مثل ِ هولدن ِ «ناتور دشت» اما کمی عصبیتر و البته با حقی بیشتر. راوی داستان یه نوجون ِ سرخپوست که سالهاست به صورت جد اندر جد توی یه جایی که به نظر میاد تبعیدگاه بوده به نام «قرارگاه» با سرخپوستهای دیگهی قبیلهشون زندگی میکنن. و قسمت اعظمی از متن دلخوریها و نظرهای شخصی ِ عمومن درستِ راویه. کسی که سعی میکنه تابوی قبیلهش رو بشکنه و با قدم گذاشتن ِ به دنیای سفیدپوستها پی زندگی ِ مترقیتر و بهتری بره.
متن کتاب شدیدن روونه و صدالبته ارزش خوندن رو داره.
قسمتهایی از متن:
«وقتی خیلی بچه بودم میخزیدم زیر تختم، یک گوشه خودم را جمع میکردم و میخوابیدم. همین که در یک آن به دو دیوار تکیه داشتم بهم احساس گرما و امنیت میداد.
هشتنه ساله که بودم توی گنجهی اتاقخوابم میخوابیدم و درِ گنجه را میبستم. اگر هم دست از این کار برداشتم محضِ این بود که خواهرم مِری، گفت اینطوری دوباره از توی رحم ِ مادرم سر درمیآورم.»
---
«فقیر بودن چیز خیلی گندیست. این هم که آدم احساس کند یکجورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواش یواش باورش میشود بهخاطر این گرفتار فقر شده که زشت و کودن است. بعد باورش میشود بهخاطر این زشت و کودن است که سرخپوست است. و حالا که سرخپوست است باید قبول کند سرنوشتنش این است که فقیر باشد.
دور ِ زشت و باطلیست. کاریش هم نمیشود کرد. فقر نه به آدم قوت میدهد، نه درس استقامت. فقر فقط به آدم یاد میدهد چهطور فقیر بماند.»
---
«اگر با کسی وارد جنگ میشوی که مطمئنی ازش کتک میخوری باید اولین مشت را تو بزنی چون فقط برای همان یک مشت فرصت داری.»
---
«مسخرهست که چطور غصهدارترین آدمها میتوانند شادترین مستها باشند.»
---
کتاب: خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت
نویسنده: شرمن الکسی
ترجمهی رضی هیرمندی
نشر افق.