ناتور دشت(سلینجر)

                                                                               ناتور دشت 

دومین کتابی که خوندم؛زنی بدون گذشته؛بود که مایل نیستم راجع بهش بنویسم.و اما سومین کتاب که به خاطرش میخوام آپ کنم :؛ناتور دشت؛ بود نوشته ی ؛جی.دی.سلینجر؛.  

 

نظر شخصی من راجع به ناتور دشت: 

هولدن من رو دیوونه کرد!بذارین این طوری بگم...دلیل اینکه این کتاب رو از کتابخونه به امانت گرفتم این بود که بارها اسمش رو دیده و مشتاق به خوندنش بودم.با این قوت خوندنش رو شروع کردم که: تعریفش رو زیاد شنیدم!...انگار من رو تو یه اتاق حبس کرده بودن و محکوم به شنیدن خاطرات هولدن بودم!اون یک ریز حرف میزد و اجازه نمیداد تو یک دیقه نفس بکشی!نمیگم اجازه نمیداد حرف بزنی چون در مقابل تعریفاش حرفت نمی اومد!اوایل به اجبار می خوندم کتاب رو...حرفهای کسی رو میشنیدم(هولدن رو می گم)که از هیچ کی خوشش نمیاد...یعنی خیلی کم پیش میاد از چیزی یا کسی خوشش بیاد...معمولن هم طوری بود که از هرکی خوشش میومد بعد از چند لحظه حس تنفر بهش دست میداد!راجع به همه کس فکر می کرد و حرف میزد!..جالب اینجا بود که چند بار خواستم مثل ادم کتاب رو کنار بگذارم حتی یک کتاب دیگه هم ورداشتم برا خوندن ولی عین دیوانه ها باز ناتور دشت رو به دست گرفتم!انگار خودش هم میدونست چکارمی کنه با آدم!

به وسطهای کتاب که رسیدم(صفحه های ۱۰۰٬۱۲۰)دیگه بهش عادت کردم...دیگه ازش بدم نمیومد و افکارش حرفهاش و کارهاش برام جالب شدن...حتی دیدم خودم هم گاهی اوقات مثل اون میشم...اولا اگه ازم می پرسیدی ناتور قشنگ بود یا نه٬با قاطعیت می گفتم:نه!زده به سرت اگه بخونیش!...ولی الان اگه نظرم رو بپرسی میگم باهمه ی تنفری که ممکنه ازش پیدا کنی ٬دوستش خواهی داشت..!

و حالا کتاب تمام شد و هولدن در اتاق رو باز کرد و رفت...من اما مثل دقایق اولی که داشت برام حرف میزد دلم نخواست کله ش رو بشکنم...  

 

با این همه خودش گفت که بعضی نویسنده های خوب طوری هستن که آدم دلش میخواد وقتی کتابش رو تموم کرد یه زنگ به طرف(نویسندهه)بزنه...  

 

 

حالا دارم فکر می کنم شاید من دلم بخواد گاه گاهی به هولدن زنگ بزنم!!(منظورم سلینجره!)

شخصیت دوس داشتنیه من تو کتاب یک دختر ۱۰ ساله به نام فیپی بود که خواهر کوچیکه ی هولدنه!  

 

من همیشه اگه تو کتاب جمله ی به درد بخوری رو پیدا کنم تو دفترم یادداشتش می کنم.این جمله رو هم از ؛ناتور دشت؛ ورداشتم:   

 

؛مشخصه ی یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی با شرافت بمیرد٬و مشخصه ی یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی ٬با تواضع زندگی کند.؛  

 

 

و در نهایت من به عنوان نظر ِ آخرم راج به کتاب٬حرف خودِ هولدن رو به خودش پس میدم: ؛این کتاب این قدر مزخرف بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم!؛(یک مزاح کوچیکه البته!) 

 

 

 نقد فنی:بعد از جنگ ِ جهانی دوم ٬هیچ نویسنده ای به شهرت جروم دیوید سلینجر نرسیده است.او شهرتش را بیشتر به شخصیت ِ هولدن کالفیلد در ناتور دشت مدیون است.او یکی از جنجال برانگیز ترین نویسنده های قرن حاضر است.آنهایی که اثارش را درک نمی کردند به مخالفت با او برخاستند.هیچ نویسنده ای از دهه ی ۱۹۲۰ به بعد ـ یعنی دوران فیتس جرالد و همینگ وی ـ همانند او نتوانسته اذهان عمومی و منتقدین را چنین تحریک کند.ولی سلینجر برخلاف فیتس جرالد و همینگ وی ٬از ایفای نقش نویسنده ی امریکایی در مجامع عمومی سرباز میزند.حقایق زندگی اش کم منتظر شده و آنچه منتشر شده نیز چندان مهیج نیست. اگر به خود اجازه دهیم واقعیات زندگی اش را از لابه لای آثارش بیرون بکشیم٬میتوانیم دریابیم که جنگ مسئول بیزاری او از زندگی ِ جدید است ٬آن هم چنان بیزاری ِ عمیقی که بارها خود را به صورت تهوع ِ روحی ِ شدید آشکار می کند.

ناتور دشت کتابی ست به ظاهر ساده٬اما بسیار غنی که منبع جذبه اش بسیار ژرف است و به گونه ای پیچیده از حالتی به حالت دیگر تغییر می کند.اکثر جوانان پس از پایان کتاب ٬دنیایی را که هولدن در آن غرق است ـ دنیای آدمهای بالغ ٬پوچ و فریبکار می یابند و خویش را به سان او می پندارند.به همین دلیل کتاب به راهنمایی برای شورش و شناخت ظرایف انسانی بدل می شود.بزرگتر ها معمولا به درک وجوهی از جامعه٬چنان که در کتاب به طعنه نمایان شده٬می رسند و هولدن را پسری باهوش و بیمار می پندارند که شخصیتش قبل از آنکه جای خود را در اجتماع بیابد ٬به همگون سازی با همه چیز نیازمند است.پندار اینکه هولدن شورشگری آرمانی یا بیماری روانی ست هر دو از برخورد سطحی با لایه ی رویی داستان ناشی میشود.در لایه ی زیرین داستان با هولدنی برخورد می کنیم که شخصیتی بسیار پیچیده و متقاعد کننده تر از آن دارد که طرفدارانش مایل به درک او هستند.

 

جیمز.ئی.میلر  

 

 

مطمئنم اگه اونایی که نخوندن ٬بخوننش خوششون میاد!

 

 

نام کتاب: ناتور دشت

نویسنده:جی.دی.سلینجر

مترجم:محمد نجفی

قیمت:سال ۷۷ (!!) ۹۸۰۰ریال(!!!)

انتشارات نیلا

  

نظرات 25 + ارسال نظر
roshan شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:40 ق.ظ http://poorwomen.blogsky.com

eyval kheyli ba neveshte hat hal kardam kheyly ghashang tosifesh karde boooodi age e-bookesho peyda kardi in ja bezar khoob mishe rasti ye chizi ro nagofte booodi in booood ke in ketab tooooo che mayeie?asheghanast ya ejtemayi ya siasi ya.....?movaffagh bashi

فک می کنم اگه متن رو کامل بخونی متوجه شی..
قصه عاشقانه نیست
دغدغه های ذهنیه یک پسره که از نوجوونی داره قدم به جوونی میگذاره و دلش میخواد هر ۴ تا پله رو گاهی یکجا بپره!

فافا شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ق.ظ http://fafaloo.persianblog.ir

خوبه که کتاب‌هایی که می‌خونی رو معرفی می‌کنی..منم یهر کتابی بخونم در همون وبلاگم یه چیزایی می‌نویسم می‌تونی پیداش کنی...

امیدوارم آرشیو موضوعی داشته باشی!:)

سینا شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ب.ظ http://sina72.blogfa.com

خوشحالم که این کتاب رو دوست داری چون من تقریبا 1 ماه بعد از خوندنش درگیرش بودم ولی کتاب فقط کتاب های مصطفی مستور .
خوندیشون یا نه؟
سینمایی ترین رمان ها رو می نویس به نظر من

بله کتاب درگیر کننده ست..البته من برای رهایی ازش یک کتاب دیگه رو شروع کردم...با این حال هولدن رو هزگر فراموش نمیکنم.
اوهوم.فقط یکی از کتابهای مستور رو خوندم:روی ماه خداوند...
به نظرم خوب اومد.
ولی برای نظر قطعی تر باید بیشتر ازش بخونم.
میدونی اینجا مشکل کتاب به درد بخور پیدا میشه.
تو کتابفروشی ها چیزی که موج میزنه:فهمیه ی رحیمی هست و م مودب پور!

نهال شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:21 ب.ظ http://fazmetr.blogsky.com

وووو
میبینم که داری بلاگ اسکای هم آباد میکنی !فکر کردم قراره اون ور دربارش بنویسی !
این کتاب رو تو یه زمانی خوندم که ذهنم خیلی یه دست بود ..کتابهایی که میخوندم خیلی عادی بودن حداقل از نوع نثر ...ولی این کتاب واسم یه جورایی انقلاب بود ...
دوست دارم باز بخونمش اما نمیدونم دست کیه ...من کتاب که به کسی امانت میدم یادم نمیمونه !طرف نامردی نمیکنه و اصلا بروی خودش نمیاره !

آره دیگه!:دی
می فهمم چی میگی!
دقیقن...من نمیخوام دیگه کتابامو به کسی قرض بدم..هروخ دادم دیگه برنگشته...ولی خب بیشتر یادشون میره چون من به نامردا کتاب نمیدم!

امیررضا تجویدی شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ب.ظ http://www.amir-tajvidi.persianblog.ir/

باز هم نخواندم!!!
شوخی بیش نبود،فحش نده!
این کتاب ناتور دشت را تعریفش را شنیده ام ولی با این حال حوصله خواندنش را ندارم

اتفاقن به نظرم تو یکی حتمن باید بخونیش!

امیررضا تجویدی شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:57 ب.ظ http://www.amir-tajvidi.persianblog.ir/

مگر من خونم از بقیه رنگین تر است؟

درست نمیدونم ولی به نظرم باید بخونیش!

سپیده.ن شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:19 ب.ظ

می گم من چقدر بدبختم:( هیچ کدوم از اینا رو نخوندم.فکر نکنم بقیه ای که معرفی کنی ه خونده باشم.باز تو کتاب می خونی که معرفی کنی.من سالی یه دونه کتاب می خونم:(خاک بر سرت سپیده ی تنبل.مرجان دعواش کن.

هی!
بهت اجازه نمیدم به دوست من اینطوری بگی!
یک بار دیگه اینجوری گفتی با من طرفی هاااااااااااا!

عزیز دلم...تو که کلی جای امیدواری داری!
من ۲سال(؟!)از تو بزرگترم!!تازه شروع کردم!

RusoIran یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:08 ق.ظ http://rusoiran.blog.ru

ولی آخر نگفتین "ناتور" یعنی چه؟!

راستش به نظر من معناش:محافظ یا یک چیزی تو همین مایه هاست..
باید پرسید ولی!

امیررضا تجویدی یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:53 ق.ظ http://www.amir-tajvidi.persianblog.ir/

جان تو حوصله میخواهد که من ندارم آخه!
حالا چون التماس میکنی یک فکری میکنم برایت

برای خودت یک فکری کن!

بهروز صادقی یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ب.ظ http://www.behroozesadeghi.blogfa.com

گفتم با فرانی و زویی شروع کنم
باور کن غیر قابل خوندن بود
شایدم تقصیر سالینجر نبود و تقصیر مترجم بود
به هر حال یخورده زده شدم

پیش میاد
یه مدت نخون
بعد با یکی دیگه شروع کن!

ن ی ک ز ا د دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ق.ظ

در جواب اون پرسنده : ناتور یعنی دشتبان. محافظ دشت و صحرا

مرسی.
بالاخره من هم خیلی بیراه حدس نزدم!!

هانیه پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ http://gamaj.blogsky.com

شاهکاره این کتاب. تمام کتابای سالینجر خوبن

اوهوم

بابک چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ

من خیلی اعصاب ندارم!
بخونم؟

چه عرض کنم؟

مانا جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ب.ظ

هنوز تموم نشده ولی معرکس!!!! 184 صفجه تو یه روز خوندم اونم منی که کتا ب ندیدم!!!!!!!

آره معرکه ست!:)

یاسمن یکشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ

یه پیشنهاد چون کتابایی که خوندی به علایق من نزدیک نمایشنامه داستان خرس های پاندا به روایت ساکسیفونیستی که دوست دختری در فرانکفورت دارد نوشته ماتیی ویسنی یک را هم بخون.

تو برنامه م هست خوندنش.

مرسی!

بابک سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ

من همون عزیزی هستم که اعصاب نداشت. من یه جا واسه یه بابایی خالی بستم که آره منم اینو خوندم این بابام مدام جون میکنه تفاهم جور کنه هر دفه درباره این کتابه تز میده منم به طرقه مختلف میبیچم ولی این آخری ها دیگه بسی درمانده شدم و تو گویی چون آهویی در گل ماندم. من بیشتر نمایشنامه خوندم اعصاب رمان طولانی رو ندارم تازگیا به بیشنهاد دوستی گرگ بیابان هرمن هسه رو خوندم ولی آخراش دیگه لبه تختمو گاز میگرفتم تا تموم شد بعدش هر وقت این دوستمو می دیدم میزدمش.آخه مرضیم دارم که باید کتابو بخرم و بعد تا آخرشم بخونم. حالا به نظر شما این رمان انقدی کشش داره که تا انتها سالم بمونم یا اینکه اون خانمو دیگه نبینم؟

این کتابم مث خود عزیزت اعصاب نداره
بخونش شاید دست آخر به جایی رسیدی که یه راهی پیدا کردی و فهمیدی باس چیکار کنی

سعید م دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 ق.ظ

آره ، به نظرم هولدن کولاکه ... منظورت از اینکه اسمشو زیاد شنیده بودی قبلا چی بود !؟ یعنی تو فیلما و اینا !؟ آخه منم دقیقا مین اتفاق برام افتاد ... مثلا تو فیلم Conspiracy Theory مل گیبسون همش ناتور ِ دشت میخره ، یا چند تای دیگه اکه الان یادم نیست !

...
راستی چرا از کافه پیانو چیزی نگفتی !؟

أره
یه دیؤی تو همون مایه ها!



چون با اعتقاد نویسنده ش مشکل دارم و من بیشتر موقعا شخصیت کسی که کتابی که من می خونم رو نوشته خیلی برام مهمه!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ق.ظ

مزخرفترین کتابی بود که خوندم اه اه اه حیف وقتی که پاش گذاشتم
توصیه میکنم هیچ کس وقتشو هدر نده با این کتاب

دوس داشتن یا نداشتن کتاب
یه امر کاملن سلیقه ایه:)

رهــا دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ب.ظ http://fair-eng.blogsky.com

منم اولین بار که این کتاب رو خوندم دوستش نداشتم. یادمه ی روز کامل از درد رماتیسم نتونستم از جام بلند بشم و فقط با ناتور دشت سرگرم بودم. شاید از شدت درد بود که خوشم نیومد... اما بعد ها به شدت شیفته سلینجر شدم و بقیه آثارش.... فرنی و زوئی، تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران، ی روز خوش برای موزماهی... :)

Amin پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:58 ب.ظ

ketabe kheyli ghashangi bud lezat bordam!

ساره پنج‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ

چه قدر توصیف قشنگی از این کتاب داشتی انجا که گفتی"انگار من رو تو یه اتاق حبس کرده بودن و محکوم به شنیدن خاطرات هولدن بودم!اون یک ریز حرف میزد و اجازه نمیداد تو یک دیقه نفس بکشی"
احساس می کردم سرسام گفتم از بس این پسر مدام حرف میزنه و هی هم نق و غر میزنه
ولی به قول تو وسط های کتاب بهش علاقه پیدا کردم و آخراش دلم نمی خواست کتاب به پایان برسه
راستی،من هم از فیبی خیلی خوشم اومد

حمید شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ

سلام چندین سال پیش بود توی یک فیلم از مل گیبسون ترجمه عنوان کتاب رو میگفت: صیاد در مزرعه گندم سیاه ! آمبروس بی یرس هم نویسنده ای از همین ردیف ها بود که تقریبا چیزی شبیه به کاریکلماتور مینوشت

شقایق جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:42 ق.ظ

وای من دقیقن این احساس و نسبت به خاطرات یک دلقک داشتم!! اصن نفهمیدم کجا و چطور نفرتم تبدیل به عشق شد! فقط آخرش که تموم شد دیدم چقدر دلم براش تنگ میشه!!

می دونی من هر کتابی و که می خوام شروع کنم قبلش میام ببینم تو هم خوندیش یا نه؟

سیما جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:36 ق.ظ http://negah-khakestari.blogfa.com/

سلام
کتاب واقعا قشنگیه.
نقدتو راجع بهش خوندم. منم همین نظرو دارم واقعا

رضا شنبه 21 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:52 ب.ظ http://rezajoker.blogfa.com

سلام امیدوارم تو هم به وبلاگم بیای و جوابمو بدی. این کتاب آدمو دیوونه میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد