرزش پلک و حرکت انگشتی معنی روشن و دقیق خود را برای هر یک از ایشان دارد. دو آدم هنوز نمرده اند. اما وجود هر یک به مرور زمان معنی اش را برای دیگری از دست می دهد. معاشرت مداوم جنبه ی رازآلود و مبهم وجود هر یک را برای دیگری نابود می کند. هر دو در چشم یکدیگر نامحسوس و نامرئی می شوند. زن یا مرد در چشم دیگری چیزی می شود مثل صندلی و کفش و کلاه. قرداد اجتماعی ازدواج حضور زن و مرد را در نزد یکدیگر محتوم و اجباری می کند. نوعی رابطه ی مالکیت و انحصار پدید می آید.

آنچه ازدواج را در میان ما بیشتر از سایر جوامع محدود کننده و لاجرم نابود کننده ی رشد شخصیت می گرداند، ماهیت استبدادی آن است.










کتاب: شب هول

نویسنده:  هرمزشهدادی

انتشارات کتاب زمان

مروارید(جان اشتاین بک)

کینو می دانست که خدایان دوست ندارند انسان ها نقشه بکشند و دوست ندارند موفق شوند، مگر اینکه اتفاقی باشد. می دانست که اگر انسان ها کوشش کنند و موفق شوند خدایان از آن ها انتقام خواهند گرفت. از این رو از نقشه کشیدن می ترسید...





"مروارید" جان اشتاین بک، راستش به پای "موش ها و آدم ها" نمی رسید به نظر من. اما از نظر اجتماعی اثر قوی ای بود. داستان، نمایی ست از زندگی سرخپوستان مکزیک، در نهایت فقر و باز همان نژاد پرستی ها و سیستم برده داری ای که اگرچه منسوخ هم بشود، اما اثراتش گویی تا ابد به جا می ماند...


پیشنهاد می کنم قبل از خرید و خواندن کتاب، در رابطه با ترجمه های بهترش پرس و جو کنید. چون احساس می کنم کتابی که من خواندم، ترجمه ی خوبی نداشت.





خوانا خود را از سنگ های لبه ساحل بالا کشید. صورت و پهلویش درد می کرد. لختی خود را روی زانوهایش نگه داشت. دامن خیسش به پاهایش چسبیده بود. دیگر از دست کینو عصبانی نبود. کینو گفته بود:"من مَردم" و این حرف در نظر او معنی خاصی داشت.

معنی اش این بود که کینو نیمه دیوانه و نیمه خداست. معنی اش این بود که او با تمام نیرو به کوه خواهد کوفت و با تمام نیرو در دریا غوطه ور خواهد شد اما خوانا با روح زنانه اش می دانست که کوه پایدار، می ماند و مردش خرد می شود، موج در دریا می افتد و مردش غرق می شود. اما به خاطر همین، مرد او، نیمه دیوانه و نیمه خدا بود و خوانا به مردی نیاز داشت.




کتاب: مروارید


نویسنده: جان اشتاین بک


ترجمه: محسن سلیمانی


نشر افق

دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد(شهرام رحیمیان)


کتاب راجبه یکی از اعضای کابینه ی دکتر مصدقه، که بعد از سقوط وی، دستگیر می شه و تحت بازجویی شدید ازش میخان علیه مصدق یه سخنرانی رادیویی داشته باشه.. که البته دکتر نون راضی نمیشه و ترجیح میده شکنجه رو  تحمل کنه اما تا وقتی که پای زنش رو وسط می کشن....



کتاب یک جورهایی شبیه "شازده احتجاب" بود، یا دستکم من رو یاد اون انداخت. نثر بسیار جالبی داره و خیلی سریع و با لذت خونده میشه.. نمیدونم از این نویسنده کتابهای دیگه ای هم هست آیا؟ و چرا اینقدر کم اسمش رو شنیدم، هرچند تعریف از این کتاب رو بارها خونده و شنیده بودم..







کار بدی میکنم که اینقدر بعد از خوندن یک کتاب میام که ازش بنویسم.. بهترین زمان برای معرفی یک کتاب هفته ی بعد از خوندنشه... نه دو ماه بعد...



باری

کتاب خوبی بود.

امیدوارم هرکسی خوند لذت ببره مثل من.




کتاب: دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد

نویسنده: شهرام رحیمیان

انتشارات نیلوفر

حدیث دیو و ماهیگیر(هوشنگ گلشیری)



آقایی آمده بود همه ی کتاب های قدیمی اش را ریخته بود توی کتابفروشی و خاسته بود کتاب ها را بفروشد. توی جستجوهایم به "حدیث دیو و ماهیگیر" برخوردم. نه اسمش را پیش از آن شنیده بودم و نه نیازی بود به شنیدن هم. گلشیری بود بهرحال و دلم مسلمن میخاست بخرمش برای خاندن.


کتاب انگار که دلش میخاسته باز آفرینی باشد، اما یکجورهایی بازنویسی ِ یکی از داستان های هزار و یک شب است. قصه ی مرد ماهیگیری که یک دیو اسیر در کوزه ای را از ته برکه پیدا می کند.. 

در افسانه ی هزار و یک شب، صیاد فریب دیو را می خورد و او را آزاد می سازد.. هرچند بعد که می فهمد چه اشتباهی مرتکب شده با هزار و یک ترفند، دیو را دوباره در درون کوزه اسیر می سازد...

توی این کتاب ولی نه/ ماهیگیر ِ فقیر فریب وعده و وعیدهای دیو را نمی خورد، و از آنجا که می داند هرکجا شاهی در رفاه و آسایش می زید، به همان اندازه از رفاه و آسایش مردم کاسته شده است... این است که ماهیگیر مهر بر هوس های خود می گذارد و تسلیم نمی شود..




کتاب البته به پای خیلی از کتابهای گلشیری نمی رسد.. اما باز هم به عقیده ی من باید خانده بشود... بهرحال گلشیری ست و به قول حسین جاوید، هرچند نسبت به باقی آثارش "ضعیف" باشد اما هنوز یک سر و گردن از آثار نویسندگان دیگر بالاتر است..








کتاب: حدیث دیو و ماهیگیر

نویسنده: هوشنگ گلشیری

انتشارات آگاه/1363

وداع با اسلحه(همینگوی)

نجف دریابندری در "پیرمرد و دریا" مروری بر آثار و زندگی ِ همینگوی داشته، که بسیار خاندنی ست. 

طبق توافقی که با دریابندری درباره ی آثار همینگوی داشته م، چیزی که بیش از همه میان کتابهاش مطرح است، شخصیت ِ "شریف" آنهاست. شخصیت هایی که جدا از مکان و زمان و موقعیت، همیشه طبق فطرت خود، انسانیت شان را حفظ کرده اند، حتی در شرایط بسیار سختی همچون جنگ.


نمیدانم چرا در این بین، یادم به اشخاص کتابهای داستایوفسکی افتاد.. 

شخصیت های اصلی داستایوفسکی اغلب، انسان های "اشراف زده" ای هستند که عوض مشکلات بیرونی، درگیر مشکلات و درگیریهای درونی خودشانند. آن ها که انگار همه ی شرافتشان را مدیون ِ اصل و نصب خود می دانند، بعد از مدتی زده می شوند از هرچیزی و حس می کنند فریب خورده اند یا نه، پی می برند که شرافت در درون آدمی و از سرشت او برمیخیزد نه از سابقه ی فامیلی اش.



باری... من همیشه شخصیت های هر دو نویسنده را دوست داشته م. "همینگوی ای ها"! را ستوده م و "داستایوفسکی ها را" توی خودم مدام جستجو کرده م. 




و اما برویم سراغ "وداع با اسلحه"..


همینگوی مثل همیشه همان نثر بی تکلف و بی پیچیدگی خاص خودش را داشت. شخصیت اصلی، در ابتدا مردی ست بی هیچ وابستگی، به قدر کافی محکم و کاردان. احساساتی نمی شود و هیچ چیز آنطور که باید بر نمی انگیزدش. با این همه دختری در همان حوالی دلش را ناخاسته می رباید...


من که نقد نمیدانم، دلم هم نمیخاهد قصه را تعریف کنم!



تنها بگویم که همه ی داستان شیفته بودم. جریان داستان همه ی شما را با خودش می برد. دوباره همه مان نرسیده به نقطه ی پایان شروع به امیدواری می کنیم... دلمان چیزی می خاهد که میدانیم کمابیش شدنی نیست. میدانیم این بار هم زندگی کم و کسری می آورد، ولی ما باز امیدواری خودمان را ادامه می دهیم....




و قسمت هایی از کتاب:



"اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند، گیرم با این لاشه های گوشت کاری نمی کردند جز اینکه دفن شان کنند. کلمه های بسیاری بود که آدم طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند... کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام های دهکده ها و شماره ی جاده ها و شماره فوج ها و تاریخ ها پوچ و بی آبرو شده بودند."




"... فقط یک فرق است میون اینکه آدم با یه دختری باشه که همیشه هم دختر خوبی بوده، یا با یک زن.

فرقش اینه که دخترها همیشه می ترسند."




"_..من فقط دو چیز دیگرو دوست دارم.: یکیش برای کارم بده، یکی دیگه ش هم فقط نیم ساعت یا پونزده دقیقه طول می کشه. گاهی هم کمتر.


_چیزهای دیگه ای هم خاهی داشت.


_ نه، هرگز چیز دیگه ای نخاهیم داشت. ما با همه ی آنچه ممکنه به دست بیاریم و ممکنه یادبگیریم متولد می شویم و هیچ وقت هم چیزی یاد نمی گیریم. بعد از اون هرگز چیز تازه ای گیرمون نمیاد. ما همه وقتی زندگی رو شروع می کنیم کامل هستیم. تو باید خوشحال باشی که لاتین نیستی.


_ اصلن چیزی به اسم "لاتین" وجود نداره. این رو می گن طرز تفکر لاتین. تو به عیب های خودت افتخار هم می کنی."




"زیر باران ایستاده بودیم و یک به یک ما را می بردند، بازپرسی می کردند و گلوله می زدند. تا آن هنگام همه آن هایی را که بازپرسی کرده بودند زده بودند. بازپرس ها دارای آن انصاف و عدالت و بی نظری زیبای کسانی بودند که با مرگ سر و کار داشته باشند از یک سرهنگ تمام متعلق به هنگ خط مقدم جبهه بازپرسی می کردند...."



"_ شما مومن به خدا هستید؟


_ شب ها بله.


کنت گرفی لبخندی زد و لیوان را بین انگشت هایش چرخاند.


_ من منتظر بودم همینطور که پا به سن می گذارم ایمانم بیشتر بشود. ولی مثل اینکه نشده. بسی جای تاسف است."






کتاب: وداع با اسلحه

نویسنده: ارنست همینگوی

ترجمه نجف دریابندری


انتشارات نیلوفر

موش ها و آدم ها(جان اشتاین بک)


کتاب "موش ها و آدم ها" کتابی ست تاثیرگذار که در دوران رکود بزرگ اقتصادی آمریکا نوشته شده و افراد فرودست و فقیری رو به تصویر می کشه که در پی آرزوی آینده ای بهتر _که هیچ وقت تحقق پیدا نمی کنه..._ به کارگری برای ثروتمندان جامعه مشغول می شند...


جان اشتاین بک شخصیت های کتابش رو گرفتار تقدیر میدونه و تحقق آروزهاشون رو محال...


کتاب، داستان کوتاهیه، که توی صفحه صفحه ش شما هم به کرختی شخصیت هاش می شید و وقتی اونها شروع می کنند به فکرهای امیدوار کننده، شما هم با وجود اینکه مثل خودِ اونها، میدونید که این اتفاقات هیچ وقت نمیفته ولی انگار چشم به معجزه می بندید...






تکه ای از کتاب:


ژرژ به اسلیم نگاه کرد و چشمهای ملکوتی او را دید که به وی خیره شده است. ژرژ گفت:" با مزه س؟ من هزار بلا سرش آوردم و کیف کردم. باهاش شوخی می کردم، چون که اون نمی تونس بفهمه، اما اون انقد احمق بود نمی فهمید باهاش شوخی کردن. خوش بودم. واسه همین که من با اون بودم خیال می کردم خیلی باهوشم. هرچی بهش می گفتم می کرد. اگه بهش می گفتم روی تیغه راه بره، می رفت. اما خیلی هم با مزه نبود. اون هیچ وقت اوقاتش تلخ نمی شد. من هزار جور بلا سرش می آوردم و اون می تونس با یه حرکت اسوخونای منو تیکه تیکه کنه، اما انگشت هم رو من بلند نکرد."

صدای ژرژ لحن اعتراف به خود گرفت:" بذا بهت بگم چرا دیگه از این کارها نکردم. یه روز با یه دسته بچه ها لب رودخونه وایساده بودیم. من خیلی سردماغ بودم. برگشتم و رو به لنی گفتم:" بپر! و اون پرید، یه قدم نمی تونس شنا کنه. تا تونسیم درش بیاریم، داش خفه می شد. تازه از اینکه از تو آب رش آوردم خیلی هم از من راضی بود اما یادش رفته بود من بهش گفتم بپر.  خب دیگه من از اینکارا نکردم..."

اسلیم گفت:" آدم خوبیه. آدم واسه اینکه خوب باشه، شعور نمی خواد. گاهی به نظر میاد که آدم شعور نداشته باشه بهتره. یه آدمی که واقعا باهوش باشه خیلی کم اتفاق میفته خوب باشه."






و در آخر بگم ترجمه ی داستان به نظر من ضعیف بود...




کتاب: موش ها و آدم ها

نویسنده: جان اشتاین بک

ترجمه: پرویز داریوش

انتشارات اساطیر


ذوب شده(عباس معروفی)



دقیقن  کتابهای عباس معروفی بهترینند! مدتی پیش "سال بلوا" ش رو تموم کردم و عالی بود کتاب .. فوق العاده ...

متاسفانه هنوز فرصت نکرده م ازش بنویسم ..


و اما این کتاب ...



"ذوب شده" به گفته ی نویسنده: حیال و خاطره های او از فضایی ست که در آن نفس کشیده و زیسته است. داستان نویسنده ای که زیر بازجویی و شکنجه ناچار به قصه پردازی شده  و آن گاه در قصه های خودش گم می شود...




کتاب سال 62 تموم شده ولی تا سال 88 موفق به دریافت مجوز و انتشار نشده ... با اینحال با کتاب به حد زیادی مصداق داره تو همین زمان از زندگی ما هم....






در جایی از کتاب بازجو بریده ای از رزومه ی نویسنده ی بازداشتی رو می خونه که در واقع یک طورهایی معرفی سبک نوشتاری ِ عباس معروفی هم هست:



"ناصر اسفاری، داستان نویس نوپرداز، در سال 1326 در تهران به دنیا آمده است .... اسفاری بیشتر به خاطر مطرح کردن مسائل اسطوره ای در داستان های خود شهرت دارد. این شهرت تا به آن حد است که منتقدان ادبی وی را  مبدع نوعی داستان نویسی بی آزار دانسته اند. او پایه گذار جریان سیال ذهن در ادبیات ایران است، با نثری بسیار موجز، ساده و روان. زبان محاوره در آثارش با وقعیت های اجتماعی تطابق خاصی دارد؛ گویی هر پسوناژی به جای خود سخن می گوید. او در دنیای تخیلی خود فضاهای واقعی را کنار گذاشته و دست به ایجاد فضاهای نویی زده که به نظر می آید وجود دارند. هماهنگی زبان آرکائیک و زبان آرگو در داستان های او، زبان تازه ای عرضه می کند که پیش از او کسی جسارت استفاده همزمان از این زبان ها را نداشته است. در داستان های ناصراسفاری واژگان ادبیات غنایی با کلمات کوچه و بازار در هم تنیده و یکدست می شود، همچنان که اسطوره ها در زندگی مردم کوچه حضور دارند. ...."






روزها خالی و کند می گذشت تا اینکه یک شب، درست روز سومی که آنجا بودم حکم همه لغو شد و همه را به حیاط بردند. یک عده آدم ریختند و با سر و صدا گفتند حکم همه تان لغو شده، هری هری هری سه سوت بیایید بیرون. بیست و هشت نفر را جلو دیوار سیمانی بلندی ردیف کردند و به قیصر گفتند که اگر همین امشب حرف نزند، همه شان را به رگبار می بندند.

قیصر خیس عرق سرش را پایین انداخته بود و به دندان هاش فشار می آورد. تا آمد به خودش بجنبد دستور آتش دادند، دو نگهبان، سه بار شلیک کردند. جنجالی شده بود آن جا، سگ صاحبش را نمی شناخت. قیصر ناله کرد. انگار که بچه هاش را کشته باشند، زانوهاش خمید و نشست. بعد دست بازجوی بددهنش را گرفت و التماس کرد. هوا خیلی سرد بود. همه ما از سرما می لرزیدیم. بچه های جلو دیوار، روی زمین وا رفته بودند. همه شان زنده بودند و بازی نمایشی فقط بخاطر شکستن قیصر بود...









کتاب: ذوب شده

نویسنده: عباس معروفی

انتشارات ققنوس