«کلاهِ کلمنتیس» مصاحبه و نوشتارهایی از میلان کوندراست که بسترشون عمدتن جوامع توتالیتر و یا نصفهنیمه تحقق یافتهها و نیافتههای کمونیسته. خوندن این کتاب که مثل ِ باقی کتابهای کوندرا در عین شخصیتپردازی ِ قوی، دیدی روانشناختی از جامعه به دست میده شدیدن.. (بگم لذتبخش؟ نه.آگاهیبخش مناسبتره.)
خوندن این کتاب بعد از «ادبیات و انقلابِ نویسندگان روس» و روحِ پراگ، خیلی بجا و دلچسب بود.
و قسمتهایی از متن:
«...مسئله بر سر ِ زندگی خصوصی و زندگی ِ اجتماعیست. وقتی زندگی اجتماعی ِ ترزا بسیار فشرده میشود او را از نگرانیهای خصوصیاش میرهاند. این موقعیتی متناقض است: انسانی ناگهان خود را درگیر رویدادهای دراماتیک مییابد، مرگ تهدیدش میکند، تراژدی او را در بر میگیرد، و او احساس خوشی میکند. چرا؟
برای اینکه غم خصوصی خود را فراموش کرده است.»
---
«راسکولنیکف، قهرمان داستان داستایوسکی، نمیتواند بار گناه ِ خود را تاب بیاورد و برای یافتن آرامش، داوطلبانه به مکافاتِ عملِ خود تن میدهد. این همان وضعیت مشهور ِ "جرمی در جستجوی مجازات" است.
در کافکا این منطق وارونه شده است. کیفردیده دلیل ِ مجازات را نمیداند. پوچی ِ مجازات چنان تحملناپذیر است که متهم، برای یافتن ِ آرامش، مجبور است برای کیفر خود توجیهی بیابد: "مجازاتی در جستجوی جرم".»
---
«در داستان ِ کوتاه ِ "داوری"(نوشتهی کافکا) که با تجربهی نویسنده از خانوادهی خود پیوند نزدیکی دارد، پدر پسرا را متهم میکند و به او فرمان میدهد تا خود را غرق کند. پسر جرم ِ مجعول خود را میپذیرد و خود را در رودخانه میاندازد، درست با همان فرمانپذیری که در اثر بعدی(محاکه)، خلفِ او جوزف.ک میگذارد گلویش را ببرند.
مشابهت میان این دو اتهام، دو شیوهی القای جرم و اعدام، رگه را آشکار میکند که ناگسسته از "توتالیتاریانیسم" ِ خانگی و خانوادگی ِ کافکا تا بینشهای عظیم اجتماعی او ادامه مییابد.»
---
«در فوریهی 1948، کلمنت گوتوالد، رهبر کمونیست، در پراگ بر مهتابی قصری باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان شهر ِ قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظهای حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظات سرنوشتساز که یکی دوبار در هر هزارسال پیش میآید.
رفقا گوتوالد را دوره کرده بودند و کلمنتیس در کنارش ایستاده بود. دانههای برف در هوای سرد میچرخید، و گوتوالد سربرهنه بود. کلمنیس دلسوز کلاهِ پوستِ خز ِ خود را از سر برداشت و آن را بر سر گوتوالد گذاشت.
بخشِ تبلیغات حذب صدها هزار نسخه از عکس آن مهتابی را چاپ کرد: گوتوالد با کلاهِ خزی بر سر، و رفقا در کنار، با ملت سخن میگوید.
چهارسال بعد کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات بیدرنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته چهرهی او را هم از همهی عکسها درآورد. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است. آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده میشود. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی مانده، کلاهِ اوست که همچنان بر سر گوتوالد مانده است.»
---
«کشتار ِ خونین ِ بنگلادش، به سرعت خاطرهی هجوم روسیه به چکسلواکی را فروپوشاند، قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد، جنگ صجرای سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند، حمام خون ِ کامبوج خاطرهی سینا را فرو شست، و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند.»
---
«مردم همیشه فریاد میزنند که میخواهند آیندهی بهتری بسازند. این حقیقت ندارد. آینده خلئی بیاحساس است که به درد هیچکس نمیخورد. گذشته آکنده از زندگی است، ریشخندمان میکند. به ما اهانت میکند و ما را از کوره به در میبرد، ما را وسوسه میکند تا آن را نابود کنیم یا رنگ تازهای به آن بزنیم. مردم فقط به این دلیل میخواهند اربابان ِ آینده باشند تا گذشته را تغییر دهند. میجنگند تا به تاریکخانههایی راه یابند که در آنها عکسها را دستکاری و زندگینامهها و تاریخها را بازنویسی میکنند.
---
کتاب: کلاه ِ کلمنتیس.
نویسنده: میلان کوندرا
مترجم: احمد میرعلایی
نشر باغ ِ نو
مثل ِ هولدن ِ «ناتور دشت» اما کمی عصبیتر و البته با حقی بیشتر. راوی داستان یه نوجون ِ سرخپوست که سالهاست به صورت جد اندر جد توی یه جایی که به نظر میاد تبعیدگاه بوده به نام «قرارگاه» با سرخپوستهای دیگهی قبیلهشون زندگی میکنن. و قسمت اعظمی از متن دلخوریها و نظرهای شخصی ِ عمومن درستِ راویه. کسی که سعی میکنه تابوی قبیلهش رو بشکنه و با قدم گذاشتن ِ به دنیای سفیدپوستها پی زندگی ِ مترقیتر و بهتری بره.
متن کتاب شدیدن روونه و صدالبته ارزش خوندن رو داره.
قسمتهایی از متن:
«وقتی خیلی بچه بودم میخزیدم زیر تختم، یک گوشه خودم را جمع میکردم و میخوابیدم. همین که در یک آن به دو دیوار تکیه داشتم بهم احساس گرما و امنیت میداد.
هشتنه ساله که بودم توی گنجهی اتاقخوابم میخوابیدم و درِ گنجه را میبستم. اگر هم دست از این کار برداشتم محضِ این بود که خواهرم مِری، گفت اینطوری دوباره از توی رحم ِ مادرم سر درمیآورم.»
---
«فقیر بودن چیز خیلی گندیست. این هم که آدم احساس کند یکجورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواش یواش باورش میشود بهخاطر این گرفتار فقر شده که زشت و کودن است. بعد باورش میشود بهخاطر این زشت و کودن است که سرخپوست است. و حالا که سرخپوست است باید قبول کند سرنوشتنش این است که فقیر باشد.
دور ِ زشت و باطلیست. کاریش هم نمیشود کرد. فقر نه به آدم قوت میدهد، نه درس استقامت. فقر فقط به آدم یاد میدهد چهطور فقیر بماند.»
---
«اگر با کسی وارد جنگ میشوی که مطمئنی ازش کتک میخوری باید اولین مشت را تو بزنی چون فقط برای همان یک مشت فرصت داری.»
---
«مسخرهست که چطور غصهدارترین آدمها میتوانند شادترین مستها باشند.»
---
کتاب: خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت
نویسنده: شرمن الکسی
ترجمهی رضی هیرمندی
نشر افق.
از آن دسته کتابهای ِ 1984ی. از آن دست روایتکنندگان جامعههای کمونیست. بحث انحطاط شخصیتِ فردی و معیار ِ اجتماعی بودن برای «ارزش» تلقی شدنِ هرچیز.
توی این زمینه و مضمون این چهارمین کتابیست(کمابیش) که میخوانم. یعنی بعد از سالارمگسها و 1984 و دنیای قشنگِ نو. و خب اگر بنا به تحلیل ساختار باشد و شیوهی روایت داستان، هنوز 1984 و دنیای قشنگ نو را ترجیح میدهم. اما ابدن نمیگویم که «میرا» خواندن نداشت.
قسمتهایی از متنِ کتاب:
«ما یک خانهی معمولی داریم با دیوارهای شفاف، تا چهارنفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب تنهایی مغلوب میشود، زیرا چنان که همه میدانند بدی در تنهایی خفته است.»
«از
طرف دیگر دوست ندارم که به من دست بزنند. و این نشانهی بسیار خطرناکیست.
دیگران بازوی هم را میگیرند یا دست هم را میفشارندٰ، شانه به شانهی هم
راه میروند، مخصوصا وقتی که تازه به هم میرسند. من نمیتوانم.
در
این مورد دستخوش نوعی پریشانی شدهام که بیماریم را به خوبی آشکار
میکند. برایم اتفاق افتاده است که فکر میکنم با لبخند زدن به کسی او را
انتخاب کردهام. او را جدا کردهام. خواستهام که فقط
او شاهد محبتِ من باشد. فردِ سالم به همه لبخند میزند. در دشت اغلب
راههای خلوتتر را انتخاب میکنم، راههای کم سر و صداتر را. فرد ِ سالم
در جستجوی سر و صدا و تحرک است. وقتی عدهای یک نفر را در دشت کتک میزنند،
غریزهام به من حکم میکند که به کمک ِ کسی بروم که در وضع ِ ضعیفتری
قرار گرفته است. فرد سالم همیشه به اکثریت میپیوندد..»
کتاب: میرا
نویسنده: کریستوفر فرانک
مترجم: لیلی گلستان
نشر بازتابنگار
من دارم برا ارشد میخونم مثلن
برا همینه که کتابی نخوندهم که بخوام به بهونهش اینجا رو بهروز کنم
قربون همهی شما(چه لب درشتی داره خانوم!)
و در آخر
پیامهاتون رو بخاطر اینکه هنوز فرصت جواب دادنشون پیش نیومده تایید نکردهم.
دکارت انسان مدرن را در ظرفیت اش برای شک کردن به خودش پایه ریزی کرد ولی برای لکان این خودآگاهیِ ژرف اندیش، روایتی فریبکار از آرمانِ من به دست می دهد:"cogito [من می اندیشمِ] فلسفی در مرکز سرابی استکه انسان مدرن را چنین مطمئن از خود می کند حتی در تردیدهایی که درباره خودش دارد، و حتی در سوءظنی که آموخته است به دام های به خود عشق ورزیدن نشان دهد."
بدفهمی دقیقا در شک گرایی منِ انسان مدرن روی می دهد، شکی که من یاد گرفته است علیه خود به کار گیرد.
ناخودآگاه/آنتونی ایستوپ/ترجمه شیوا رویگریان/نشر مرکز.
"ماجرای عجیب سگی در شب" روایت "اول شخص واری" از پسری اوتیسم است. کسی که رفتارهای عادی را متوجه نمی شود و از طرفی هوش ریاضی و منطقی ِ بسیار بالایی دارد. و تبعن از زبان چنین شخصی و در واقع از نگاه او، هر متنی خاندنی می شود.
این کتاب برای من مخلوطی بود از شیوه ی روایت ِ هولدنِ "ناتور دشت"(همانقدر تند تند و یک نفس پر از قضاوت ها و دیدگاه هایی شخصی)، و شخصیت ِ مکسِ انیمیشن فوق العاده ی "مری و مکس"(همانقدر در بیرون ساکت و بی ری اکشن و پر از تعجب زدگی از رفتارهای متناقض ِ عادی شده ی انسان های معمولی) و شرلوک هلمزی که این اواخر ساخت ِ بی بی سی اش را دیدم و طبیعتن بسی لذت بخش بود برایم.
"کریستوفر بون" راوی ِ کتاب است. اولش رو در روی تو ایستاده و شروع می کند به حرف زدن. بعد که تعجبت تمام شد و شخصیت دوستداشتنی و عجیبش را پذرفتی میروی کنارش،(بلکن درست پشت سرش، جایی که بتوانی هرچه را نشانت می دهد، از همان بعدِ اشاره اش ببینی) و تو هم پس از مدتی میبینی کریست بد هم نمی گوید. حرفهایش کاملن منطقی است و رفتارهای دیگران را که تطبیق می دهی با قوانینی که برای خودشان دارند، پر از تناقض است. و این چنین است که تو به عنوان ِ شخص سوم داستان درش حضور پیدا می کنی و دلت نمیخاهد کتاب ِ سیصد صفحه ای که داری یک نفسه می خانی اش تمام شود.
میگویید جو مرا گرفته است لابد! شاید هم اینطوری باشد. نمی گویم این بهترین کتابی ست که به عمر خانده م. ولی اعتراف می کنم از آن کتاب هایی بود که شخصیتش تا آخر عمر در ذهن من حضور دارند و خیلی وقت ها دلتنگش هم خاهم شد.
بهترین حالت این است که آدم از اتفاقات خوبی که قرار است بیفتد با خبر شود، درست مثل موقعی که مردم می دانند قرار است در یک روز به خصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به او میکروسکوپ هدیه بدهند. و از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاق بدی که قرار است بیفتد با خبر باشد، درست مثل موقعی که آدم می داند قرار است در یک روز به خصوص برای پر کردن دندانش به دندان پزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. اما من فکر می کنم از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد.
انتشارات افق.
... امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده، و اصلا فرد باوری بر افتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدم ها همه به هم می ماند و هیچکس حق ندارد آن جور که خودش می خواهد تنها باشد و آدم ها آحاد توده ای تنها و بی نام و بی قهرمانند. به عقیده ناصحان این حرف ها ممکن است به جا و برای خود حاوی حقیقتی باشد اما من از طرف خودم که اسکارم و نیز از طرف پرستارم برونو می خواهم رک و راست خدمتتان عرض کنم که ما هر دو برای خود قهرمانیم و شباهتی هم با هم نداریم.
او پشت سوراخش مرا می پاید و من این طرف سوراخ پاییده می شوم، وقتی هم که در را باز می کند و پیش من می آید، با همه رفاقت و در عین تنهایی مان، دو فرد از توده ای بی نام و قهرمان نیستیم.
(دامن ِ گشاد)
کتاب: طبل حلبی
نویسنده: گونتر گراس
ترجمه سروش حبیبی
انتشارات نیلوفر
وقتی کم کم چهارده سالت بشود،گه گدار فکرت به سمت آن چیزی می رود که می خواهی در زندگی انجام دهی و حتا اگر خودت به فکر این مسئله نباشی دیگران به فکرش هستند،چون زندگی وادارت می کند که تصمیم بگیری به کدام مدرسه بروی یا چه شغلی اختیار کنی.در اردوگاه این حرف ها و فکرها اصلن محلی از اعراب ندارد.مثل هر زندانی دیگری من هم این قدرت را نداشتم که هیچ تصمیمی راجع به خودم بگیرم و فقط تسلیم امر واقع بودم.تسلیم بو...
آخر همین نامه خواسته که نصف شب، وقتی همه جا ساکت است بروم شیر آب را طوری باز کنم که چکه کند و توی تاریکی به صدای چک چک گوش بدهم. نوشته این صدا رازی دارد که هرکس آن را بفهمد دیگر همه جای دنیا برایش یکسان می شود..
***
نوشته:"من از سر اینها نمی گذرم تا نفهمم کداممان اصلیم. کداممان حقیقت داریم. نان داغ و پنیر تازه، شیر دوشیدن، قباهای زرکی توی رقص دستمال، لب چشمه، نی لبک دم غروب، همه از خیالاتم ریخته اند؛ مثل چرکی که هرجای تنم دست می مالم، زیر انگشتانم لوله می شود و می ریزد. اینجا همه چیز در لوله بادی می چرخد و غبار می شود. سایه های سیاه روزها و سیاهی شب ها.. نان خشکیده به سق می کشند، دستشان برسد دزدی می کنند، چندرغازشان را توی هفت تا سوراخ از چشم هم پنهان می کنند، مثل سگ، زنهایشان را شب ها می زنند و برای همدیگر تعریف می کنند... همین ها هجوم آوردند به سردابه من. من بهشان نگفته بودم.
گفته بودم که نمی گویم. هیچکس خبر نداشت. نفهمیدم از کجا فهمیدند. حیوان بیچاره را با طناب کشیدند و بیرون بردند. زوزه نمی کشید. رام بود. طناب خفتی گلویش را می فشرد و کاری نمی کرد. کشیدنش بالا از شاخه یک درخت خشکیده که وسط ده است. بچه ها سنگش زدند، می توانستند بکشندش ولی این کارها را عمداً جلوی من می کردند که آزارم بدهند. مرا نگاه می کردند، با چوب به پهلوهایش می زدند و از تقلاهایش می خندیدند... حالا که این ها را می نویسم شب شده و سگ هنوز آنجا آویزان است. خر خر می کند. من وحشت دارم بیرون بروم. لابد مرا صدا می زند..."
***
***
همیشه لابه لای هر خوشی یک چیز کوچکی می شود پیدا کرد که بزرگش کنی برای همیشه... آسانترینشان خود ِ شما بودی.. گفتم با آن بر و رویی که دارد، جوانی و سرخوشی مفرط، تنها نمی ماند، خودم را مطمئن کردم که همان وقتی که این فکر ها را دارم شما تنها نیستی دیگر... چه شوقی داشتید برای مهمانی و مجلس و گردش... بعدش هی یادم آوردم.. آن لبخند توی مهمانی بهمان... خواستگار اولیتان... دلسوزی که برای آن رفیق حزبی شاعرمان داشتید همان سال اول وصلتمان...
***
... تازه این بازی نیست، امتحان است. ضامن نارنجک را می کشیم و نارنجک را با اهرم مانع ضارب توی دست نگه می داریم می بینیم کی بیشتر دوام می آورد. دوساعت... سه ساعت... یک ذره دست آدم شل بشود چاشنی نارنجک ممکن است ضربه بخورد که خیلی وقت ها آدم صدایش را هم نمی شنود و سه ثانیه بعد، بومب... توی دست... هر که ضعیف باشد بعد از مدتی دستش شروع می کند به لرزیدن. ولی اگر دوام بیاورد، بعد که دوباره ضامن را جا می زند و مشتش را باز می کند یک آدم دیگر شده....
***
درست است که ما خیلی چیزها را نمی فهمیم ولی می دانیم که هیچ وقت نباید بپرسیم، هیچ وقت از مردی که پنج سال جبهه بوده نباید بپرسیم چرا زنش را طلاق داده یا چرا زنش ولش کرده و رفته... او هم از ما نمی پرسد که چرا خود شما خورد و خوراکتان کم شده.. چرا مثل قدیم ها سر به سر همدیگر نمی گذارید و چرا برای رفتن به مرخصی میلی ندارید...
***
به من گفت که ما انسان ها، مفهوم زمان را با مفهوم کهولت یکسان می دانیم در حالیکه شاید در قوانین کیهانی چنین نباشد و اضافه کرد که تا قبل از سی سالگی، مرگ بسیار دور و باورنکردنی می نماید، بعد از این سن، آدم به رخنه ی ذره ذره مرگ در تنش پی می برد و وحشت برش می دارد و زندگی را به طرز ابلهانه ای محتاطانه طی می کند.. اما اگر شانس یارش باشد و به پنجاه سالگی برسد دیگر به مرگ انس گرفته و قانع شده است....
***
"همین که آدم شب بیداری داشته باشد، خیلی رازها را می فهمد."
اینچنین در سومین شب تابستان از پس اولین نظربازیش با رعنا خانم، به عشق تباهش اشاره کرد و در جواب نگاه پرسان ابراهیم خاموش ماند. نیمه شبی هنگام بازگشت به خانه، رعنا خانم را دیده بود که از ماشینی پیاده شده بود و شتابان در پناه دیوارهای کوچه به خانه اش خزیده بود.
عیدی قربان از آن پس به لاله عباسی ها آب نداده بود و برای اینکه عطر سمج آن ها را که از دریچه توی اتاقش می آمد، نبوید، مدام دست هایش را که بوی استرکنین و گوشت می دادند، می بویید.
کتاب: مومیا و عسل(مجموعه داستان)
نویسنده: شهریار مندنی پور
انتشارات نیلوفر